هنر در سایه فقدان

جهانصنعت– مهاجرت هنرمندان ایرانی تنها یک معضل سیاسی یا معیشتی نیست بلکه خلأ فزایندهای بهجا میگذارد که جامعه هنری داخل کشور را درگیر نوعی «مهاجرت هنری خاموش» میکند. فقدان این چهرهها، نهتنها در تولید آثار مستمر بلکه در شکلگیری گفتوگوهای انتقادی، آموزشهای غیررسمی، بازتولید تجربه و ساختارهای فرهنگی تاثیر عمیقی دارد. در غیاب هنرمندان مستقل، خلاق و پرسشگر، فضای فرهنگی داخل کشور با روندی محافظهکارانه، کمخلاقیت و تکرارشونده روبهرو میشود. نهفقط خروج فیزیکی که حتی انزوا، سکوت، گوشهنشینی یا مهاجرت ذهنی بسیاری از چهرههای تاثیرگذار هنری، نشاندهنده نوعی ریزش خاموش و تدریجی است که بهراحتی دیده نمیشود اما بهشدت حس میشود.
در بسیاری از رشتههای هنری، بهویژه هنرهای تجسمی، سینما، موسیقی و تئاتر، با پدیدهای روبهرو هستیم که در آن، هنرمندان بدون مهاجرت رسمی، از فعالیتهای حرفهای کنار کشیدهاند. بسیاری از آنها به دلایل امنیتی، فشارهای پنهان، محدودیتهای اقتصادی یا سردی و بیافقی فضای فرهنگی ترجیح میدهند حضور عمومی نداشته باشند. آنها که باقی ماندهاند، اغلب با فرسایش ایده، انزوای فکری و محدودیتهای اجرایی مواجه هستند. سانسور، نظام صدور مجوز، نظارت نهادی، تبعیض در تخصیص بودجه و فضای رقابتزده و ناسالم در جشنوارهها و گالریها، همه به این روند دامن زدهاند. نتیجه، ظهور نسلی از «هنرمندان خاموش» در داخل کشور است؛ کسانی که خلاق هستند اما امکان بروز ندارند و حضورشان صرفا به عنوان خاطرهای در ذهن مخاطب باقی مانده است.
تولید در تبعید
از سوی دیگر، هنرمندان ایرانی مهاجرتکرده در دیاسپورا(جوامع دور از وطن) فرصت یافتهاند شکل جدیدی از خلق را تجربه کنند: پروژههایی که ریشههای ایرانی دارند اما بهگونهای تازه بازنمایی میشوند، زبانشان ترکیبی از یاد، بازخوانی، نوآوری و تجربه زیسته است. بسیاری از این افراد توانستهاند با بهرهگیری از آزادی نسبی، در فضای بینالمللی بدرخشند و نگاهی تازه به تجربه ایرانی از مهاجرت، مقاومت، خلاقیت و هویت ارائه دهند. اما این موفقیت بیرونی، خود نشانهای از خلأ درونی است چراکه هر هنرمند مهاجرتکرده، تنها یک چهره خلاق را از صحنه داخلی حذف نکرده بلکه بخشی از نیروی محرکه تولید، بازخورد و حتی آموزش غیررسمی را نیز با خود برده است.
گفتمان فرهنگی در مهاجرت
آنچه در دیاسپورا خلق میشود، هرچند گاهی با مخاطب داخلی در ارتباط است اما زبان، فضای توزیع، موضوعات و حتی شیوه تولیدش متفاوت است. هنر مهاجرتشده، گرچه صدا دارد اما دیگر در بافتار تولید فرهنگی داخل حضور ندارد و نمیتواند نقشی در تغییرات روزمره، ساخت اجتماعیِ هنر و تربیت هنرمندان نسل جدید ایفا کند. در واقع، ما با یک جابهجایی خاموش سرمایههای فرهنگی روبهرو هستیم که بازگشتپذیر نیست مگر با اصلاحات ساختاری در درون کشور. فضای فرهنگی در ایران سالهاست که درگیر یک نوع ایستایی مزمن است؛ فضای رسمی تولید هنری بیشتر بر وفاداری به قواعد ایدئولوژیک تاکید دارد تا بر خلاقیت. در چنین وضعیتی، نوآوری، نقد اجتماعی، جسارت فرمی یا تجربهگرایی بهندرت مجال بروز مییابد. نتیجه، تولیداتی است تکراری، قابل پیشبینی و فاقد لایههای معنادار. صحنه هنرهای تجسمی، سینما و تئاتر از این خلأ ضربه خورده و گالریها و جشنوارهها نیز بهجای میدان نوآوری، به پلتفرمهای امن و خنثی تبدیل شدهاند. فضای رسانهای نیز که میتوانست بستری برای نقد، گفتوگو و تضارب آرا باشد، عملا دچار خودسانسوری ساختاری شده است.
