دور باطل بحران

محمدرضا ستاری – در بعدازظهر روز دوشنبه ۲۸اکتبر ۱۹۲۹، چارلز میچل، رییس بانک نشنالسیتی که آن زمان بزرگترین بانک آمریکا محسوب میشد با روحیهای درهم شکسته به سمت دفتر کارش در والاستریت قدم برمیداشت. بازار سهام آن روز با سقوطی ۱۳درصدی بسته شده بود که پس از یک هفته نوسان نزولی، بزرگترین افت تا آن زمان محسوب میشد. خیابانهای تاریک مرکز شهر پر از دلالان، پیکها و متصدیان تلفن بود که همگی در حال گمانهزنی درباره فروپاشی بودند؛ اینکه علت سقوط چیست؟ فردا چقدر دیگر پایین خواهد آمد؟ آیا بازارها باز خواهند شد؟
میچل که مطبوعات به خاطر خوشبینی ذاتیاش او را «سانشاین چارلی» مینامیدند، ساعاتی را در جلسات اضطراری در فدرالرزرو نیویورک گذرانده بود تا راهی برای آرام کردن بازار بیابد. در دفتر کار مجلل خود با هیو بیکر، مدیر واحد معاملات سهام بانک ملاقات کرد. بیکر با آرامش اما به طور غیرمستقیم به او گفت: پرتفوی امروز ما در زمینه سهام بانک نشنالسیتی به طور فوقالعادهای افزایش یافته است اما پس از مکثی، حقیقت را فاش کرد: ما بیش از ۷۰هزار سهم خریداری کردهایم. میچل که میتوانست به سرعت اعداد را در ذهنش محاسبه کند، بلافاصله ماهیت و مقیاس فاجعه را درک کرد. بانک پول نقد کافی برای پرداخت این حجم از سهام را نداشت. او هم خشمگین و هم وحشتزده بود. همه آنچه ساخته بود، ناگهان در معرض خطر فروپاشی جدی قرار گرفته بود.
این خرید پرریسک، بخشی از یک شرطبندی بزرگتر بود. تنها یک ماه قبل، میچل توافق کرده بود تا بانک کورن اکسچنج را بخرد؛ ادغامی جسورانه که نشنالسیتی را از بزرگترین بانک کشور به بزرگترین بانک جهان تبدیل میکرد. برای تکمیل این معامله، میچل شرط بسته بود که قیمت سهام بانکش بالا بماند. او به طور پنهانی به معاملهگرانش دستور داده بود هرگاه قیمت سهام افت کرد، آن را بخرند اما در بازار نسبتا پایدار این استراتژی مشکلی نداشت، در حالی که در یک بازار در حال سقوط سریع، مانند ریختن پول در آتش بود. بنابراین در هرج و مرج آن روز، بانک نشنالسیتی بدون اینکه متوجه شود، ۷۱هزار سهم از سهام خود را خریداری کرده بود؛ یعنی تعهد حدود ۳۲میلیون دلاری که توان پرداختش را نداشت.
این سهام یک بار مرده محسوب میشد زیرا قوانین بانکی اجازه نمیداد بانکها از سهام خود به عنوان وثیقه برای دریافت وام استفاده کنند. میچل میدانست که اگر سعی کند حتی بخش کوچکی از این سهام را در بازار ضعیف بفروشد، شایعات درباره مشکلات نقدینگی بانک قوت خواهد گرفت و این میتواند به یک چرخه معیوب بینجامد. در واقع اگر قیمتها به اندازه کافی سریع افت میکرد، یک کمبود اعتماد میتوانست به یک هجوم بانکی بینجامد. کابوسی که هر بانکداری از آن وحشت داشت.
صبح روز بعد، ۲۹اکتبر پس از یک شب بیخوابی، میچل در حین قدم زدن با گوردون رنتشلر، رییس بانک، راه حل شگفتانگیز خود را فاش کرد: او قصد داشت شخصا وام بگیرد؛ مبلغی چندین برابر دارایی خالصش و از آن برای خرید سهام نشنالسیتی از خود بانک استفاده کند تا بار مالی آن را کاهش دهد. رنتشلر که شوکه شده بود، به او التماس کرد که خود را اینگونه به خطر نیندازد اما میچل مصمم بود.
این اقدام قهرمانانه اما پرریسک، در نهایت به قیمت سقوط خود میچل تمام شد. او که اکنون به چهره سقوط بازار تبدیل شده بود به کنگره احضار شد و بعدها افشا شد که برای کاهش صورتهای مالیاتی خود، یک معامله صوری با همسرش انجام داده است. محاکمه و دستگیری او در نهایت به قانونگذاران مشروعیت لازم را برای جداسازی بانکهای تجاری و سرمایهگذاری در سال۱۹۳۳ (قانون گلس-استیگال) داد.
زمینه تاریخی و درسهایی برای امروز
در همین رابطه مجله آتلانتیک با نگاهی به ریشههای تاریخی بحران، دهه۱۹۲۰ را دورانی توصیف میکند که اقتصاد مصرفی مدرن و فرهنگ «اکنون بخر، بعدا پرداخت کن» متولد شد. اعتبار یا به تعبیری بهتر همان بدهی به موتور محرکه اقتصاد تبدیل شد. در سال ۱۹۱۹ جنرال موتورز با فروش اتومبیل به صورت اعتباری، علیه تابوی وامگیری شخصی اقدام کرد. به زودی، خردهفروشان بزرگی مانند سیرز نیز طرحهای قسطی را ارائه کردند. والاستریت به رهبری میچل یک قدم فراتر گذاشت و شروع به فروش سهام در حاشیه کرد؛ به طوری که هزاران آمریکایی طبقه متوسط با پرداخت تنها ۱۰ یا ۲۰درصد قیمت سهام، بقیه را قرض میگرفتند. وقتی بازار بالا میرفت، سودها مانند پول رایگان به نظر میرسید. آمریکاییها دیگر مجبور نبودند برای کالاهایی که میخواستند پسانداز کنند. در واقع قرض گرفتن به یک عادت و حتی بیانی از خوشبینی تبدیل شد.
این دوره شاهد تولد اولین «عصر سلبریتی» نیز بود که در آن مردان ثروتمند والاستریت و صنعت به دلیل داراییهای کلانشان به چهرههایی رسانهای و تحسین شده تبدیل شدند و نشریاتی مانند تایم و فوربس آنها را به ستارههای جلد تبدیل کردند.
این رونق ظاهری اما یکسری عدم تعادلهای اساسی مانند دوگانگی عظیم در جامعه آمریکا را پنهان میکرد. یعنی در حالی که فناوری کشاورزی را کارآمدتر و به نیروی کار کمتری وابسته کرده بود، تعداد زیادی از کشاورزان و شهرهای کوچک آنها دچار رکود اقتصادی شدند و شکاف بین داراهای شهری و ندارهای روستایی را گسترش دادند. در این میان والاستریت مانند یک بالن غول پیکر بالای سر مردم عادی شناور بود، در حالی که دولت با سیاستهای لسهفر افراطی به رهبری کالوین کولیج که مشتاقانه به کاهش مالیاتها و کوچک کردن دولت فدرال متعهد بود، توجه چندانی به این مسائل نداشت.
در همین راستا، از تمامی این داستان میتوان یک نتیجه گرفت؛ اینکه رونقهای طولانی و بدون وقفه، یک توهم جمعی تولید میکنند و تحتتاثیر فرهنگ سرمایهگذاری و معاملات بینظیر، مردم توانایی محاسبه ریسک و تمایز بین ایدههای خوب و بد را از دست میدهند.
رابطه مستقیم بدهی با بحران مالی
در واقع نکته اصلی این است که بدهی خط اتصال تقریبا منحصر به فرد پشت هر بحران مالی بزرگ است. این موضوع نیرویی به شدت خوشبینانه است زیرا اینگونه القا میکند که اگر آینده را سرزمینی از فرصتها و رفاه تصور کنیم چرا نباید بخشی از آن منابع را برای استفاده امروز بسیج کنیم؟ این کاری است که بدهی انجام میدهد؛ یعنی ثروت فردا را به زمان حال میآورد. بنابراین مشکل زمانی به وجود میآید که ما حریص شده و بیش از حد گام برمیداریم. هیچکس به طور قطع نمیداند مرز کجاست یا اینکه وقتی فهمیدیم از آن عبور کردهایم چه باید بکنیم؟ در این نقطه، وحشت واکنش طبیعی است زیرا آینده ناگهان آنقدر کوچک و تاریک به نظر میرسد که دیگر خوشبینی کافی برای قرض گرفتن از آن وجود ندارد.
در نتیجه مجله آتلانتیک در پایان هشدار میدهد که این الگو در طول تاریخ تکرار شده است. ما همگی داستانهای خوب و پول آسان را دوست داریم. وسوسه، محرک حماقت انسانی برای قرنها بوده است؛ خواه مار در باغ عدن باشد، خواه شیدایی بازار در ارزهای دیجیتال یا هوش مصنوعی. هر موج جدید، ما را فریب میدهد تا فکر کنیم که از تاریخ درس گرفتهایم و این بار «فریب نمیخوریم اما بعد همانطور که در سال۱۹۲۹ اتفاق افتاد، دوباره این چرخه باطل تکرار میشود.