بخوان… بخوان سرود ای ایران را
پرویز کرمی
۱۲شب گذشت؛ ۱۲شب پر شراره، شبهایی که آسمان وطن، با فریاد موشکها و نعره ضدهوایی میلرزید. دشمن آمده بود تا امید را خاموش کند، تا ستونهای ایمان را بلرزاند اما در دل تاریکیها، یک دلتنگی بزرگتر از صدای آژیرها بود: نبودن او… نبودن آن قامت آشنا در حسینیه خاموش اما زنده به نور عشق حسین.
مردم میآمدند، مینشستند، عزاداری میکردند، میگریستند اما چشمشان مدام به در بود؛ چشم به راه سایه آن عبای خاکخورده، آن دست بالا رفته برای سلام، آن نگاه که بیشتر از هزار خطبه، قوت قلب بود.
او اما نیامده بود… نه به خاطر خستگی که خستگی در قاموسش معنا ندارد، نه به خاطر ترس که ترس در فرهنگ مردان الهی بیمعناست. او نبود، چون جنگ بود، چون خطر بود، چون دشمن دقیقا میدانست کجا باید بزند تا دلها بلرزد.
و حال… شب عاشوراست. شبی که کربلا زنده میشود، شبی که اشک از چشم نمیریزد که از دل میجوشد. حسینیه امام پر است اما هنوز یک چیز کم است…
تا آنکه در باز میشود…
ناگاه سکوت، صدای گامهای آشنا را میشنود. بغضها میترکند، اشکهای شوق اما بیاجازه جاری میشوند. او آمده… در میان شعله تهدید، با اقتدار آمده…
رهبر آمده است. ساکت، محجوب اما با نوری که تا عمق قلبها میتابد. حسینیه، نفس نمیکشد. همه ایستادهاند، اشکها جاری است، عشق و اندوه در هم تنیده. او نگاهی به مداح میاندازد و با صدایی که سالهاست ستون امید این ملت است، آرام میگوید:
«بخوان… بخوان سرود ای ایران را…»
و صدای مداح، لرزان اما محکم میخواند:
در روح و جان من میمانی ای وطن …
و همه با هم با فرمانده کل قوا میخوانند:
ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران، بد گهران…
حسینیه دیگر فقط جای سوگ نیست؛ شده است حریم افتخار، حریم دلتنگیهایی که حالا با اشک شوق شسته میشوند. اشک حسین، با اشک وطن، یکی میشود. صدای گریه، صدای ایمان است، صدای دلدادگی به مردی که در میانه آتش، با لبخند آمده تا به ما
بگوید: «من کنار شمایم، تا آخرین نفس»