29 - 11 - 2022
مادری که ناخواسته قاتل شد
مهتا حیاتی- باز دادگاه شاهد حضور زنی است که به اتهام داشتن رابطه نامشروع و قتل همسر در انتظار محاکمه است. از این شعبه اوایل سال شاهد خبر هولناکی درخصوص قتل یک پدر خانواده توسط دختر ۱۵ ساله با همدستی مادرش بودیم. بیتا نوجوان ۱۵ ساله در مراحل بازپرسی اعتراف کرد که نقشه قتل پدر را مادرش کشیده و حتی اجرا کرده است آنها به شکل برنامهریزی شده از صبح با آبمیوه مسموم به سم مرگ موش و با کتلتی آغشته به این سم پدر را بیحال و مسموم کرده بودند و وقتی پدر خواسته بود تا خود را نجات دهد با وارد کردن ضربات متعدد چاقو او را از پای درآوردند و به خیابان انداخته بودند…
در یکی از دادسراهای عمومی تهران تصادفا با زنی برخورد میکنم که مشابه چنین داستانی را تجربه کرده دستبند به دست، سر تکیه داده به دیوار و چشم دوخته به جایی که هیچ کجا نیست، انتظار میکشد. کنارش مینشینم و مردد نگاهش میکنم آیا حال و حوصله حرف زدن با من را خواهد داشت و اینکه چگونه شروع کنم که با من همکاری کند!
او متهم است که بهطور پنهانی با مرد جوانی در ارتباط بوده و وقتی همسرش این دو را در خانه خود میبیند به آنها حملهور میشود. این دو نیز با ضربات جسمی سنگین ظاهرا گلدانی که در خانه بوده او را از پای درآوردهاند. سر و صدا و لباس خونآلود آنها موجب میشود تا یکی از همسایهها پلیس را مطلع کند و یکی پس از دیگری دستگیر میشوند. در کنار او هستم با گوشه چشم سر تا پایم را نگاه میکند نگاهش هزاران معنی مبهم دارد از خوشبختی خودم شرمنده میشوم و از کارم که فقط میخواهد داستان تکراری زن بیسرپناهی را گزارش کند که سالهاست هیچ محکمه و قانون مردانهای برای حمایت از او کاری نکرده است. او نیز به قتل همسر متهم است شاید به گناهی بدتر؛ رابطه نامشروع با پسری جوان آن هم پس از ۲۲ سال زندگی مشترک و داشتن یک دختر دانشجوی ۲۰ ساله و پسری ۱۲ ساله از منطقهای نه پایین شهر که محتاج نان شب بوده است از حوالی نقطهای که گفته میشود از سعادت،آباد است! بیسواد هم نیست لیسانس یک دانشگاه دولتی را دارد اما روی نیمکتی نشسته است که بیتا و مادرش از حوالی ریلهای راهآهن چند ماه پیش نشسته بودند.
سرانجام سر صحبت باز میشود… چرا اینجایی؟
چرا اینجام؟
مکثی طولانی میکند انگار دارد تمام گذشتهاش را از کودکی مرور میکند، شاید هم تمام رنجهای ۲۲ سال زندگی مشترکش را. ۴۵ سال بیشتر ندارد… از او میپرسم: میخواهی از اول شروع کنیم… و او شروع میکند: من در بخش یک شهرستان کوچک متولد شدم سومین دختر یک خانوادهام. مادرم دخترزا بود و ما مدام تحقیر میشدیم! و با تولد برادرم به هیچ انگاشته شدیم پدرم سختگیر بود و برای فرار از دست او ۱۵ سالگی ازدواج کردم با مردی که ۱۵ سال از من بزرگتر بود اما به درس علاقه داشتم دیپلم گرفتم و در یک دانشگاه دولتی در تهران پذیرفته شدم. همسرم مشکل داشت و ما بچهدار نمیشدیم. من در دانشگاه همکلاسیهای تحصیلکرده و خواستگارهایی داشتم بالاخره به دلیل بچهدار نشدن پس از پنج سال زندگی مشترک طلاق گرفتم با وجود آنکه به زودی لیسانسم را میگرفتم اما سرکوفتهای پدرم تمامی نداشت اینبار نه به خاطر جنسیت بلکه به خاطر مطلقه بودن آن هم در سن ۲۱ سالگی. مرتب میگفت اگر برگردم به شهرمان آبروی او میرود در تنگنا بودم سرانجام با بهروز آشنا شدم او هم از من ۱۷ سال بزرگتر بود اما پولدار و آرام به نظر میرسید چند باری مسیر دانشکده تا خوابگاه مرا رساند و من احساس اعتمادی که از پدرم توقع داشتم یا امنیتی که از همسر اولم میخواستم را در او پیدا کردم. او حاضر شد با من ازدواج کند به خواستگاریام آمد اما درست سر سفره عقد متوجه شدم که او یک همسر و سه فرزند دارد همانجا در کمال آرامش گفت خودت هم که کرم خوردهای! منظورش مطلقه بودنم بود. موقع خواندن میزان مهریه نیز ناگهان ۴۰۰ سکه را به ۴۰ سکه کاهش داد دهان همه باز مانده بود اما آبروی پدرم در میان بود و او حاضر نبود دوباره به خاطر من به خیال خودش آبروریزی شود و عروسی به هم بخورد برای همین چیزی نگفت. دنیا دور سرم میچرخید و من ناگهان با یک دروغ یک رفتار رندانه که بیشتر از ظرفیتم بود مواجه شده بودم. پس از پایان عروسی به جای آنکه پدرم از من حمایت کند گفت: زود دست شوهرت را بگیر و از اینجا برو و بیشتر از این آبرویم را نبر به جای آنکه با همسرم برخورد کند مرا از خود بیشتر راند و من بیش از گذشته احساس حقارت و تنهایی و بیکسی کردم. به تهران برگشتیم برای آزمون استخدامی شرکت کرده و نفر دوم شده بودم این خبر همراه بود با خبر حاملگی زودهنگام من که سومین ضربه مهلک زندگیام بود. بهروز مخالف کار کردن من بود و میگفت اگر میخواهی برو سر کار اما نه تنها جدا میشوم بلکه تا آخر عمر بچهات را هم نخواهی دید. ترسیده بودم. چه میکردم تنها چیزی که در وجودم به من تعلق داشت فرزندم بودم پذیرفتم سر کار نروم… اما مزاحمتهای زن اول تمامی نداشت و من همه چیز را توی دلم میریختم و تحمل میکردم و امیدم به فرزندم بود اما کودکم دختر بود و بهروز به دنبال پسر. کمکم رفتارهایش تغییر کرد و همان رفتارهای تحقیرآمیز پدرم را در او میدیدم با این تفاوت که او دنبال زنان دیگری هم میرفت. در طول هفته گاهی فقط یک یا نهایتا دو بار به من سر میزد و در زمانی که او نبود من اجازه خروج از خانه، سفر و کار کردن و ادامه تحصیل را نداشتم. مثل یک زندانی بودم.
- از او پرسیدم چرا همان موقع جدا نشدی؟ تو که تحصیلکرده بودی؟ میتوانستی شغلی داشته باشی. آهی کشید و گفت: خانوادهام علنا مرا دیگر نمیخواستند و شوهرم مرتبا تهدید میکرد که دخترم را از من خواهد گرفت. ۴۰ سکه الان هم ارزشی ندارد چه برسد آن زمان که برای تشکیل یک زندگی مستقل هم کافی نبود. تجربه تلخ دو طلاق و اینها همه یک طرف، بدون دخترم چه میکردم؟
آیا هزینههای شما را تامین میکرد؟ بعد از شما هم زن دیگری اختیار کرد؟
او به فرزندم خوب میرسید و از این لحاظ کم و کسری نداشتم اما علنا میگفت که با زنان دیگری در ارتباط است. صیغه میکرد و هر وقت اعتراضی میکردم مرا به مشت و لگد میگرفت. طی این سالها دندان، بینی، بازو، دنده و ساق پایم را شکست و من هر بار میگفتم از پله ساختمان یا نردبان افتادهام.
یکبار برای آنکه بچهها مداخله نکنند مرا به داخل اتاق برد. در را بست و کتکم زد. پسرم پنج ساله بود ترسید و شوکه شد و چنان فشاری بر او وارد شده بود که سه روز در بیمارستان بستری شد…
- پسردار شدید اوضاع بهتر نشد؟
من نمیخواستم بچه دیگری داشته باشم اما ناخواسته شش سال بعد از تولد دخترم پسری به دنیا آوردم امیدوار بودم اوضاع بهتر شود اما بهروز به کتککاری و تحقیر کردن من عادت کرده بود بیش از همه از اینکه بیکس بودم و کاری و پولی نداشتم مهریهام قابل توجه نبود که بخواهم از او جدا شوم و این موجب میشد به این رفتارها ادامه دهد. هیچ قانونی وجود نداشت که کودکانم را کنار من نگه دارد و مرا از دست این مرد نجات دهد.
- هیچ وقت تلاش نکردید بابت صدماتی که دیدید از پزشکیقانونی…
حرفم را قطع میکند… اولا اینکه طی مراحل درمان لحظهای از من دور نمیشد که مبادا به دکتر معالجم چیزی بگویم ثانیا گواهی هم میگرفتم چه میکردم جدا میشدم با چه پولی او مدام تهدیدم میکرد بچهها را از من میگیرد و من همیشه تهدید او را جدی میگرفتم.
- چطور با سینا (پسر جوان) آشنا شدی؟
به جایی رسیدم که حس کردم ناراحتی من در زندگی تمامی ندارد و دلم میخواست قید همه چیز را بزنم و از این زندگی خارج شوم اما پسرم که در سن بحرانی نوجوانی بود مدام از من میخواست که از خانه نروم دخترم دانشجو شده بود و وقتی هنگام فحاشی پدرش اعتراض میکرد همپای من کتک میخورد اما تحملم تمام شده بود. نه این مرد درست شدنی بود و نه من امکان یک زندگی مستقل داشتم. دخترم که دانشگاه قبول شد نیاز به کامپیوتر داشت پدرش برای او تهیه کرد کمکم با اینترنت آشنا شدم و روزهایم اینطوری پر میشد و بعد از آن با فیسبوک. آنجا صفحهای برای خودم باز کردم و شعرهای پر از درد از زندگیام میگفتم و مینوشتم که مورد توجه دیگران قرار میگرفت و مرتب لایک میخورد چون نمیتوانستم از خانه بیرون بروم به چت کردن در اینترنت روی آوردم و به نوعی معتاد به این کار شدم. یکبار یکی از این افراد از من سوالات خصوصیتری کرد و بالاخره تصمیم گرفتیم همدیگر را ببینیم و کمکم ارتباط ما نزدیکتر و صمیمانهتر شد البته او متخصص کامپیوتر بود و قرار شد بیاید و برایم سیستم کامپیوتری را ارتقا دهد.
- برای دیدن او مشکلی نداشتی؟
او برای درست کردن کامپیوتر میآمد طبیعی بود بیاید به خانه و مشکل هم در یکی از همین روزها به وجود آمد. همسرم ظاهرا به چیزی مشکوک شده بود.
- به چه چیزی؟
راستش از وقتی که برای خودم صفحهای داشتم مطلب مینوشتم و دیگران مرا تایید میکردند. رفتارها و بیتوجهیها و فحاشیهای همسرم در نظرم کماهمیت شده بودند دیگر اهمیتی به او نمیدادم. اگر میآمد یا میرفت یا از رابطههایش میگفت و فحاشی و تحقیرم میکرد وارد بحث با او نمیشدم، گریه و زاری را کنار گذاشته بودم و برای مدتی آرامش در خانه ایجاد شده بود.
- بچهها متوجه این تغییر رفتار بودند؟
بله آنها هم از این آرامش بدشان نمیآمد و کمکم با پدرشان مثل مهمانی که دوست دارند زودتر از خانه برود رفتار میکردند شاید هم همین رفتار بهروز را مشکوک کرد.
- چطور؟
او شروع کرد به ناگهانی سر زدن به خانه و در ساعتهایی که معمول نبود.
- و سینا را هم در چنین زمانی میبیند؟
بله شاید هم کشیک میکشید چون هنوز از آمدن سینا نگذشته بود که سر و کله بهروز پیدا شد من فرصت نکردم حتی توضیحی بدهم او شروع کرد به تحقیر و فحاشی و به سینا حمله برد. من ترسیده بودم و پر از خشم سالیانی بودم که در من جمع شده بود. یک لحظه اتفاق افتاد برای دفاع از خودم… صدایش آرام میشود تنش میلرزد با دست روی پاهایش میزند و تکرار میکند من از خودم فقط دفاع کردم… حالا او و سینا به علت رابطه نامشروع و مشارکت در قتل مراحل قانونی را طی میکنند.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد