4 - 01 - 2022
گَله توسعهیافته
امیرحسین کاوه*
بز جلوی همه حرکت میکرد و سیل گوسفندان پشت سرش…
بز گاهی مسیری را میرفت که کمی هم سنگلاخ و بدگذر باشد.
بالاخره گوسفندان باید بفهمند فرق بزِ رییس گله با آنها چیست تا ناگاه هوس نکنند علیه رییس برآشوبند، قیام کنند و وقتی هم بز مسیری هموار را میرفت گوسفندان دعاگویش باشند.
چوپان هم خیالش راحت بود؛ سردسته چموش خودنما و خودشیفته کارش را بلد بود.
سگ گله هم از بز خوشش میآمد؛ جمع سگ و بز و چوپان ترکیب یک گله توسعهیافته و حرکت در مسیر توسعه پایدار بود.
علف هم به وفور در دهان اهالی گله؛ گوسفندان خوشحال و شکرگزار بودند و این ترسالی، نوید سالی پُر وزن را به صاحب گله میداد.
صاحب گله در پنتهاوس برج خود دور از قیل و قال و زنگولهبازی گاو و گوسفندها زندگی میکرد و در صدر اخبار سیاستورزی و کار نیک و آبادانی مناطق محروم بود. گوسفندان به داشتن چنین بزی و سگی و چوپانی افتخار میکردند با آنکه هیچگاه صاحب گله را ندیده بودند.
اسبها خودشان را شهروند درجه یک این آبادی میدانستند و از اینرو به گوسفندان از روی تمسخر پوزخند میزدند.
صاحبِ گله فقط سالی یکبار با لندکروز مشکی و عینک دودی و کاپشن چرمی در بالای تپه روبهروی آبادی دیده میشد و بعد از تخمین وزن و سرشماری گله؛ میرفت و روزِ پس از آن، کل گله ناپدید میشد.
همیشه گله فکر میکرد که قرار است به منطقه خوش آب و هواتری برود…
ولی وقتی بین راه معلوم میشد سمت کشتارگاه میروند گوسفندان به یکدیگر میگفتند: کاش میتوانستیم قساوت چوپان را به صاحب گله گزارش دهیم. صاحب گله نمیداند این چوپانِ مهربان چه گرگ بیرحمی است…
گوسفندان یکدیگر را در بغل میگرفتند و روی نوار نقاله کشتارگاه میرفتند!…
برگرفته از کتاب «ناگفتههای چشم سوم»
*دبیر سابق سندیکای تولیدکنندگان لوله و پروفیل فولادی ایران
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد