4 - 01 - 2017
من آوازهای آدمیان را شنیده ام
محمد تاجالدین- کافهای دود گرفته و میزی که کنج دیوار جا خوش کرده است. چند مرد با سبیلهایی از بناگوش در رفته، جوانی با صورتی کشیده و پیرمردی که نگاه خستهای دارد. چهره نیما در بین شاگردانش آشناست؛ شاگردانی که هر کدام در سالیان بعد از ثبت این تصویر، ادامهدهندگان راه پدر شعر نو شدند. هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، احمد شاملو و سرآخر مرتضی کیوان که کودتای ۲۸ مرداد مهر خاموشی بر لبانش زد. آن جمع که بنیانگذاران «انجمن ادبی شمع سوخته» بودند هر کدام بر قلههای شعر معاصر ایران ایستادهاند. نیما را باید آغاز کننده این راه دانست و کسی که با سختیهای فراوان آن روزها بر قاعدهای نو و سبکی تازه پافشاری کرد. شعر نو که به شعر نیمایی هم معروف است حاصل ایستادگی مردی روستازاده بود که خودش درون مایه شعرهایش را رنج میداند؛ رنجی که از روزهای کودکی تا سالیان پایان عمر همراه شاعر نو گرای ما بود. نیما اینطور زندگیاش را روایت میکند: «در سال ۱۳۱۵ هجری ابراهیم نوری، مرد شجاع و عصبانی از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب میشد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گلهداری خود مشغول بود. در پاییز همین سال زمانی که او در مسقطالراس ییلاقی خود یوش منزل داشت من به دنیا آمدم، پیوستگی من از طرف جده به گرجیهای متواری از دیر زمانی در این سرزمین میرسد. زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخیبانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق و قشلاق میکنند و شب بالای کوهها ساعات طولانی با هم دور آتش جمع میشوند. از تمام دوره بچگی خود من جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات ساده آنها درآرامش یکنواخت و کور بیخبر از همه جا چیزی بهخاطر ندارم. در همان دهکده که متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچهباغها دنبال میکرد و به باد شکنجه میگرفت، پاهای نازک مرا به درختهای ریشه و گزنهدار میبست، با ترکههای بلند میزد و مرا مجبور میکرد به از بر کردن نامههایی که معمولا اهل خانواده دهاتی بههم مینویسند و خودش آنها را بههم چسبانده و برای من طومار درست کرده بود. اما یکسال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچکترم (لادبن) به یک مدرسه کاتولیک واداشتند. آنوقت این مدرسه در طهران به مدرسه عالی سن لوئی شهرت داشت. دوره تحصیلم از اینجا شروع میشود. سالهای اول زندگی مدرسهام بزد و خورد با بچهها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حجبی که مخصوص بچههای تربیت شده در بیرون شهر است موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمیداشت. هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فراراز محوطه مدرسه بود. من درمدرسه خوب کار نمیکردم. فقط نمرات نقاشی به دادم میرسید اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوشرفتار که نظام وفا، شاعر بنام امروز باشد مرا بهخط شعر گفتن انداخت. این تاریخ مقارن بود با سالهایی که جنگهای بینالمللی ادامه داشت. در آنوقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه میتوانستم بخوانم. شعرهایم در آنوقت به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جورو بهطور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط به خصایص زندگی شخص گوینده وصف میشود. آشنایی با زبان خارجی راه تازه را پیش چشم من گذاشت. ثمره کاوشم در این راه بعد از جدایی ازمدرسه و گذراندن دوران دلدادگی، به آنجا میانجامد که ممکن است در منظومه «افسانه» من دیده شود. قسمتی از این منظومه در روزنامه دوست شهید من میرزاده عشقی چاپ شد. ولی قبلا در سال ۱۳۰۰ منظومهای بنام «قصه رنگ پریده» را انتشار داده بودم. من پیش ازآن شعری در دست ندارم. درپاییز سال ۱۳۰۱ نمونه دیگراز شیوه کار خود «ای شب» را که پیش ازاین تاریخ سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود در روزنامه هفتگی نوبهار دیدم.
شیوه کارم درهرکدام ازاین قطعات تیر زهرآگینی مخصوصا درآن زمان بهطرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آنها را قابل درج و انتشار نمیدانستند. عجب آنکه نخستین منظومهام «قصه رنگ پریده» هم که از آثار بچگیام بهشمار میآید، جزو مندرجات این کتاب و در بین نام آن همه ادبای ریش و سبیلدار خوانده میشد و به طوری قرارگرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت بهمن و مولف دانشمند کتاب (هشترودیزاده) خشمناک میساخت. مثل اینکه طبیعت آزاد پرورشیافته من در هر دوره از زندگیام باید با زد و خورد رو دررو باشد. اما انقلابات حوالی سالهای ۱۲۹۹و ۱۳۰۰ درحدود شمال ایران مرا ازهنر خود پیش از انتشار این کتاب دور کرده بود و من دوباره بهطرف هنر خود میآمدم. این تاریخ مقارن بود با آغاز دوره سختی و فشاربرای کشور من. ثمرهای که این مدت برای من داشت این بود که روش کارخود را منظمتر پیدا کنم. روشی که در ادبیات زبان کشورم نبود و بهزحمت عمری در زیر بار خودم و کلمات و شیوه کار کلاسیک راه را صاف کرده و آماده و اکنون در پیش نسل تازه نفس میاندازم. در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته میشوند. کوتاه و بلند شدن مصرعها در آنها بنا برهوس و فانتزی نیست. برای بینظمی هم به نظمی اعتقاد دارم. هر کلمه از روی قاعده دقیق به کلمه دیگر میچسبد و شعر آزاد سرودن برایم دشوارتر از غیر آن است. مایه اصلی اشعارم رنج من است. به عقیده من گوینده واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود و دیگران شعر میگویم. فرم و کلمات و وزن و قافیه در همه وقت برایم ابزارهایی بودهاند که مجبور به عوض ردن آنها بودهام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد. در دوره زندگی خودم هم از جنس رنجهای دیگران سهمهایی هست به طوری که من بانوی خانه و بچهدار و ایلخیبان و چوپان ناقابلی نیستم. به این جهت وقت پاکنویس برای من کم ست. اشعارم متفرق بهدست مردم افتاده یا درخارج کشور توسط زبان شناسها خوانده میشود. فقط از سال ۱۳۱۷ به بعد جزو هیات تحریریه «مجله موسیقی» بودهام و به حمایت دوستان خود دراین مجله اشعار خود را مرتبا انتشار دادهام. مخالف بسیار دارم، میدانم، چون خود بهطور روزمره دریافتهام مردم هم باید روزمره دریابند. این کیفیت تدریجی و نتیجه کار است. مخصوصا بعضی از اشعار مخصوصتر به خود من، برای کسانی که حواس جمع در عالم شاعری ندارند مبهم است. اما انواع شعرهای من زیادند. چنان که دیوانی بزیان مادری خود باسم «روجا» دارم. میتوانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که ازهر کجای آن لازم باشد بدون سروصدا میتوان آب برداشت. خوشایند نیست اسم بردن از داستانهای منظوم خود به سبکهای مختلف که هنوز به دست مردم نیفتاده است. باقی شرح حال من همین میشود: در طهران میگذرانم. زیادی مینویسم، کم انتشار میدهم و این موضوع مرا از دور تنبل جلوه میدهد.»
افسانه، آغاز راه
آغاز راه نیما یوشیج مصادف است با چاپ بخشی از منظومه «افسانه» در روزنامه «قرن بیستم». قرن بیستم را میرزاده عشقی چاپ و منتشر میکرد؛ شاعری آزاده که در روزهای مشروطه و بعد از آن و قدرتگیری رضاخان در مقابل استبداد ایستاد و سرآخر شهید شد. افسانه آغاز راه بود برای شناساندن نیما به جامعهای که شعر را فقط در قالب کلاسیکش قبول داشتند.
در شب تیره، دیوانهای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه گیاهی فسرده
می کند داستانی غمآور
در میان بس آشفته مانده
قصه دانهاش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من، دل من، دل من
بینوا، مضطرا، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره غم؟
نیما با پا فشاری بر سبکی تازه، قاعدهها را از دست و پای شعر فارسی باز کرد و فضایی به وجود آورد تا کلام آسانتر به مخاطبان برسد. همانطور که خود نیما میگوید، درونمایه شعرهایش رنج است. او کلام را برای بازگو کردن زمانهای به اختیار میگیرد که قافیه را برای مردم سخت گرفته است. نیما در شعرهایش به معادلات سیاسی آن سالها نقد دارد و توانسته در خلال اشعارش بر وضعیت حاکم بتازد. مثل شعر «ای شب» که کلافگی شاعر را از زمانه اش بیان میکند:
هانای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم.
دیری ست که در زمانه دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم.
نه بخت بد مراست سامان
وای شب، نه تراست هیچ پایان.
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه؟
دل میبری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه.
بس که شدی تو فتنه سخت
سرمایه درد و دشمن بخت
استادی خواستنی
نیما شاگردان بسیاری داشت. اگر بخواهیم واقعبینانه نگاه کنیم تمام کسانی که شعر نو را به عنوان قالبی دلخواه گزیدند شاگرد نیما هستند. در این بین اعضای «انجمن شعر سوخته» که به حلقه کیوان نیز شهرت دارد، ارادت بیشتری به نیما داشتند. هوشنگ ابتهاج در کتاب «پیر پرنیان اندیش» مفصل در مورد نیما و رابطهاش با حلقه کیوان صحبت به میان آورده است.
جمع کوچک که در کافههای تهران مشق شعر میکردند، آواز میخواندند، در روزهای منتهی به کودتا روزنامههای حزب توده را پخش میکردند و سر آخر هم بعد از روزهای سیاه مرداد سال ۳۲ از هم پاشیدند.
در این بین سیاوش کسرایی و احمد شاملو ارادت ویژهای به نیما داشتند. شاملو رابطهاش را با نیما اینطور توصیف میکند: «روز اول سال ۱۳۲۵ بود، ما در تهران بودیم و با پدرم میرفتیم به دیدار نوروزی پیرترهای خانواده، روی بساط یک روزنامهفروش، تو روزنامه پولاد چشمم افتاد به عکس نیما که رسام ارژنگی کشیده بود و تکهای از شعر ناقوس او، یک قلم مسحور شدم، پس شعر این است، حافظ را پیش از آن خیلی دوست داشتم و غزلهایش را به عنوان شعر انتخاب کرده بودم و ناگهان نیما تو ذهن من جرقه زد، یعنی استارت را او زد با شعر ناقوس، دو سال بعدش، نیما را برای اولین بار ملاقات کردم، نشانیاش را پیدا کردم، رفتم در خانهاش را زدم، دیدم نیما با همان قیافه که رسام ارژنگی کشیده بود آمد دم در، به او گفتم: استاد، اسم من فلان است شما را بسیار دوست دارم و آمدهام به شاگردیتان. دیگر غالبا من مزاحم این مرد بودم، بدون اینکه فکر کنم دارم وقتش را تلف میکنم، تقریبا هر روز پیش نیما بودم. اولین چاپ افسانه، تو روزنامه عشقی بود، بعد من آن را به صورت کتاب درآوردم. با مقدمهای کوتاه که اصلا نمیدانم نیما چطور حاضر شد قبول کند که من برایش مقدمه بنویسم، من یک الف بچه بودم. آن موقع از کسانی که دوروبر نیما بودند، یکی دکتر مبشری بود، اسدالله مبشری … آن موقع وکیل دادگستری بود و راجع به نیما شروع کرده بود تو روزنامهای که فریدون توللی و منشعبین درمیآوردند به بررسی کارهای نیما. خیلی هم دوست داشتم او را. آنجا با او آشنا شدم. یکی دوبار هم گویا با آلاحمد رفتیم پیش نیما؛ با آدمهای مختلفی آنجا برخورد کردم اما برای من آن آدمها جالب نبودند، برای من فقط خود نیما جالب بود، خود او برایم مطرح بود، مثلا دیدم انورخامهای نوشته است: یک بار رفتیم پیش نیما، دیدم شاملو خیلی با حرمت نشسته جلوی او، من اصلا یادم نیست که انورخامهای را آنجا دیدم یا نه یا آلاحمد یادم نیست نوشته که با شاملو رفتیم پیش نیما ولی من اصلا یادم نیست، برای اینکه واقعا من فقط حضور نیما را میدیدم. آشنایم با نیما آنقدر بود که تقریبا جزو خانوادهاش شده بودم. مثلا یک بار شراگیم که تب شدید کرده بود و عالیه خانم و نیما سخت نگرانش بودند، آنجور که یادم است انگار پولی هم در بساط نبود، شمال کوچه پاریس کوچهای بود که میخورد به خیابان شاه و آن طرف خیابان مطب دکتر بابالیان بود که از توی زندان روسها با هم آشنا شده بودیم و مرا بسیار دوست میداشت. من شراگیم را به کول کشیدم و چهار نفری رفتیم به مطب دکتر بابالیان. من به روسی به دکتر گفتم که این شاعر استاد من است، بچهاش مریض است و پولی هم نداریم دواش را هم باید خودت بدهی … این جورها، جزو خانواده نیما شده بودم، گاهی هم نیما و عالیه خانم به خانه ما میآمدند، شامی میزدیم و حتی شب هم میماندند. »
ادبیات، کیف و لذت زندگی را زیادهتر میدارد
نیما اوضاع جسمانی خوبی نداشت. در سالهای واپسین عمرش نیز بیمار بود و روزگار سختی میگذراند. او بسیاری اوقات در روستای یوشیج پرسه میزد و آب و هوای سرد آن منطقه آنقدرها به مذاقش خوش نمیآمد. او در مرداد آخرین سال عمرش نامهای به شراگیم پسرش مینویسد و چند کلامی با او صحبت میکند. خواندن این نامه که پر است از مهر پدری خالی از لطف نیست. گویا این نامه را در جواب نامهای از پسرش نگاشته است که از او در مورد رشته تحصیلی سوالهایی پرسیده است:
«پسر عزیزم کاغذ تو رسید. بعد ازظهر بود، در منزل خانم با خان امجد خاقان به صرف چای مشغول بودیم، کاغذ را سربسته گذاشته بعدا با دقت خواندم و بازهم آن را خواهم خواند.
هروقت که بخوانم شما را میبینم، دراین مفارقت و تنهایی معلوم است کاغذ توچقدر برایم غمانگیز بود از طرفی خوشوقت شدم، برای اینکه اسدالله یک روز دیرتر به یوش رسید، من فکری بودم. چرا میپرسی خرگوش را زدم یا نه؟ بعد از رفتن شما به طوری بیحال بودم که حال بیحال کردن آن حیوان بیگناه و قشنگ را نداشتم، به زحمت به «کهریز» رسیدم، ناهارم را آنجا خوردم. مشغول دروی گندمها بودند، در تمام مدت سیرههای زیاد دراین هوای صاف که میدانی بالای درختها میخواندند، جای تو و مامان خیلی نمود داشت. من کمی در زیرآفتاب خوابیدم، بعدا به آن طرف رودخانه رفتم. یقین خیال میکنی برای شکار کبکها، در صورتی که بیشتر انتظار میکشیدم این روز پر از نگرانی تمام شود و وقت بگذرد به یوش برسم. پکرنبودم که چرا صدای کبکها را حتی از راه دور هم نمی شنوم. در «علی آباد» به بهادرخان و دیگران برخوردم به تمام تنم عرق نشسته بود. قدری نشستیم و حرف زدیم باز هم برای گذرانیدن وقت. اما باد و سرما آدم را عاجز میکرد. «ناز کوه» همانطور در زیر ابر بود. کوه دیده نمیشد میدانی هر وقت که این کوه را ابر میگیرد علامت این است که در قشلاق بارندگی است و هوای یوش سردتر میشود. مردم تجربه کردهاند، از تجربههای مردم باید چیز فهمید فقط کتاب نیست که ما را چیزفهم میکند. اگر میتوانستم به دلخواه تو کاغذ پرطول و تفصیلتربرای تو مینوشتم. اما نمیتوانم از یک طرف زیاد از سرماخوردگی در حال کسالت هستم. ازطرف دیگر کسی که این کاغذ را باید بیاورد تازه دیروز که ۷ مردادماه بود محمد حسن خان را به «الیکا» برده که به «سولده» برود. بعدا به خواهرش قول داده است و بعد به خانواده رمضان. معلوم نیست باز چقدر فاصله درمیان بیاید. گمان میبرم وقتی این کاغذ در تهران به رمضان میرسد که تو با مامان در تبریز هستید. با وجود این به سوال تو جواب میدهم. ازمن میپرسی در چه رشته اسمنویسی کنی؟
این را باید اول از ذوق و شوق خودت پرسیده باشی. جز اینکه ممکن است ذوق و شوق به راه کج برود. ذوق و شوق ما را وضع تربیت خوب یا بد ما فراهم میآورد. ولی هرگونه ذوقی آدم را به کار میاندازد و هرکاری برای گذران زندگی فایدهای دارد. البته برای اینکه در کشاورزی یا جز آن مهندس دربیایی، رشته طبیعی لازم است. این هم فکری است. آدم باید پیش ازهرکار بتواند به راحتی زندگی کند. هیچ وقت به ناراحتیهای من نگاه نکن. من فکر نمیکنم کدام موج نیرومندی مرا به این ساحل بیبرکت انداخته است فقط راه خودم را میروم و بجز این کاری از دست من برنمیآید در صورتی که تو با سرمایه جوانی برای جوربه جور کارها آماده هستی. در خصوص ادبیات همین قدر کافی است که بدانی ادبیات رشتهای ست که زندگانی خوب و بد ما و دیگران را تجسم میدهد، کیف و لذتهای زندگی را زیادهتر میدارد. مردمانی که دراین رشته زبردست شدهاند، مشهور یا غیرمشهور، با چشمهای بازتر بهسر میبرند. حال آنکه دیگران اکثرا، مثل این است که به کابوس دچار شدهاند و زندگانی را در عالم بیخبری و بییاد و حواسی تحویل میگیرند. به بدبختیهای دیگران توجه ندارند. بسیاری از چیزها را نمیبینند و از آن لذت نمیبرند و ندیده و لذت نبرده دنیا را میگذرانند و میگذرند. چیزی را که خیلی در پیاش هستند همان زندگی معمولی است. زندگی کردن برای خودشان همانطور که پرندهها و چرندهها جز اینکه از قبیل آدمهای خودخواه غالبا زندگی خودشان را هم به رخ مردم میکشند و لذت میبرند از اینکه مردم بدانند آنها خوراک و پوشاک و تجملات بسیار خوب دارند. برای این کار چه بسا که دست به کارهای ناشایسته میزنند. به طوری که از زندگی خودشان هم بس که در تلاش هستند کمتر بهرهمند میشوند و پرندهها و چرندهها اینطور نیستند. چیزی دیگر نیست که بنویسم درجواب مامان بگو لوله فانوس و رکاب رسید. به زن یوسف چیزی را که نوشته بودی دادم. وضع من یک طور میگذرد، چون آدم قانع و با انضباطی هستم. اگر نان خراب نشود، گوشت دراینجا خیلی دیر میماند، هوا سرد ست، خیلی سردترازآن روزهایی که در اینجا بودید. شب به روپوش بیشتر آدم احتیاج دارد. گندمها هنوز تماما درو نشدهاند. برای شکار رفتن باید چند روزصبرکنم صحرا خلوت بشود وانگهی من تنها هستم و چندان احتیاجی ندارم. خاطر جمع باش من یک جور سرم را گرم میکنم.
فقط ازآن چیزی که به یادم افتاده ست بنویسم، نوشته بودی «خیلی ناراحتم مخصوصأ، موقعی که میبینم به تهران نزدیک میشوم وباید بروم تو گرما. »
این عین حرف توست، دلم برای تو سوخت اما این حرف شبیه به قصههای نیست که وقتی به طور سرسری چند صفحه از آخرهای آن را میخوانیم از اولهای آن خبر نداریم.
هیچ قصهای زبان دارتر از قصه ی خود ما نیست. از آخرش، اولش خوانده میشود. اگر تمام سال را خوب تر کار کرده بودی چرا حالا این را مینوشتی. نه من از اظهار دلتنگی تو دلتنگ میشدم نه توخودت درزحمت بودی. بیشتر زحمات زندگی را بی اعتنا ئی و زحمت نکشیدنهای خود ما برای ما فراهم میآورد.
پسر عزیزم ! مسافرکه دیرازخواب بیدار شد، دیرهم به منزل میرسد. این طبیعی ست. باید از قصّههای خودمان تجربه پیدا کنیم. هر جور که کارکنی فایده ازهمان جور کار میبری. اما اظهار نگرانی نکن. صبر داشته باش.
خدا حافظ تو و مامان، سلام من بر هردوی شما.»
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
مرگ نیما پایانی بود بر افسانه مردی که قواعد چند هزار ساله شعر فارسی را دگرگون ساخت. نیما سر آخر در ۱۳ دی ماه سال ۱۳۳۸ در سن ۶۴ سالگی بر اثر ذاتالریه در گذشت. از او دفترهای شعر فراوانی به جا مانده است و چند داستان کوتاه و بلند و بسیاری مقاله در روزنامههای آن دوران.
نیما نماد نوگرایی در ادبیات معاصر اسران است. درختی که هر بار خزان را پشت سر گذاشته و دوباره با بهاری تازه سر بر آورده است.
بعد از مرگ نیما، هوشنگ ابتهاج شعری به یاد ماندنی در فراغش سرود. شعری که در آن ابتهاج شهریار را خطاب قرار میدهد و از مرگ عزیزانش مینالد. شعری با نام «تو بمان.»
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان
شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد