فریادی که نجوا را کشت

علی دادپی
کدخبر: 544134

علی-دادپی

علی دادپی

امروز یک جمله خوب خواندم که درباره عباس کیارستمی بود: «‌در زمانه‌‌ای که همه فریاد می‌زنند تا دیده شوند، او به نجوا باور داشت.» فکر می‌کنم این جمله درباره تک‌تک کارآفرینان و فعالان اقتصادی در تاریخ معاصر صادق باشد؛ آدم‌هایی که با نجوای عشق ایران را ساختند، بنگاه‌هایش را، کارخانه‌هایش را، بازارهایش را و البته وقتی دولت جدید و انقلابیون پا پیش گذاشتند اموالشان را ملی یا مصادره کنند، یا در گوشه عزلت مانند حاج محمدتقی برخوردار درگذشتند یا مانند خانواده‌های خیامی و خسروشاهی راه تبعید را در پیش گرفتند و بزرگ ماندند و به صدر نشستند. ثروت بزرگی نمی‌آفریند، حقارت آدم‌های حقیر را بزرگ‌تر می‌کند.

می‌دانید تاریخ را بسیار دوست دارم و می‌خوانم. به‌خصوص تاریخ جنگ جهانی دوم و تاریخ جهان را ولی خواندن تاریخ ایران در این سال‌هایی که گذشت برایم دردآور است. انگار دارم شکنجه می‌شوم. همینطور تماشای سریال‌هایی که درباره تاریخ معاصر می‌سازند. وقتی تاریخ را تجربه کرده باشی دیگر داستان نیست، درد است. سریال تاسیان را نگاه می‌کنم و نمی‌توانم آرام بنشینم. ایران ماست که در حال سوختن است.

بابک حمیدیان در نقش جمشید نجات، کارآفرین و صاحب کارخانه با کارگران اعتصابی‌اش حرف می‌زند: «نیروی کار به مدیریت، به سرمایه، به دانش احتیاج دارد.» یادشان می‌آورد که از کارگری شروع کرده و با دسترنج خودش و وام کارخانه را ساخته است. انگار دارد سرنوشت۸میلیون ایرانی مهاجر را پیش‌بینی می‌کند: «نروید یک گوشه دیگر دنیا آواره شوید.» یاد ایرانیانی می‌افتم که در این سال‌ها در سراسر جهان دیده‌ام. یاد آن جوان ایرانی که سر کلاس درسم در مجارستان می‌نشست نه زبان بلد بود نه می‌دانست کجاست فقط می‌دانست این یک شروع جدید است.نام‌های دیگری را هم به خاطر می‌آورم، عبدالرحیم جعفری که با فروش کتاب‌های دست دوم در بازار توانست کتابفروشی راه بیندازد و بعد اولین چاپخانه مدرن ایران را تاسیس کرد و شد موسس انتشارات امیرکبیر. بعد از انقلاب مجبور شد بین زندگی پسر جوانش و انتشاراتش یکی را انتخاب کند و او پسرش را برگزید.یاد آن جلسه دیروقت در سال ۱۳۷۹ شرکت کفش شادان‌پور می‌افتم. بعد از سال‌ها مصادره و انباشت میلیون‌ها ضرر، فرزند موسس برگشته بود و حالا باید نگران حقوق بیش از ۲هزار کارگری می‌بود که در ۲۰سال پیش از آن از سایر کارخانه‌های مصادره‌ای به کارخانه‌اش منتقل شده بودند. حتی آنها که کارخانه‌ها را مصادره کرده بودند، حالا که می‌خواستند به اسم بخش‌خصوصی آنها را صاحب شوند، می‌دانستند حقوق کارگر هزینه است. نیروی کار کارخانه موردنظر به کارخانه دیگری منتقل می‌شد و تا کارخانه آماده سودآفرینی  و سبک شده از هزینه حقوق کارگران مازاد واگذار شود. فروش کفش شادان‌پور در سال۱۳۷۷ فقط ۶۰۰هزار تومان بود.

می‌خواهم ماشین زمان داشته باشم و برگردم و سر این کارگرها فریاد بزنم: «به حرف آقای نجات گوش کنید!‌» در این قسمت آنها ۵۰درصد افزایش حقوق می‌خواهند اما نمی‌دانند روزهایی در راه است که ماه‌ها بدون حقوق خواهند گذشت. وقتی که قرار است حقوق نگیری اصلا حقوقت را دو برابر، سه برابر کنند! چه فایده دارد برای توی کارگر؟ می‌دانی حقوق تو وابسته به تولید است و تولید بدون بازار، بدون فروش، بدون مشتری فاقد ارزش می‌شود.  ۱۰۰هزار جفت کفش هم که بسازی اگر کسی آن را نخرد، نان نداری که بخوری. به خودتان بیایید. یاد کارخانه‌های ورشکسته دهه۷۰ می‌افتم که امثال «محسن»‌ها حالا مدیرعامل‌های ۱۵ و ۲۰ساله آنها هستند ولی یک کامپیوتر نمی‌توانند روشن کنند. حساب‌های شخصی‌شان پر از وام‌های دولتی و رانتی است ولی کارگرانشان نمی‌دانند کی حقوق بعدی‌شان را می‌گیرند. طفلک کارگرها! نمی‌دانند آقای نجات همان مرغی است که برایشان تخم طلا می‌کند، اگر او را بکشند دیگر از تخم طلا خبری نیست.

آقای نجات را دوباره نگاه می‌کنم. چقدر آشناست.  کتک خورده، نگران، ایستاده با وقار ولو با عصا. دارد التماس می‌کند: «من عاشق ساختنم، بگذارید ایران را بسازم.»

وب گردی