شکاف آموزشی
از منظر آموزشی نیز این مهاجرت هزینهساز است. هنرمندانی که میتوانستند با تدریس، برگزاری ورکشاپ یا تعامل غیررسمی تجربه خود را منتقل کنند، حالا در کیلومترها دورتر از مخاطب ایرانی فعالیت میکنند. نبود آنان در ساختار رسمی و غیررسمی آموزش هنر، منجر به تهی شدن آموزش از تجربه زیسته و تکرار صرف دستورالعملهای آکادمیک یا رسمی میشود. این شکاف میان تولید و آموزش، شکافی خطرناک و آیندهسوز است زیرا خلاقیت قابل یاد دادن نیست اما میتواند از نسلی به نسل دیگر منتقل شود. آثار هنری در دیاسپورا نهتنها از محدودیتهای رایج داخلی رها شدهاند بلکه با پذیرش توسط نهادهای هنری معتبر، تبدیل به صدای غیررسمی اما قدرتمند فرهنگ ایرانی شدهاند. این آثار اغلب روایتهایی از سرکوب، تبعید، مهاجرت، جنسیت، حافظه جمعی و روایتهای حذفشده را بازگو میکنند. این جابهجایی وزن گفتمان فرهنگی، باعث میشود تصور جهانی از هنر ایرانی بیش از آنکه از درون کشور بیاید، از بیرون روایت شود که این خود، تصویر فرهنگی ایران را به شکلی محدود، تلخ یا یکسویه نشان میدهد.
چگونه خلأ را پر کنیم؟
اکنون جامعه فرهنگی ایران با پرسشی جدی روبهرو است که چگونه باید این خلأ را پر کرد؟ آیا بازگرداندن هنرمندان مهاجر راهحل است؟ یا باید ساختارهایی ایجاد کرد که نسلهای آینده، دیگر ناگزیر به مهاجرت نباشند. پاسخ روشن است، بدون زیرساختهایی که از تولید خلاق، نقد مستقل، آموزش آزاد و تعامل جهانی پشتیبانی کند، هیچ بازگشتی پایدار نخواهد بود. حمایتهای سلیقهای، پروژهای و مناسکی از هنر، راهحل نیست. نهادهای فرهنگی باید از وضعیت کنونی درس بگیرند. خروج هنرمندان فقط یک عدد در آمار مهاجرت نیست؛ یک زخم باز در پیکره فرهنگ است. درمان آن، نه با شعار بلکه با تغییر ساختاری ممکن است.
در نهایت، آنچه بیش از هرچیز نگرانکننده است، شکلگیری نسلهایی است که بدون ارتباط زنده با هنرمندان منتقد، مستقل و مهاجرتکرده، تنها در مواجهه با نسخههای رسمی، تکراری یا کپیکاریشده از هنر رشد میکنند. نتیجه این روند، شکلگیری جامعهای است که نه خلاق است، نه منتقد و نه باور دارد که هنر میتواند تغییری ایجاد کند. اگر قرار است این چرخه قطع شود، باید مهاجرت هنری خاموش را نهفقط بهمثابه یک پدیده جمعیتی بلکه بهعنوان نشانهای از گسست ساختاری فرهنگی در نظر گرفت و برای آن برنامهای واقعی تدوین کرد.