31 - 05 - 2022
یک راهنماو هزار سودا !
بنفشه چراغی- اگر نمیدانستید، بدانید که موزه ایران باستان واقع در خیابان سی تیر، میدان امام خمینی، اولین موزه ایران است که در اردیبهشت ۱۳۱۳ به دستور رضاشاه توسط آندره گدرا، معمار فرانسوی ساخته و در سال ۱۳۱۶ تاسیس شده است.
در راه موزه به انتظاراتم فکر میکنم. به قیاس آثاری که قرار است ببینم، با آن یکیهای دیگر که از خاکشان غریب افتاده بودند ولی دستکم حالشان خوب بود.
هنوز به سردر بزرگ موزه نرسیدهام که سر و کله بچههای مدرسهای که برای اردوی تابستانهشان به موزه آمدهاند، نمایان میشود. بلافاصله برایم واضح میشود که این موزه همچنان بازدیدکنندههای خودش را دارد و مثل خیلیهای دیگر تک و تنها و غریب نیفتاده است.
کیفم را تحویل میدهم. در نگهبانی به دوست عکاسم تذکر میدهند که عکسبرداری بدون فلش موردی ندارد ولی از سالن و در و دیوار موزه نمیتواند عکس بگیرد.
متعجب از آنچه شنیدیم، از نگهبان میخواهیم بهمان کاتالوگ راهنمای موزه بدهد. در همین حین جمعی که از طرف مدرسه آمده بودند، وارد میشوند. یکی از مسوولانشان از نگهبان میپرسد که خب راهنما کجاست تا بیاید و موزه را به بچهها نشان دهد که با خنده نگهبان روبهرو میشود. گویا موزه ایرانباستان فقط یک راهنما دارد که او را هم اگر پیدا کنید، فقط موظف است به سوالات علمی شما پاسخ دهد. کاتالوگمان هنوز دستمان است. نگاهی میاندازیم تا ببینیم آن اشیای باستانی را که دنبالشان بودیم، کجا باید پیدا کنیم، مثلا آن دندان وزمه ۲۵ هزارساله، یا قدیمیترین خشت ایران یا … ولی خشکمان میزند. هیچ کجای کاتالوگ توضیحی در رابطه با آدرس یا قسمتی از موزه که میتوانیم این اشیا را پیدا کنیم درج نشدهاست. تنها تصویر برخی از مهمترین آثار تاریخی در آن است و توضیحی خلاصه در رابطهشان که با سرچی ساده هم قابل دسترسی است. تصمیم میگیریم خودمان برویم، بگردیم و ببینیم چه دستگیرمان میشود که در همان بدو ورود، صحنه ناخوشایندی توجهمان را جلب میکند. نقشه سنگی عظیمی از کشورمان را بر دیوار میبینیم، باشکوه است و زیبا … تا اینکه چشممان به جاروی کثیفی میافتد که به نقشه تکیه داده شده است. جارویی که دیده شدنش وسط این موزه به حد کافی دور از انتظار است، حال آنکه تکیهگاهش هم یک اثر تاریخی باشد. جلوتر میرویم، در نگارههای زمان هخامنشیان آثاری میبینم که برایم آشنا بهنظر میرسند. انگار که تکههای دیگرشان را در لوور دیده بودم ولی نمیتوانم جواب درخوری پیدا کنم که چرا همینها، آنجایی که خانهشان نبود، آن همه شکوه و احترام و جلوه بیشتری داشتند؟
چشمم به بناهای آجری لعابدار و فیروزهای زمان هخامنشیان میافتد. فقط یک تکهاش اینجاست، یک سرباز تک و تنها. لووریهایشان روی هم سپاهی میشدند برای خودشان. سعی میکنیم سرمان را گرم کنیم به پیکرههای قدیمی گلی دوره نوسنگی، یا ظروف سنگی جیرفت، یا نگاره حیوانات … ولی هرچه جلوتر میرویم، حقایق غمانگیزتری بر سرمان فرومیریزند. باور بفرمایید درد قلبمان را حس کردیم وقتی سرستون هخامنشی یکه و تنهای بیدفاع را پیش چشممان دیدیم. از راهنمایی که درحال توضیح دادن آثار برای یک گروه توریستی است، میشنویم از بلایی که اخیرا سر این ستون آمده و او به چشم شاهدش بوده است. گویا عدهای برای عکسی یادگاری با دسته سلفی سراغ ستون بیچاره رفته بودند، که شوخیشان میگیرد و خلاصه دوربینشان پرت میشود سمت ستون و گوشه پایین ستون ترکی برمیدارد. راهنما مینالد از عدم نظارت نگهبانها و همهمان سر تکان میدهیم برای این وضع رقتبار امنیت آثار باستانی بیدفاعمان. هنوز چیزی از صحبت راهنما نگذشته که پسر بچهای را در حال سلفی گرفتن با ستون میبینم. نگران، میگردم دنبال نگهبانانهای وظیفهشناس که دوتایشان را کنار هم، مشغول بازی احتمالا مهیج و رقابتی با گوشیهای موبایلشان، پیدا میکنم. آنقدر غرق بازی کردن هستند که هیچ متوجه چند عکس متوالی که دوستم از آنها- در حال تفریح بجا و بموقع کردنشان- میگیرد، نمیشوند.
نگاه دیگری به سرستون تخت جمشید میاندازیم که چه وضع متفاوتی دارد از سرستون گاو دوسر کاخ آپادانای داریوش بزرگ. به گشتمان ادامه میدهیم که نکته دیگری از تفاوتهای عمده این موزه با دیگر موزههای جهان در ذهنم روشن میشود از این قرار که نه تنها در کاتالوگ بیفایده در دستمان چیزی از جا و مکان فعلی آثار در موزه ذکر نشدهاست بلکه قدم زنان هم که به گردش بپردازید، به چشم نمیآیند عنوان اشیا و قصه و تاریخچهشان. همه توضیحات با فونت ریز روزنامهای کنار دست اشیا جا خوش کردهاند و از فاصله چند قدمی هیچ معلوم نیستند. به این ترتیب اگر در پی دیدن اثر ویژهای پا به موزه بگذارید، شانسی برای پیدا کردنش ندارید. انگار که باید خودمان همه آثار و مکانهایشان را پیش از قدم گذاشتن به موزه بشناسیم تا موزهگردیمان به کارمان آید و لااقل توضیحی مضاف برآنچه در اینترنت پیدا میشود، گیرمان بیاید.
وضع برای کسانی هم که بخواهند برای اولین بار و بدون اطلاعات خاصی به این موزه بیایند، حتی بدتر است. آنها باید چشمی جذب آثار شوند، حسابی نزدیک و جلو بروند تا بلکه توضیحی از اثر به چشمشان آید؛ وگرنه که آن دسته از آثار با ظاهر فرسوده ولی تاریخچههای مهم و اساسی عمرا مخاطبی را جذب کنند. مثلا همان دندان وزمه به آن کوچکی که مربوط به کودکی نه ساله است چطور بدون عنوان یا تابلویی که شرحی از ارزشش بدهد، میتواند بازدیدکنندهها را جذب کند؟
وقتی در نهایت متوجه میشوم که حتی هیچ نشان و علامت و نوشتهای برای دورههای مختلف تاریخی و بخش بندی کردن موزه از نظر زمانی وجود ندارد به این نتیجه میرسم که انتظاراتم را باید خیلی بیشتر از اینها پایین آورم. در حین قدم زدنمان، کمی هم توجهمان را به معماری موزه میدهیم. به این بنای ۸۱ ساله، حاصل سالها کار گندرای فرانسوی و بعد به پرسش میافتیم که چطور در گذر این همه سال به ذهن کسی نرسیدهاست تا ضمن بازسازی موزه و احیانا تعویض سنگفرشهای نهچندان دلچسب، کمی هم حس و حال ایرانی به این بنا اضافه کنند؟ مثلا مگر چقدر سخت و هزینهبر میشد که پنجرههای بنا را به سبک ایرانی قدیم، کاشیکاری فیروزهای کنند؟ یا که پردههای کهنه سفید و مرده پنجرهها را عوض کنند؟ یا اصلا از همه اینها هم سادهتر و کمهزینهتر، مگر نه اینکه در موزههای کشورهای دیگر، به احترام قسمت ایران، موسیقی سنتی ایرانی- به طبع در شرایطی که کوچکترین آسیبی به آثار وارد نشود- در تمامی سالن، حس ایرانی فضا را چند برابر و گیرایی آثار را هم دوچندان میکند؟کمی دیگر به گشتمان ادامه میدهیم. از تندیس داریوش بزرگ میرویم تا پیکره سنگی شیر هخامنشی، که از قضا هردو
بیسر اند. مجسمه سورنا، سردار اشکانی را میبینیم که همچنان عظمت دارد و نگاه سرد و خیره سردیس شاهزاده اشکانی هم که انگار پر از حرف است، کمی سرجایمان نگهمان میدارد. از پیکره گاو با کتیبه ایلامیها که میگذریم و به آویز صدفی متعلق به دوره پارینه سنگی که میرسیم، حالمان بهتر میشود. از نگهبانی پرسیدیم که چه زمانی میتوانیم از طبقه دوم که میگویند آثار یک میلیونسالهمان آنجا نگهداری میشوند، بازدید کنیم؟ گفت معلوم نیست و از پیگیری بعدیام هم به شدت عصبانی شد. میخواهیم خارج شویم که بالاخره راهنما را میبینیم. از وضع شکایت میکنیم که مردم بیراهنما از کجا باید بفهمند اوضاع موزه از چه قرار است و توضیحات لازم را چطور دریافت کنند که دیدیم جوابش به حق است. یک نفر آدم، نمیرسد راهنمای تکتک بازدید کنندگان باشد و همین که بتواند به تنهایی پاسخ سوالات همه را بدهد هم واقعا جای تقدیر دارد. با خودم مرور میکنم، موزه ایران باستان به این وسعت، با بازدیدکنندههایی که کم هم نیستند و فقط یک راهنما… از آنجایی که توان درک و هضم این حجم از آوار حقایق برایمان واقعا سخت شده است، دل میکنیم از جستوجوی آثاری که دست آخر هم پیدایشان نکردیم و خداحافظی کردیم با آنهایی که پیدا بودند ولی مظلوم. وقتی میخواهیم خارج شویم، نگهبان جلویمان را میگیرد. میگوید بهشان خبر دادهاند که عکسهایی گرفتهایم که مشکل دارند. بحث میکنیم و میگوییم وقتی عکسبرداری آزاد است و همه بازدیدکنندهها عکس میانداختند و مشکلی نبود، حق ندارند ایرادی بگیرند. در نهایت وادارمان میکند عکسهای دوربین را نشانش دهیم. نگهبان از دیدن عکسهای همکارانش در گوشه و کنار تصویرها، برانگیخته و عصبانی میشود و همه عکسها از بازی کردن نگهبانها، به جز یکی که از زیر دستش درمیرود را پاک میکند. حتی به عکس جاروی تکیه دادهشده به نقشه هم رحم نمیکند و در جواب سوالم که چطور متوجه این نکات در عکسها میشوند ولی در واقعیت کوچکترین اهمیتی برای وضع موزه قائل نیستند سکوت میکند و بعد بدون معذرتخواهی برای رفتارشان، با دلخوری! اجازه خروج میدهد. حال ما که خوب نیست، ولی امیدواریم به احترام سن و سال هم که شده، کسی نگران حال «ایران باستان»مان باشد.
عکسها: آنیتاکیوان
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد