چگونه فرهنگ و هنر از خاطره نسل جدید حذف شد؟

مرگ تدریجی آیین‌ها

گروه فرهنگ و هنر
کدخبر: 542768
فراموشی هویت فرهنگی و حذف آیین‌ها و هنرهای سنتی به دلیل جهانی‌سازی و تغییرات اجتماعی، تهدیدی جدی برای نسل جدید و آینده فرهنگی جوامع است.
مرگ تدریجی آیین‌ها

جهان صنعت– در جهان مدرن امروز که مرزهای جغرافیایی با ابزارهای دیجیتال رنگ باخته‌اند و فرهنگ‌ها در هیاهوی جهانی‌سازی به یکدیگر آمیخته‌اند، پدیده‌ای نگران‌کننده در حال گسترش است؛ فراموشی هویت فرهنگی. پدیده‌ای که آرام و بی‌صدا رخ می‌دهد اما تبعات آن بنیادهای اجتماعی را می‌لرزاند. زبان‌ها خاموش می‌شوند، آیین‌ها به حاشیه رانده می‌شوند و نشانه‌های فرهنگی در میان لایه‌های نازک مصرف‌گرایی و تقلید بی‌ریشه محو می‌گردند. در این میان، بسیاری از جوامع در حال تجربه نوعی تهی‌شدگی فرهنگی هستند که به‌تدریج، آنها را از حافظه تاریخی و معنوی‌شان جدا می‌کند. فرهنگ، در تعریف گسترده‌اش، ترکیبی از باورها، آیین‌ها، زبان، هنر، اسطوره‌ها، اخلاق، خوراک، پوشش و نحوه زیستن مردم یک جامعه است اما با ظهور مدرنیته و بعدها جهانی‌سازی، این بنیان‌های فرهنگی دستخوش تغییرات سریع و گاه ویرانگر شدند. در ایران، این مساله به‌ویژه پس از دهه‌۷۰ شمسی با شتابی بی‌سابقه رخ داد؛ با گسترش رسانه‌های جمعی، اینترنت، مهاجرت، تغییر سبک زندگی و مصرف فرهنگی بسیاری از عناصر فرهنگ بومی به‌تدریج جای خود را به فرهنگ مصرف‌گرای جهانی دادند. جوانان به جای یادگیری زبان مادری یا آیین‌های قومی، تحت‌تاثیر رسانه‌های غربی، به سمت زبان‌ها و نمادهایی گرایش یافتند که متعلق به زیست‌بوم آنها نبود.
یکی از دلایل اصلی این فراموشی، عدم سیاستگذاری فرهنگی درست در آموزش رسمی و رسانه‌هاست. نظام آموزشی ما در طول دهه‌ها، نه‌تنها شناخت و عشق به ریشه‌های فرهنگی را ترویج نکرده، بلکه گاه به آن بی‌اعتنا یا حتی تحقیرآمیز نگریسته است. بسیاری از کودکان ایرانی در مدارس نکته چندانی از موسیقی نواحی، آیین‌های باستانی، تنوع زبانی، یا هنرهای سنتی نمی‌آموزند. آنچه در دسترس آنها قرار می‌گیرد، نسخه‌ای نرمال ‌شده و یکنواخت از «فرهنگ رسمی» است که تفاوت‌ها را نادیده می‌گیرد و جای خالی روایت‌های محلی، اقلیمی و مردمی را پر نمی‌کند.
یکی از عمیق‌ترین نشانه‌های فراموشی فرهنگی را باید در زبان‌ها و گویش‌های محلی جست‌وجو کرد. زبان، حامل خاطره جمعی و آینه اندیشه فرهنگی است. در ایران، زبان‌هایی چون کردی، لری، ترکمنی، گیلکی، تالشی، بلوچی و… روزبه‌روز بیشتر به حاشیه رانده می‌شوند. بسیاری از خانواده‌ها دیگر فرزندان خود را با این زبان‌ها آشنا نمی‌کنند و نسل جدید با واژه‌ها، اصطلاحات و شعرهایی که هویت آنها را شکل داده، بیگانه است. در شهرهای بزرگ، به‌ویژه تهران، لهجه‌ها و گویش‌ها سرکوب می‌شوند. فردی که با لهجه محلی سخن بگوید، غالبا با تمسخر یا قضاوت مواجه می‌شود. این وضعیت باعث می‌شود تا نسل جوان برای پذیرفته ‌شدن در جامعه، زبان مادری‌اش را کنار بگذارد و در این مسیر، بخشی از هویت خود را نیز از دست بدهد. آیین‌های فرهنگی، چه دینی و چه قومی یکی دیگر از قربانیان این فراموشی هستند. نوروز، شب یلدا، سیزده‌بدر، جشن‌های محلی، آیین‌های مربوط به تولد، عروسی، مرگ، کشاورزی و طبیعت همه اینها در حال تبدیل شدن به مراسمی صوری و کم‌معنا هستند. اگرچه ممکن است مردم هنوز به شکل نمادین این مراسم را برگزار کنند اما در بسیاری موارد، روح و معنای پشت این آیین‌ها از دست رفته است. نوروز دیگر زمان وصل معنوی نیست، بلکه به فرصتی برای خرید و سفرهای شتاب‌زده تبدیل شده؛ شب یلدا دیگر محفلی برای شعرخوانی و انتقال داستان‌های نسل‌ها نیست، بلکه بیشتر فضای رقابت برای انتشار عکس‌های لوکس در اینستاگرام است. فراموشی آیین‌ها به معنی از دست‌رفتن مفاهیم درونی آنهاست. ما نه‌تنها شکل مراسم را از دست نمی‌دهیم، بلکه ارزش‌هایی مانند احترام به طبیعت، پیوند خانوادگی، حافظه تاریخی و معنویت را نیز قربانی می‌کنیم.
یکی از نمودهای پررنگ فراموشی فرهنگی را می‌توان در افول هنرهای سنتی دید. صنایع دستی، موسیقی نواحی، خوشنویسی، نگارگری، نمایش‌های آیینی، شاهنامه‌خوانی و هنرهای بومی جایگاه خود را در زندگی روزمره از دست داده‌اند. کارگاه‌های سنتی تعطیل شده‌اند، نسل جوان علاقه‌ای به یادگیری این هنرها ندارد و رسانه‌ها بیشتر به تبلیغ هنرهای وارداتی یا تجاری می‌پردازند. در بسیاری از موارد، حتی هنگام احیای این هنرها، آنها به شکل ویترینی و موزه‌ای ارائه می‌شوند، نه به‌ عنوان پدیده‌ای زنده و پویا. قالی‌بافی به تزئینی توریستی بدل شده و موسیقی مقامی در سالن‌های خالی اجرا می‌شود. این جدایی هنر از بستر اجتماعی‌اش، آن را به یک شیء تزئینی و نه یک زبان ارتباطی تبدیل کرده است.
از سویی دیگر نقش رسانه‌ها و نظام آموزش در این فراموشی، نقشی بنیادین است. در تلویزیون، زبان‌ها و هنرهای محلی به‌ندرت و با نگاهی حاشیه‌ای بازتاب می‌یابند. فیلم‌ها و سریال‌ها عموما فرهنگ شهری مرکزی و مشخصا تهرانی را نمایندگی می‌کنند. آموزش و پرورش نیز بر الگویی یکنواخت، رسمی و بی‌روح تاکید دارد که در آن جای چندانی برای تنوع فرهنگی، تفاوت‌های زبانی یا خلاقیت آیینی وجود ندارد. این روند، ناخواسته نسلی را تربیت کرده است که با فرهنگ خود احساس غریبگی می‌کند. بسیاری از کودکان و نوجوانان امروز، نه‌تنها نمی‌دانند در دیارشان چه داستان‌ها و سنت‌هایی وجود داشته، بلکه حتی نیازی به دانستن آن احساس نمی‌کنند. فرهنگ به «نوستالژی» تبدیل شده، نه به بخشی زنده از زندگی. فراموشی فرهنگی صرفا یک دغدغه‌ زیبایی‌شناسانه یا هنری نیست؛ بلکه پیامدهای اجتماعی، هویتی و روانی گسترده‌ای دارد. جامعه‌ای که ریشه‌های خود را فراموش کند، دچار بحران هویت می‌شود. فرد نمی‌داند کیست، از کجا آمده و به کجا می‌رود. در چنین شرایطی، خلأ معنایی با نمادهای مصرفی، مدهای زودگذر یا وابستگی به فرهنگ‌های مسلط پر می‌شود. در بعد اجتماعی، فراموشی فرهنگ بومی منجر به تضعیف انسجام اجتماعی می‌شود. آیین‌ها و زبان‌ها، بستر همدلی و پیوند میان مردم‌ هستند. حذف آنها به معنای گسست میان نسل‌ها، بیگانگی درون خانواده و تضعیف مشارکت جمعی است. در سطح جهانی نیز، فرهنگ‌های فراموش ‌شده از مشارکت در شکل‌ دادن به آینده بشری بازمی‌مانند. جهانی ‌شدن اگر برپایه تنوع فرهنگی نباشد، به یکسان‌سازی خطرناک و تهی‌ از معنا منجر خواهد شد.
در مجموع فراموشی فرهنگی صرفا یک مساله زیبایی‌شناختی یا ادبی نیست، بلکه پدیده‌ای ساختاری و تمدنی‌ است که آینده یک ملت را به‌طور بنیادین تهدید می‌کند. فرهنگ، حافظه زنده یک جامعه است؛ چیزی فراتر از جشن و موسیقی و زبان بلکه منبعی است برای معنا، پیوند اجتماعی و تشخیص مسیر فردی و جمعی. زمانی که زبان‌ها خاموش می‌شوند، آیین‌ها به سطح نمادهای توخالی تقلیل پیدا می‌کنند و هنر بومی در حاشیه صنعت سرگرمی رنگ می‌بازد، آنچه از دست می‌رود، فقط تنوع فرهنگی نیست؛ بلکه هویت انسانی ماست. در جامعه‌ای که فرهنگش را از یاد می‌برد، افراد دچار نوعی بی‌جایی ذهنی و بی‌ریشگی معنوی می‌شوند. این وضعیت، بستر مناسبی برای مصرف‌گرایی کور، وابستگی فرهنگی و شکل‌گیری نسل‌هایی سردرگم و بی‌مرجع فراهم می‌کند. جهانی ‌شدن نیز اگر با بازاندیشی انتقادی همراه نباشد، تنها بر این بی‌هویتی می‌افزاید. اکنون زمان آن است که از فراموش‌خانه خارج شویم. نجات فرهنگ، به‌معنای بازگشت به گذشته نیست، بلکه به‌معنای بازآفرینی آن در قالبی نو، خلاق و زنده است. باید میان سنت و معاصریت پلی بست؛ پلی از جنس آموزش، رسانه، هنر و سیاستگذاری فرهنگی پایدار. وظیفه امروز ما نه فقط حفظ گذشته، بلکه ساختن آینده‌ای ریشه‌دار و چندصدایی‌ است. آینده‌ای که در آن، فرهنگ نه‌فقط در موزه یا کتاب بلکه در خیابان، مدرسه، موسیقی، زبان و زندگی روزمره جریان داشته باشد.

وب گردی