اقتصادی با اختلال هویتی
احسان کشاورز
مشهور است لهستان در دهه۱۹۷۰میلادی- یعنی همان سالهایی که ایران در فضای سیاسی منتهی به انقلاب شکوهمند اسلامی غوطهور بود- با بحران عجیبی روبهرو شد؛ بحرانی که نه سیاسی بود، نه امنیتی، نه اقتصادی به آن معنا که بتواند بنیانهای یک کشور را بلرزاند اما چنان تاسفبار بود که سالها بعد به استعارهای از فروپاشی تدریجی مدل کمونیستی تبدیل شد: کمبود سنجاقسر. در لهستان آن روزها، نه کارخانهای آتش گرفته بود و نه ذخیره ارزی فروپاشیده بلکه تنها اتفاق این بود که برنامهریزان اقتصادی لهستان یادشان رفته بود تولید سنجاقسر را در برنامه پنجساله بگذارند، به همین سادگی و چون در نظامهای متمرکز هیچکس حق ندارد «برنامه» را تغییر دهد -حتی اگر آن برنامه اشتباه باشد- سنجاقسر در سراسر کشور نایاب شد. اعتراض مردم بالا گرفت اما پاسخ مقامهای اقتصادی چیزی نبود جز این: «تغییر برنامه برای چنین کالای کوچکی، زحمتش زیاد است.» این روایت شاید خندهدار باشد اما پشت این خنده، یک حقیقت تلخ خوابیده است: وقتی دولت بهجای بازار مینشیند، کوچکترین خطا در ذهن سیاستگذار، بزرگترین بحران در زندگی مردم میشود. آیا این روایت تنها متعلق به لهستان است؟ کافی است از این قاب تاریخی بیرون بیاییم و وارد ایران امروز شویم. اگر امروز سراغ مقامات اقتصادی ایران -از وزرا تا روسای سازمانها و تصمیمگیران کلان- بروید و از آنها بپرسید: نقش دولت در بازار چیست؟ دقیقا چه میکنید؟ چه چیزی را تعیین میکنید و چه چیزی را رها کردهاید؟»به احتمال زیاد پاسخی روشن نخواهید شنید. نه به این خاطر که مقام مسوول پاسخ را پنهان میکند بلکه به این خاطر که خود او نیز نمیداند دولت دقیقا چه نقشی در بازار دارد. در کشور ما، دولت هر روز با خودش دستبهیقه است. یک روز طرفدار بازار آزاد است و میگوید قیمت باید برمبنای عرضه و تقاضا تعیین شود، فردای همان روز، برای مرغ، تخممرغ، فولاد، خودرو، دارو، ارز، لبنیات و حتی گوجهفرنگی «سقف قیمت» میگذارد. یک روز سیاستگذار ادعا میکند که «دولت باید کوچک شود»، روز بعد همان دولت با دهها دستور جدید وارد زندگی اقتصادی مردم میشود. یک روز میگویند «بازار را آزاد کردهایم»، فردایش گزارش میرسد که ۴۰دستگاه مختلف در تعیین قیمت یک کالا دخالت کردهاند. این سردرگمی، تصادفی نیست بلکه ریشه در یک بیماری مزمن سیاستگذاری دارد. دولت ایران در طول دهههای گذشته هیچگاه تکلیف خود را با بازار روشن نکرده است. نه جرات دارد بازار را آزاد کند، نه توان اداره کامل اقتصاد دستوری را دارد. در نتیجه اقتصاد ایران سالهاست در منطقه خاکستریای گرفتار شده که نه بازار است، نه دولت، نه رقابتی است، نه منظم، نه انگیزه ایجاد میکند، نه عدالت میآورد. نتیجه هم کاملا قابل پیشبینی است: دو نرخی شدن کالاها، کمبودهای دورهای، ناترازیهای گسترده، رانت، فساد، صف و سازوکارهای مبهم قیمتگذاری. بازاری که نه تولیدکننده میفهمد چگونه باید تصمیم بگیرد، نه مصرفکننده میداند چرا قیمت امروز با دیروز متفاوت است و نه سیاستگذار خودش باور دارد که تصمیمهایش پایدار خواهد ماند. ماجرای سنجاقسر لهستان هشدار کوچکی بود برای یک سیستم بزرگ. ماجرای امروز ایران اما هشداری بزرگ است برای سیستمی که هنوز نمیداند چه میخواهد. مشکل اصلی اقتصاد ایران کمبود منابع نیست، کمبود نفت نیست، کمبود نیروی انسانی نیست بلکه مشکل این است که سیاستگذار هنوز نمیداند بازار را میخواهد یا نه. این بلاتکلیفی همان چیزی است که بودجه را ناتراز کرده، مصارف را بیش از منابع بالا برده، هدفمندی را به چالهای بیانتها تبدیل کرده و سیاستگذاری را به مجموعهای از واکنشهای لحظهای فروکاسته است. شاید وقت آن رسیده باشد که از خود بپرسیم: وقتی سیاستگذار نمیداند در بازار چه میکند، بازار چگونه باید راهش را پیدا کند؟ اقتصاد برخلاف سیاست اهل شعار و شوخی نیست. قانون دارد. منطق دارد. اگر آن را نپذیریم، نه سنجاقسر که چیزهای بسیار بزرگتری در این کشور نایاب خواهد شد.

