آن ۱۲ روز؛ روایت مردان ایستاده در آتش

جهان صنعت– هرسال در روز آتشنشانی، یاد و خاطره مردانی که با دلهای آتشین و دستهایی پرتوان، در دل خطر میخزند تا جان هموطنانشان را نجات دهند، زنده میشود اما روایت امسال فراتر از شجاعت روزمره است؛ این روایت مربوط به ۱۲روزی است که آتشنشانان تهران، میان دود و انفجار و ویرانی، از اولین ثانیهها تا لحظههای پایانی، جانفشانی کردند و بدون لحظهای درنگ برای نجات مردم خود را به دل بحرانها زدند.
این روایت حاصل صبر، شجاعت و از خودگذشتگی کسانی است که حتی در اوج ترس و اضطراب، همواره آتشنشان بودن را فراتر از شغل، یک رسالت انسانی میدانستند؛ تجربهای که نهتنها حرفه آتشنشانی بلکه تمام کشور را به احترام واداشته است. وقتی مرگ روبهرویشان ایستاد، آنها فقط یک قدم جلوتر رفتند.
در ادامه پای صحبتهای یکی از آتشنشانهایی که در دل جنگ ۱۲روزه همراه مردم بوده و جان خود را کف دست گذاشته، نشسته است. مجید طباطبایی از ایستگاه۴۹ شهید علی امینی آتشنشانی تهران گفت: «هنوز یادمه اولین لحظهای که صدای انفجار اومد، توی خواب بودیم. همهمون از جا پریدیم. اون لحظه با حادثههایی که قبلا دیده بودم فرق داشت. شهر به هم ریخته بود، انگار تهران دیگه تهران نبود. صداها، شعلهها، جیغ مردم، همهچی درهم پیچیده بود. اولین گزارشی که رسید، انفجار ساختمون میدان کتاب بود.»
دود و آتش همهجا را گرفته بود
«وقتی به محل رسیدیم، دود و آتش همهجا رو گرفته بود. مردم آشفته بودن، بعضیها کمک میخواستن، بعضی دنبال عزیزاشون میگشتن. ما دنبال دختری میگشتیم که توی اتاق خواب گیر کرده بود ولی پیداش نکردیم. توی اون شلوغی و بینظمی، هرلحظه اضطراب بیشتر میشد. حتی وقتی شیفتمون تموم شد و گروه بعدی اومد، هنوز استرس رهایم نمیکرد. فقط وقتی با خانواده تماس گرفتم و مطمئن شدم حالشون خوبه، یک نفس راحت کشیدم.
بعدش به عملیات خیابان ستارخان رفتیم. اونجا ستونها خراب شده بودن. با دستگاهها ستون بریدیم تا راه برای نجات افراد باز بشه. عملیات پشت عملیات، هیچ فرصتی برای استراحت نبود. همهجا بچههای تیم نجات پخش شده بودن و ما مثل سربازها جابهجا اعزام میشدیم.
یکی از سختترین صحنهها برای من، صداوسیما بود. ساختمون شیشهای پنجطبقه در آتش میسوخت. شیشهها مثل بارون میریخت و دستهای بچهها بریده میشد. همه خسته بودن ولی هیچکس نمیگفت نمیتونم. تا صبح ادامه دادیم. کسی دنبال دیدهشدن نبود، دنبال فیلم و عکس هم نبودیم. فقط هدفمون این بود؛ یک نفر زنده بیشتر بیرون بیاریم.
در یک عملیات هم صحنهای دیدم که هنوز جلوی چشممه. گفته بودن کسی توی طبقه منفی یک گیر افتاده. دنبال صداش رفتیم اما وقتی پیداش کردیم، شهید شده بود. پشت گردنم سوخت، بینیام سوخت اما چیزی جز غم اون لحظه یادم نمونده.»
دلم میخواست از درد زمین زیر پایم باز شود
بدترین لحظات همیشه با خانوادهها بود. مادرهایی که فریاد میزدن بچهمون زیر آواره، یا پدری که باور نمیکرد دخترش رفته باشه. من خودم پدرم. وقتی صدای گریه اون مادرها رو میشنیدم، دلم میخواست از درد زمین زیر پام وا شه.
این ۱۲روز، تجربهای بود که هیچکدوم از ماها تا حالا نداشتیم. ما همیشه با حریق و حوادث روبهرو شدیم اما جنگ چیز دیگهایه. فشار روحی، صدای انفجارهای پیدرپی، نگرانی خانوادهها و در عین حال مسوولیتی که روی شونههامونه. ما بچههامونو خونه گذاشتیم و اومدیم وسط آوار و آتش. فقط به امید اینکه جون کسی رو نجات بدیم.»
مجید در پایان حرفهایش بیان داشت که ما قهرمان نیستیم. تنها خواستهمون اینه که سختی کارمون دیده بشه. ما چیزی جز عدالت و حق واقعیمون نمیخوایم. همهچیز رو با جون و دل میذاریم، برای مردم، برای امنیت، برای زندگی.
منبع: ایسنا