28 - 11 - 2019
قصههای مجید
هوشنگ مرادیکرمانی در سال ۱۳۲۳ در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد استان کرمان متولد شد. تا کلاس پنجم ابتدایی در آن روستا درس خواند و همراه پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرد. مادرش از دنیا رفته بود و پدرش دچار نوعی ناراحتی روانی- عصبی شده بود و قادر به مراقبت از فرزندش نبود. از همان سنین کودکی به خواندن علاقه خاص داشت و عموی جوانش که معلم روستا بود در این علاقه بیتاثیر نبود. پس از تحصیلات ابتدایی به کرمان رفت و تا ۱۵ سالگی در آنجا زندگی کرد و در این دوره بود که شیفته سینما هم شد.
دوره دبیرستان را در یکی از دبیرستانهای شهرستان کرمان گذراند و سپس وارد دانشگاه شد. وی پس از مهاجرت به تهران دوره دانشکده هنرهای دراماتیک را در این شهر گذراند و در همین مدت در رشته ترجمه زبان انگلیسی نیز لیسانس گرفت.
از سال ۱۳۳۹ در کرمان و همکاری با رادیو محلی کرمان نویسندگی را آغاز کرد و در سال ۱۳۴۷ با چاپ داستان در مطبوعات فعالیت مطبوعاتیاش را گسترش داد.
اولین داستان وی به نام «کوچه ما خوشبختها» در مجله خوشه (به سردبیری ادبی شاملو) منتشر شد که حال و هوای طنزآلود داشت. در سال ۱۳۴۹ یا ۱۳۵۰ اولین کتاب داستان وی «معصومه» حاوی چند قصه متفاوت و کتاب دیگری به نام «من غزال ترسیدهای هستم» به چاپ رسیدند.
در سال ۱۳۵۳ داستان «قصههای مجید» را خلق میکند، داستان پسر نوجوانی که همراه با «بیبی» پیرزن مهربان، زندگی میکند. همین قصهها، جایزه مخصوص «کتاب برگزیده سال۱۳۶۴» را نصیب وی ساخت.
اما اولین جایزه نویسندگیاش به خاطر «بچههای قالیبافخانه» بود که در سال ۱۳۵۹ جایزه نقدی شورای کتاب کودک و جایزه جهانی اندرسن در سال ۱۹۸۶ را به او اختصاص داد. آثار او به زبانهای آلمانی، اسپرانتو، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، عربی، ارمنی و هندی ترجمه شده است. اما اولین اثری که از او به زبان انگلیسی ترجمه شده بود داستان «سماور» از «قصههای مجید» بود که برای یونیسف فرستاده شد.
بیبی و چند تا از همسایهها پول گذاشته بودند رو هم تا برای دختر طاهره خانم چشمروشنی درست و حسابی و چشمگیری بخرند. دختر طاهره خانم عروس شده بود و ما را هم دعوت کرده بودند. حقش بود که برایش چیز به درد بخوری ببریم. بیبی که سن و سالی ازش گذشته بود و مویی سفید کرده بود، بین زنهای همسایه و قوم و خویشها به پختگی و آدابدانی و سلیقه معروف بود. روی همین حساب مامور شد که پیش از خریدن چشمروشنی به بهانهای برود خانه عروس، سر و گوشی آب بدهد و ببیند چه چیزی کم و کسر دارند تا همان چیز را بخرند. او هم چادرش را انداخته بود سرش و رفته بود خانه عروس، حرف توی حرف آورده بود و یواش یواش دستگیرش شده بود که عروس اگر سماور خوب و خوشگلی داشته باشد، بد نیست. این بود که بیبی «مادر خرج» شد و از هر کس به قدر وسعش پولی گرفت. خودش هم پول گذاشت و صبح روز پاتختی عروس، با کوکب خانم و زن برادرش و اکرم خانم کفش و کلاه کردند و رفتند بازار. مرا هم دنبال خودشان انداختند و بردند. توی بازار گشتیم و گشتیم، بیبی مشکلپسند بود و هیچ سماوری را نمیگرفت، تا اینکه ته بازار توی یکی از دکانهای سماورفروشی یک سماور مسوار گردنکلفت شکمگنده به چشم بیبی و سایر زنها خوش آمد. من هم که از سماور و این جور چیزها سر در نمیآوردم، آن را پسندیدم. سماور چنان زرد تند و براق بود و رنگش به قرمز میزد. عین آینه صورت آدمیزاد را نشان میداد، اما چشم و ابرو و دماغ را کج و کوله و دراز میکرد و از ریخت میانداخت.
(قسمتی از داستان سماور)
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد