5 - 12 - 2022
هر کس باید یک چیز منحصر به فرد داشته باشد
بهمن فرزانه از اینکه نامش به «صد سال تنهایی»، اثر معروف گابریل گارسیا مارکز، سنجاق شده است، دل خوشی ندارد زیرا معتقد است، این سبب میشود ترجمههای دیگرش دیده نشوند. دیگر آنکه بعد از نیم قرن به ایران برگشته است و قصد بازگشت به ایتالیا را ندارد. میگوید، ایران به این خوبی؛ کجا بروم؟! بخشهایی از تازهترین گفتوگوی او را با ایسنا میخوانید:
من سال ۱۳۱۷ به دنیا آمدم؛ نه ۱۳۱۸ که در برخی از جاها نوشتهاند. اینجوری مرا یک سال کوچکتر کردند (میخندد). اینجا به دنیا آمدم و درس خواندم. بعد در جوانی تصمیم گرفتم به خارج بروم و خب من خیلی ایتالیا را دوست دارم. هنر دوست داشتم. به نحوی احمقانه در دانشکده معماری اسمنویسی کردم که هیچ ربطی به من نداشت. دیدم فایده ندارد. از آنجا بیرون آمدم. به مدرسه مترجمی سازمان ملل رفتم که کار خیلی مشکلی بود. مدام باید با گوشی ور میرفتم. آن را تمام کردم. بعد ترجمه را شروع کردم. درست ۵۰ سال پیش این کار را آغاز کردم.
اولین ترجمهام از تنسی ویلیامز بود؛ چون من با تنسی ویلیامز از طریق یک دوست آمریکاییام آشنا شدم و با همدیگر مکاتبه میکردیم. نامههایش همین اواخر درآمده است. من اما نامههایم با او را پاره کردم و دور ریختم. این کار حماقت محض بود. بعد از آن، ترجمه را ادامه دادم و کارهایی از آلبا د سسپدسس را ترجمه کردم بعد هم مارکز و دیگران را ترجمه کردم.
وقتی کتاب صد سال تنهایی در سال ۱۹۶۸ میلادی درآمد، مارکز دوستی ایتالیایی داشت که «صد سال تنهایی» را ترجمه کرد. خودش بالای سرش بود. آن ترجمه بهترین ترجمه از آب درآمد. البته کسی دیگر هم بود که به انگلیسی ترجمه میکرد اما چندان خوب نبود. بهترین ترجمه همان نسخه ایتالیایی است. من آن را به دست آوردم و از روی آن ترجمه کردم. زبان اسپانیولی را خیلی نمیدانستم هنوز تا اینکه به اسپانیا رفتم و آنجا دو سال اسپانیولی خواندم ولی به هر حال آنقدر نمیدانستم که بتوانم مستقیم از آن زبان ترجمه کنم.
من به عنوان مهاجرت به ایتالیا نرفتم. گفتم رفتم تحصیل کنم. مقداری تحصیل کردم، دیدم این کافی نیست. دو سال دانشکده ادبیات خواندم. یک سال هم در کالجی تئاتر خواندم. همینطور تحصیلم را ادامه دادم. بعد همینطور ماندم تا اینکه ۵۳ سال شد…
من هیچوقت از سیاست خوشم نیامده است؛ طبعا هیچوقت هم وارد مسایل سیاسی نشدم. آنجا دانشجوها کارهایی میکردند، من اما انگار نه انگار! چون از سیاست سرم نمیشود.
ادبیات را از بچگی دوست داشتم و از ششسالگی کتاب میخواندم. به نظرم چیزی ذاتی است. سینما و ادبیات در وجود من اصلا انگار ذاتی بود. اولین کتابی که خواندم، کتاب «پَر» اثر میمنت دانا بود. عاشق این کتاب بودم. همینجور کتاب میخواندم. پدرم هم لجش میگرفت، میپرسید، چه میخوانی؟ میگفتم، کتاب. آثار ویکتور هوگو و آندره ژید را میخواندم. اما حالا برخی از آنها را آدم میخواند، میبیند چقدر نویسندههای بدی بودند. نویسندهای مانند چارلز دیکنز و آندره ژید را میخوانیم، میگوییم چی هستند؟! نویسندههایی که برای همان دوران خوب بودند. نویسنده باید مارکز باشد!
مارکز میگوید، بهترین نوع کتاب خواندن ترجمه کردنش است. آدم وقتی چند تا کتاب ترجمه میکند، میرود توی دل موضوع. مثل اینها که همیشه از روی کارتپستال نقاشی میکنند، یک روز خودشان دلشان میخواهد نقاشی کنند، برای من هم همین اتفاق افتاد. دلم خواست خودم بنویسم. یک روز شروع کردم به نوشتن «چرکنویس» معروف. همینطور هم دو مجموعه داستان نوشتم و چاپ شد. «سوزنهای گمشده» و «از چاله به چاه» اما به نظرم رمان «چرکنویس» خیلی رمان خوبی بود البته غیرقابل ترجمه است. به نظرم از فارسی نمیشود ترجمه کرد، چون زبان ما یکجوری است که همهاش اصطلاح است. آن زیر باید همهاش پینوشت داد. خُب خواننده گیج میشود. به هر حال همینقدر که «چرکنویس» را نوشتم، به چاپ پنجم هم رسید، خودش خیلی خوب است و برایم خیلی مهم است.
اخیرا مدتی است یک خانم خبرنگار زنگ میزند آقای فرزانه تو رو خدا مطلبی برای جریده ما درباره «روایت» بنویسید. میگویم خانم واژه «روایت» را میدانم یعنی چی؛ اما درباره این موضوعی که میگویید، نمیدانم؛ یعنی منظورتان را متوجه نمیشوم. میگوید «روایت» دیگر… ولی من باید چه کار کنم و چه بنویسم؟ عاقبت بیچاره نتوانست مرا قانع کند درباره «روایت» چیزی بنویسم. سر و کار من با زبان فارسی بیشتر با متن مکتوب فارسی است و صرفا از طریق نوشتار است تا گفتار. البته آنجا دو سه تا دوست دارم که فارسی آنها هم مانند فارسی من لق لق میزند.
از ۱۶ سالگی سیگار میکشم. با چند نفر از دوستانم به گردش علمی معروف رفته بودیم البته به دروغ به مدرسه گفتیم بیمار شدیم. پدر من یک سرهنگ بود و یک جیپ داشت. خلاصه رفتیم گردش و بعد هم سیگاری شدم. رفتیم بالای درخت. یکی از دوستهایم سیگاری داد دستم و گفت که این را کامل بکش! اینقدر سرفه کردیم و عق زدیم، از آن موقع شروع شد. هنوز هم ادامه دارد. در مدرسه نزدیک قلهک درس میخواندیم. البته الآن دبستان شده است اما آن موقعها دبیرستان بود. به نظرم شیوه سیگار کشیدنم منحصر به فرد است. هر کس باید یک چیزی منحصر به فرد داشته باشد.
بجز تنسی ویلیامز با ایتالو کالوینو هم خیلی دوست بودم. بقیه را هم میشناختم. خانمی که خیلی هم نویسنده خوبی نبود، ناتالیا کینزبورگ را میگویم اما خُب با کالوینو خیلی دوست بودیم و خیلی خوب بود.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد