18 - 03 - 2018
چنار
گلشیری ۲۵ اسفند ۱۳۱۶ در اصفهان به دنیا آمد. در کودکی همراه با خانواده به آبادان رفت. خود او دوران زندگی در آبادان را در شکلگیری شخصیت خود بسیار موثر میدانست. در سال ۱۳۳۸ تحصیل در رشته ادبیات فارسی را در دانشگاه اصفهان آغاز کرد. آشنایی با انجمن ادبی صائب در همین دوره نیز اتفاقی مهم در زندگی او بود. گلشیری کار ادبی را با جمعآوری فولکلور مناطق اصفهان در سال ۱۳۳۹ آغاز کرد. سپس مدتی شعر میسرود. خیلی زود دریافت که در این زمینه استعدادی ندارد، بنابر این سرودن را کنار گذاشت و به نگارش داستان پرداخت. وی پس از چندی همراه شماری از نویسندگان نواندیش مانند ابوالحسن نجفی و محمد حقوقی جلسات یا حلقه ادبی جُنگ اصفهان را پایه گذارد.
گلشیری از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷ به دعوت بهرام بیضایی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران استادی کرد. او در سال ۱۳۵۸ با فرزانه طاهری که مترجم است ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای غزل و باربد است. احمد گلشیری برادر وی مترجم و سیامک گلشیری برادرزاده او نیز نویسنده است. دیگر برادرزاده او سیاوش گلشیری نویسنده و منتقد هستند.
یکی از اقدامات تاثیرگذار و مهم گلشیری تشکیل کارگاههای داستان و پرورش نسل تازهای از نویسندگان ایرانی بود. او جلسات هفتگی داستانخوانی و نقد داستان را از سال ۱۳۶۲ تا پایان عمر خود در هر شرایطی به صورت مستمر برگزار کرد. او در سالهایی که کارنامه را منتشر میکرد، جلسات نقد شعر و داستان را در دفتر مجله برگزار میکرد.
در اواسط سال ۱۳۶۲، گلشیری جلسات هفتگی داستانخوانی را که به جلسات پنجشنبهها معروف شد، با شرکت نویسندگان جوان در خانه خود برگزار کرد. این جلسات تا اواخر سال ۱۳۶۷ با حضور نویسندگانی چون یارعلی پورمقدم، محمدرضا صفدری، محمد محمدعلی، آذر نفیسی، عباس معروفی، منصور کوشان، شهریار مندنیپور، منیرو روانیپور، قاضی ربیحاوی، ناصر زراعتی، حسین مرتضاییان آبکنار و ابوتراب خسروی ادامه داشت.
سرانجام گلشیری در ۶۱ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری مننژیت که نخستین نشانههای آن از پاییز ۱۳۷۸ خورشیدی پدیدار شده بود در بیمارستان ایرانمهر درگذشت. او را در امامزاده طاهر شهر کرج به خاک سپردند.
«چنار» نام داستان کوتاهی است در مجموعه نیمه تاریک ماه، کتابی که توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.
«صدایم از روی سر جمعیت پرید. بعد دست کردم توی جیبم، دو تا یک تومانی نقره به انگشتهایم خورد، آنها را درآوردم و انداختم جلو پایم. یکی از سکهها غلتید و زیر پای مردم گم شد. مردم همدیگر را هل دادند تا وقتی پول پیدا شد، آن وقت هر کس دست کرد توی جیبش و سکهای روی پولها انداخت. پولها جرینگ جرینگ روی هم صدا میکرد. مرد خپله هرچه جیبهایش را گشت پولی پیدا نکرد. بعد آهسته اما طوری که من بشنوم گفت: بخشکی شانس! پول خرد ندارم»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد