17 - 03 - 2020
یادی از بهار مطبوعات
ساجده عرفانی- برای روزنامهنگاران نسل من که در دهه ۷۰ دوران کودکی و نوجوانیمان را گذراندیم، روزنامه معنای دیگری داشت. ما با دوران پرحادثه اصلاحات بزرگ میشدیم و روزنامه تنها رسانهای بود که میشد اخبار موافق و مخالف را در آن دنبال کرد. روزنامهنگاران در آن دوره کمکم به مرجع فکری تبدیل میشدند و برای اولین بار بعد از انقلاب میشد تولد گروهی از افراد دغدغهمند را شاهد بود که اتفاقا میتوانند صدای خودشان را به بقیه جامعه برسانند. زمان دولتی که هر ۹ روز با یک بحران روبهرو بود، سوژههای خبری نه فقط در تحریریهها که تمام خانهها را پر میکرد. اتفاقات کوی دانشگاه، قتلهای زنجیرهای، محاکمه غلامحسین کرباسچی
– شهردار تهران و استیضاح وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی- عطاءالله مهاجرانی، هرکدام به تنهایی سوژههای پرحاشیهای برای یک روزنامهنگار به حساب میآمد. اما عرصه باز نوشتن از این ماجراها آنقدرها هم ماندگار نبود. دوران خوش روزنامهنگاری داشت به سر میآمد و خواب کوتاهی بود که روزنامهنگاران نه به تدریج بلکه ناگهانی باید از آن بیدار میشدند. روزنامه جامعه برای نسل جدید روزنامهنگاران حالا فقط یک اسم است ولی برای یکی دو نسل قبل از ما همه چیز بود. زندگی، امید، آرمان، آب و نان، همه چیز در روزنامهای خلاصه میشد که اولین روزنامه حزب اصلاحطلب ایران بعد از انقلاب است. تکتک آدمهایی که در این روزنامه کار میکردند برای مطبوعات دوره ما اسطورهاند؛ روزنامهنگارانی که جای خالیشان هر روز در مطبوعات احساس میشود. بعضیهایشان از دنیا رفتهاند و آخرینشان احمدرضا دالوند بود که هنوز گرافیک مطبوعات روزنامهنگار خلاق و باسوادی مثل او را به خود ندیده است. بقیهشان کجا هستند؟ چرا عرصه مطبوعات ناگهان آنقدر تنها شد؟ بهتر نیست لااقل در عرصه مطبوعات به عقب برگردیم؟
مینا اکبری زمانی که به روزنامه جامعه پا میگذارد یک دانشجوی روزنامهنگاری ۲۰ ساله است. با تمام آرمانها و آرزوهایی که یک جوان بیست ساله دارد وقتی روزنامهنگاری را انتخاب میکند. امید برای اندک تاثیری بر جامعهات. خیال خوشی که همه روزنامهنگاران همان اول راه میفهمند که توهم است.
او حالا ۴۰ ساله است با عکسی دسته جمعی در دستش. عکسی که نگاهش میکند و مثل تمام آدمها در عکسهای قدیمی دنبال بخشی گذشتهاش میگردد. او هم مثل من یک سوال بزرگ برای خودش دارد که چه شد؟ آدمهای آن عکس نامهای بزرگ مطبوعات ایران بعد از انقلاباند. علیاکبر قاضیزاده، محمود قندی، احمدرضا دالوند، ماشاءالله شمسالواعظین، نیوشا توکلیان، لیلی فرهادپور، لیلا نصیریها و…. . همگی دور میدان جوانان ایستادهاند و دوربین عباس کوثری را نگاه میکنند. محال است عکسهای دستهجمعی گذشته جاهای خالی حال حاضر را نشانمان ندهد. محال است قبل از آدمهای آن عکسها، غم غیرقابل هضم «فقدان» را تحویلمان ندهد.
مینا اکبری سال ۹۴ با روزنامهنگاری خداحافظی کرد او به قول خودش از گور مطبوعات بلند شد. او در فیلم ۶۸ دقیقهایاش برمیگردد و راهی را که آمده نگاه میکند. بهتر است بگویم همراهانی که با آنها این راه پرآشوب را طی کرده نگاه میکند. آدمهای عکس میدان جوانان. خیلیها به خیلی دلایل دیگر نیستند؛ یا از ایران مهاجرت کردهاند یا تغییر شغل دادهاند یا از دنیا رفتهاند و جایشان را برای همیشه خالی گذاشتهاند.
لیلی فرهادپور اولین روزنامهنگاری است که اکبری قصهاش را روایت میکند؛ دبیر حوزه فرهنگی و هنری روزنامه جامعه که حالا بازیگر شده است. از لابهلای حرفهایشان میفهمیم اکبری خبرنگار او بوده و تهیه یک گزارش بدون کارت خبرنگاری، از نمایشگاه کتابی که هاشمیرفسنجانی قرار است از آن بازدید کند اولین تجربیات او در این حوزه است. فرهادپور هنوز دلتنگ مطبوعات است و نتوانسته بازیگری را به اندازه روزنامهنگاری دوست بدارد. میگوید در دوران احمدینژاد دیگر روزنامهنگاری نکرده و بدون شمسالواعظین روزنامهنگاری برایشان معنایی ندارد: «مطبوعات یک چیز است و ماشاءالله شمسالواعظین یک چیز دیگر.»
لیلا نصیریها و همسرش برمک بهرهمند
– خبرنگار بیبیسی که اجازه ورود به ایران ندارد- روزنامهنگاری است که مهاجرت کرده. در سالهای گذشته او را با ترجمههای درجه یکاش میشناسیم ولی او قبل از همه اینها یک روزنامهنگار بوده. نصیریها را در جمع دوستانهشان شهناز صدا میکنند. شهناز چندروز آمده ایران و همراه مینا اکبری به دوست قدیمیشان سیما سعیدی
– روزنامهنگاری که حالا در لواسان کافه دارد- سر میزنند و اینجاست که یکی دیگر از آدمهای عکس میدان جوانان که دیگر روزنامهنگاری نمیکند وارد این روایت میشود. نصیریها میگوید گرچه آن ور دنیا اوضاع بهتر است ولی او به عنوان یک روزنامهنگار همیشه دلش ایران است. چندسال بعد از مهاجرتش به لندن نتوانسته اصلا کار کند و بارها اخبار ایران او را پشت مانیتورش که از آنجا کشور را نگاه میکند، به گریه انداخته.
ماشاءالله شمسالواعظین سردبیر روزنامه جامعه کسی که فرهادپور روزنامه را با وجود او قبول دارد، کجاست؟
کیلومترها دورتر از تحریریهها دارد کشاورزی میکند. وسط یک بیابان خانهای دو طبقه ساخته و همزبانهایش درختها و غازها هستند. کارگرانی که برایش کار میکنند از گذشتهاش هیچ چیز نمیدانند. اکبری فیلمی پیدا کرده از روزی که روزنامه جامعه، فک پلمب میشود و شمسالواعظینی که یک دفتر به هم ریخته و آشفته تحویل گرفته. همه چیز را با خودشان بردهاند. فیلم را به او نشان میدهد و مرور این گذشته حال سردبیر کهنهکار را منقلب میکند.
نیوشا توکلیان که حالا عکاس آژانس عکس مگنوم است هم این فیلم را میبیند. او هم در فیلم هست، کنار شمسالواعظین منتظر است تا در عکاسخانه روزنامه را بشکنند. بسیار جوان است و گریهاش زود به خنده تبدیل میشود. حالا هم که فیلمش را میبیند میخندد. او از سانسوری میگوید که هرجای دنیا میرود با او میآید. سانسوری که از ایران و از جامعه مطبوعات با خودش برده و آنقدر در مغزش حک شده که توان نادیده گرفتنش را ندارد. آن چیزی که نادیده گرفته میشود خودش است. صحبت از آن دوران و آن سرکوبها برای توکلیان نه تنها خنده که اشک را گوشه چشمش میآورد.
مینا اکبری سراغ یک نفر از آدمهای آن عکس هم میرود که هنوز روزنامهنگار مانده است؛ احمد غلامی سردبیر روزنامه شرق. روزنامهنگار نویسندهای که بدون توقف روزنامهنگاری نکرده. اول در یک زمین بازی فوتبال سراغش میرود. ظاهرا هم فوتبال را دوست دارد و هم از آن بدش میآید. مثل بسیاری دیگر زندان رفته و بعد از آزادی بلافاصله سراغ مطبوعات را نگرفته است. خودش میگوید مدتی با وانت بار جابهجا میکرده. هنوز هم اگر نخواهد روزنامهنگار بماند کار با وانت را انتخاب میکند. او امیدوارترین آدم این فیلم است. هنوز به آینده مطبوعات خوشبین است و اعتقاد دارد اگر بتوانیم روزنامه خوب منتشر کنیم مردم دوباره ما را میخوانند. مطبوعات را هم مثل تیم فوتبال میبیند و قبول دارد که حالا ساز و کار مطبوعات- لااقل در روزنامه او- بیشتر از که تهاجمی باشد تدافعی است و این همان چیزی است که اکبری میگوید خنثی شدن یک رسانه.
«میدان جوانان سابق» نمیتواند چیزی بیشتر از مرور خاطرات گروهی از روزنامهنگاران را به ما نشان دهد. روزنامهنگاری که همیشه به بدنه جامعه و سیاست چسبیده است و از آنها قابل تفکیک نیست، اما در طول این ۶۸ دقیقه هیچ وقت نمیفهمیم چه شد که بهار مطبوعات خیلی زودتر از چیزی که فکرش را میکردند پاییز شد و حتی تابستان هم نداشت. روح ستایشگرایانه گذشته آنقدر بر فیلم غالب است که اکبری فراموش میکند روایت عمیقتری از این تراژدی را نشانمان دهد. روحیه روزنامهنگاریاش را کنار گذاشته و جای پیدا کردن دلایل بستن فلهای مطبوعات به یک قصهگو تبدیل شده و گذرا داستانی از آن روزها را برایمان تعریف میکند. البته که سرگذشت مطبوعات نیاز به سوگواری دارد ولی این گریه و زاری را بگذاریم برای کسانی که ما را به این روز انداختهاند و خودمان بگردیم جنبههای متفاوت دیگری از وضعیتمان را پیدا کنیم.
مینا اکبری دوباره به میدان جوانان برمیگردد؛ میدانی در نزدیکی دانشکده سابق روزنامهنگاری که حالا اسمش عوض شده. جوانان سابق حالا به نام مرحوم دکتر کاظم معتمدنژاد استاد فقید روزنامهنگاری است. اکبری موفق میشود چندنفری از آدمهای آن عکس مثل عباس کوثری و علی اکبر قاضیزاده را پیدا کند و دوباره همان جا بایستند و عکس بگیرند. اما هم او، هم آدمهای عکس میدان جوانان و هم ما میدانیم که دیگر نه این عکس آن عکس است و نه این میدان آن میدان.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد