شاخههای درخت زیتون به خاورمیانه نمیرسد!

ریحانه خفری
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند (حافظ)
دَه، یازده ساله بودم که پدربزرگ ما را به حیاط برد و باهم درخت زیتون کاشتیم؛ گفت شماها که قد بکشید، بار میدهد، صبور باشید؛ ما صبور بودیم اما پدربزرگ نمیدانست این درخت برعکس تمام درختهای دیگر، هیچگاه قرار نیست در خاورمیانه به بار بنشیند! شاید هم میدانست اما نمیخواست امیدمان را بُکشد. شاید میدانست که این منطقه نفرین شده، دُرناهای کاغذیِ کودکانش در آب غرق میشوند و کبوترهای سفیدش به مقصد نمیرسند.
در گذر چند هزار سالهای، هر از گاهی شمال تا جنوبِ این منطقه را زخم شمشیر زدهاند؛ آنگاه زخم دَلَمه میبندد، میخارَد، کهنه میشود، خاورمیانه پس از مدتی فراموش میکند زخمِ کهنه را چرا که «زمان»، وقیحتر از این حرفهاست! اما دوباره در آینه نگاه میکند، نگاهش به رد زخم کهنهاش میافتد و تاریکتر میشود. پس از مدتی به بهانهای نو، مجددا زخم سر باز میکند، خونِ آن به مساحتش شَتَک میزند، درد همه جای آن را فرا میگیرد؛ زخم دَلَمه میبندد و میخارَد و دوباره کهنه میشود؛ هرروز که در آینه مینگرد، ردِ زخم تازهای به قبلیها اضافه میشود و این داستان ادامه دارد… .
آوازههایی از کبوتران سپید و رقص پرچمهایی با نماد زیتون در جهان، به مردمِ ما هم رسیده اما تنها آوازهاش. آخر مشکل است که بالای سر ساختمانهای ویرانشده بایستی، مادرانی که بهدنبال کودکان گمشده خاک را چنگ میزنند را تماشا کنی و همچنان به کبوتران سپید باور داشته باشی؛ مشکل است که پدران رشیدی را ببینی که بالای سر تابوتهای یکمتری نماز میخوانند و دیگر رشید نیستند اما همچنان به سبزی درختان زیتونشان باور داشته باشی!
در آن ۱۲روز جنگی که گذراندیم، شبها به پشتبام میرفتیم، نورهای نارنجی و قرمز را تماشا میکردیم و به کودکانمان که با صدای انفجار از خواب میپریدند میگفتیم: چهارشنبهسوری است، بخواب، نگران نباش!
ما صاحبان نخستین بیانیه حقوق بشر بودیم، بالای خرابهها ایستاده بودیم و بهدنبال تکههای تَنمان میگشتیم؛ آنها مدعیان صلح جهانی بودند، میغریدند و پس از کشور گشاییهایشان، آوازِ صلح سرمیدادند!
ما خیلی وقت بود باورمان را به زنگِ صلحی که هرسال در چنین روزی به صدا در میآوردند از دست داده بودیم اما تاریخ را هم از بر بودیم، میدانستیم که ختم این غائله نه با جنگ و نه با صلحهای پوشالی امکانپذیر است.
صدای انفجارها که تمام شد، خورشید که بالا آمد و شهر که کمی آرام گرفت، قلمم را برداشتم و نوشتم:
ما، نه مانند پدرانمان به جنگ و نه مانند پدارنِ آنها به صلح دروغین باور داریم؛ ما دست و صورتمان را در آینه میشوییم و تصمیم تازهای میگیریم! دست فرزندانمان را گرفته و در حیاط باغچههایمان نهال زیتون میکاریم، عصرها درناهای سپید کاغذی درست میکنیم، مطمئن میشویم املای کلمه «صلح» را یاد گرفته باشند و برای لالایی از غم جنگ برایشان میخوانیم؛ ما این جهان آشفته سر به هوا را رام میکنیم.