16 - 04 - 2020
مجموعه داستان «سارای همه»
این مجموعه ۱۱ داستان کوتاه دارد با محوریت خانواده و کودکی و راوی اکثر آنها تلاش میکند خود و محیط اطرافش را بشناسد. این راوی که به بسیاری از باورها و آموزههای پیشین مشکوک است در داستانهای بعد نویسنده نیز حضور دارد.
هاله
زنی بارانیپوش با چکمههای پاشنهبلند در یک روز بارانی، بیهدف در خیابان راه میرود و شیفته تصویر خود در شیشه مغازههاست و دائم به این فکر میکند که از منظر دیگران چگونه است. چگونه راه برود، حرف بزند تا تصویری زیبا از خود در ذهن دیگران بسازد اما در پایان با حمله مردی در کوچهای تاریک، خسته و درهمشکسته به خانه برمیگردد و تصویرش در آینه آسانسور بسیار دور از آن چیزی است که دلش میخواسته باشد.
هیولا
شهرزاد با دیدن لکه خون روی ملحفه و دیدن عکسالعمل تحقیرآمیز مادرش در چند اپیزود به گذشته برمیگردد. در هر اپیزود برشی از زندگی او و لحظهای که به شکلی تحقیر شده، نشان داده میشود و با هر بار تحقیر شدن کوچک و کوچکتر میشود تا سرانجام به رحم مادر بازمیگردد.
آرش
دختری آرزو کرده برادر قوزیاش بمیرد. آرش مرده و حالا او از عذاب وجدان به خود میپیچد چون گمان میکند مرگ آرش به خاطر آرزوی اوست. در حال تلاش برای درک آرش و درک دنیای او کمکم احساس میکند خود اوست.
مونتاژ
راوی پس از دیدن عکس خانوادگی دوستی که در قابی زیبا به دیوار خانهشان نصب شده، تلاش میکند افراد پراکنده خانواده بسیار پریشانش را برای گرفتن عکسی دستهجمعی دور هم جمع کند. تلاشش بیهوده است و او در پایان به این نتیجه میرسد که با مونتاژ عکسهای تکی آنها در کنار هم آن عکس دستهجمعی را بسازد.
سفید
این داستان از زبان آرش است؛ پسری قوزی قهرمان داستان «آرش» که در باقی داستانها هم حضور دارد. مادر دائم او را سرزنش کرده که باعث شکستگی و پیری زودرس او بوده. آرش با قوطی رنگ سفید موها و صورتش را سفید میکند تا مثل آقا که مرده و مادر که پیر شده، سفید سفید باشد.
تلویزیون
مردی میخکوب تلویزیون روی مبل نشسته و بیاعتنا به بقیه چیزها و حرفهای همسرش غرق تصاویر است. زن تلاش میکند با او ارتباط برقرار کند و پیشنهاد میکند بازی کنند. در بازی پیشنهادی زن قرار میشود مرد خیلی غریبهوار با زن در مورد آرزوهایش و مشکلاتش حرف بزند و بعد نوبت زن بشود. مرد حین بازی و حین حرف زدن در مورد مشکلاتش میفهمد که دلش میخواهد نقاشی کند و تصمیم میگیرد آتلیهای کوچک در زیرزمین خانهشان راه بیندازد و میرود تا زیرزمین را ببیند و بازی را ادامه نمیدهد و زن باز هم موفق نمیشود با او حرف بزند.
زیبا
راوی هنگام باز کردن بیاجازه پاکت نامهای که برای شوهرش فرستاده شده، یاد ماجراهای نوجوانیاش میافتد؛ علاقهاش به دختری به نام زیبا، خواندن نامهای عاشقانه که مال دختر همسایه بود و یادش آمد که همیشه دلش میخواسته نامهای عاشقانه بخواند یا بنویسد.
بازی
دخترکی هفت، هشت ساله موقع نگاه کردن به سطوح مواج آینهای، چهرههایی متنوع از خودش را میبیند. برای هر چهره شخصیتی در نظر میگیرد و با آنها صحبت میکند. شخصیتها تلاش میکنند دخترک را از رازهایی باخبر کنند، رازهایی در مورد نبودن پدرش و ناخواسته بودن تولد او.
تاریک، روشن
داستانی در مورد تردیدها و دودلیهای مردی که با هر جمله زنش و هر حرکت تازه او، در ذهنش شکل میگیرند و یاد خاطرهای از نوجوانیاش میافتد، وقتی به برادرش مشکوک شده بود که چیزی را بیاجازه او از کمدش برداشته. با مادرش تماس میگیرد و درباره ماجرایش با برادر از او سوال میکند و با ابهام بیشتری مواجه میشود. مرد میماند و تردیدهایی که دست از سرش برنمیدارند، یقینهایی که سخت به دست آمدهاند و آسان از دست میروند.
ممنوع
دختری آشفته و ترسیده از خشم پدر به اتاقش پناه برده و برای فرار از موقعیت اکنون به صد سال دیگر پناه میبرد، به زمانی که همه این چیزها فراموش شدهاند.
سارای همه
زنی به نام سارا با مردی متاهل قرار گذاشته. او مهربان و لطیف و آرام است و به نظر میرسد اوست که رابطه را با مرد ساخته و ادامه میدهد. شهرزاد، همسر مرد، درست برعکس سارا حساس و عصبی است. و انگار از رابطه شوهرش با زن دیگر باخبر است و حتی دلش میخواهد این رابطه ادامه پیدا کند. مرد که از زندگی دوگانهاش خسته شده میخواهد یکی از این دو رابطه را تمام کند اما سارا و شهرزاد برآشفته میشوند و…
رمان «پری فراموشی»
دختری با زندگی دوگانهاش، شبها و روزهای متضادی را از سر میگذراند؛ در خوابهایش عاشق مردی نقابدار است مردی بسیار شبیه شخصیت زورو و بسیار سبکبال، آزاد و رها.
دختر نیز با او فارغالبال است اما روزها درگیر زندگی با مادری است وسواسی و بازیگر که بسته به اشخاص مقابلش نقاب مناسبی به چهره میزند. راوی تن به ازدواج میدهد تا از زندگی غیرواقعی و پرتوهمش به زندگی واقعی قدم بگذارد.
او در فصل دوم کتاب زندگی فعالانهتری دارد، کار میکند و با دوستانش رفت و آمد دارد. اواخر رمان، مادر راوی که در تمام صفحات پیشین تصویری نامطلوب از او ساخته شده، به حرف میآید و با دامادش درد دل میکند؛ صدایی میشنویم پر از اضطراب، پر از ترسهایی که دخترش در دل او ایجاد کرده. پس از مرگ مادر، راوی و همسرش به خانه او نقلمکان میکنند و به نظر میرسد تلاش میکنند تا زندگیای عادی و بیمشکل را شروع کنند اما جملات پایانی راوی نشان از اضطرابی دارند که فقط با فراموشی تمام میشود.
رمان «جنگل پنیر»
دختری برای کشف علت مرگ پدرش در سالهای کودکی او، به شهرکی کوچک سفر میکند که بچگیاش را آنجا گذرانده. در این سفر خاطراتش از آن شهرک که ساکنانش در معدن زغالسنگ کار میکردند یا در کارخانه زغالشویی، یادآوری میشوند و کشف میکند که زندگی شهرکنشینی چه تاثیر عجیب و ماندگاری بر ساکنانش میگذارد؛ سرد، درونگرا، آدمگریز و شاید بیعاطفهشان میکند.
در فصلهایی دیگر زندگی دختر را در تهران دنبال میکنیم یعنی آنگونه که حالا سر میکند؛ جوانانه، ظاهرا سرزنده و پرانرژی اما سردیاش در خلال آن نوع زندگی نیز قابل درک است. در تهران پیش از شروع سفرش به دیدن درویشی رفته که به قول مریدان درویش دیدارش مایه آرامش است. در سفر چیزهایی در مورد شغل پدرش میفهمد و در مورد علت کشته شدنش و موقع بازگشت انگار سبکبارتر از قبل شده و به این فکر میکند که علاقهای به دیدار با درویش ندارد. فصلهای یک در میان کتاب، زندگی در سفر و زندگی در تهران را به تصویر میکشند. در فصل پایانی قطاری او را به سفر میبرد و در فصل قبل از فصل پایان او از سفر بازگشته. این دو قطار در صحنهای فرا واقعی از کنار هم رد میشوند و خودش را نشسته در قطار دیگر میبیند، خودی که تازه سفرش را شروع کرده.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد