24 - 05 - 2018
پژوهشی ژرف و سترگ در سنگوارههای قرن بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمیکند
نعلبندیان در سال ۱۳۲۶ درمنطقه سنگلج تهران زاده شد. دوران کودکی و نوجوانیاش در فصل تابستان به کمک پدرش در دکه روزنامهفروشی واقع در خیابان فردوسی پایینتر از فروشگاه فردوسی میرفت و بیشتر وقت خود را به مطالعه در دکه میگذراند. در سال ۱۳۴۳ وارد دبیرستان ادیب شد و تا یکی دو سال بعد از چند دبیرستان اخراج شد. دست آخر به دبیرستان فخر رازی رفت و در آنجا با بهمن مفید، شاهرخ صفایی، شهرام شاهرختاش و محمود استادمحمد همشاگردی شد. دوره شش ساله دبیرستان را نتوانست به پایان برساند و عاقبت در سال ششم متوسطه بدون گرفتن دیپلم، دبیرستان را رها کرد. اولین داستانش در دهه ۴۰ به همت رضا سیدحسینی در مجله «جهان نو» منتشر شد با نگارش نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگوارههای قرن بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمیکند» جایزه اول مسابقه نمایشنامهنویسی نسل جوان را از آن خود کرد. این نمایش همان سال در جشن هنر شیراز نیز جوایز متعددی را نصیب خود کرد و نویسنده را به شهرت رساند، در بیانیه هیات داوران ذکر شده بود: «جایزه دوم به مبلغ پنجاه هزار ریال به نمایشنامه «پژوهشی...» اثر آقای عباس نعلبندیان که نوجوان روزنامهفروشی است و اثر او به عنوان شاهکاری از یک نابغه، از طرف چهار تن از داوران وزارت فرهنگ و هنر اعلام شد. او تاکنون پایش به داخل هیچ تالار نمایشی نرسیده است.» پژوهشی ژرف و سترگ... بعد از آن در سال ۴۸ در تالار سینمای کانون و به کارگردانی آربی آوانسیان به اجرای عمومی درآمد.
عباس نعلبندیان در سال ۴۸ به عنوان مدیر و عضو شورا در کارگاه نمایش مشغول کار شد و تا اواخر سال ۵۷ در همین سمت باقی ماند. او پس از انقلاب خانهنشین شد و سرانجام در سال ۱۳۶۸ خودکشی کرد.
نعلبندیان در گفتوگویی که اردیبهشت سال ۵۰ در مجله «تماشا» چاپ شد، گفت: «اصولا تئاتر را به آن صورت نمیشناسم و آمدنم به این حوزه کاملا تصادفی بود یعنی وقتی نمایشنامه «پژوهشی ژرف وسترگ» را مینوشتم به این فکر نمیکردم که چیزی است که کسی بخواهد بخواند یا اینکه اجرا شود. تا وقتی که این نمایش برنده جایزه شد. حتی دو سه نفری هم که بیشتر از آن این کار را خوانده بودند، نظر چندان موافقی نسبت به آن نداشتند.»
«خشاگی: میدانید. من بهشان گفتم راستی شما اینجا آمدید کسی را ندیدید؟ کسی نبود؟ میدانید؟ در حقیقت من نمیخواستم بیایم. تقریبا مجبور شدم. آخر خیلی ناراحت بودم. در تمامی مدتی که آنجا بودم صدایی در مغزم مرا وسوسه میکرد بیایم. شیگاخ: خندههایش را به یاد دارم. دندانهایش را به یاد میآورم. چشمانش را که به سیاهی شب بود. آخر زمان درازی است که از او جدا هستم. از روزی که به این سو راه افتادم. چشمانش...»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد