12 - 04 - 2020
غروب جمعه باحال!
مجید عابدینیراد- غروب جمعه قبل از اینکه رضا به محل کارش بره به سراغم اومد تا یکساعتی با هم گپی بزنیم. وقتی وارد شد خیلی خوشحال به نظر میرسید و هنوز توی جاش ننشسته گفت: عابد نجات پیدا کردم! قیمت خونه و آپارتمان توی محل خیلی افت کرده و امروز با بچهها یه هشتاد متری نوساز رو دیدیم که میگفت با کلیه امکانات متری سه میلیون! به نظر تو برم جلو یا کمی صبر کنم؟
دو تا لیوان آب سیب که تازه خودم گرفته بودم رو روی میز گذاشتم و گفتم: بذار تا حباب ارز بیشتر تخلیه بشه، بلکه مسکن باز هم ارزونتر شد! ولی سر فرصت بگرد. الان کسی پول نقد نداره و همه فروشنده هستند! نمیدونم؟ پس خبرها توی خیلی از زمینهها خوبه!
رضا جرعهای از آب سیبش نوشید و گفت: عابد ببین، راجع به خونه بعدا حرف میزنیم، اما دخترم مهناز دست از سر من برنمیداره و میخواد بدونه داستان ازدواجت در آن شور و هیاهوی روزهای اول انقلاب چه جوری گذشته! این داستان عشق تو بدجوری رو دخترم اثر گذاشته و آرزو داره چندتا از نقاشیها و عکسهای همسرت رو ببینه.
تبسمی بر لبم نشست و بعد از مزه گرفتن از آب سیب گفتم: رضا باورت نمیشه که همه داستان عقد و عروسی ما در ۲۴ ساعت گذشت! وقتی از طبس رسیدم یکراست رفتم پیش شهره تا طبق معمول قصه پیشرفت کارها رو براش تعریف کنم. بعد از اینکه خوب همه چیز رو گوش کرد گفت: تو اگه واقعا اینقدر من و کارم رو دوست داری چرا باهام ازدواج نمیکنی تا آزادانه با هم برگردیم اونجا! من پروژههام توی دانشگاه تهران اونطور که میخوام جلو نمیره و اگه با هم بریم طبس کلی فکرهای خوب برای کار با زنها اونجا میتونم داشته باشم!
رضا خیلی مشتاقانه به حرفهام گوش میداد وقتی پرسید: خب پس اینطوری شد که تو هم از خدا خواسته قبول کردی! نه؟ از آب سیب باز نوشیدم و گفتم: کاری نداریم، تو حساب کن چهارشنبه شبی ساعت ۹ بود که این صحبت پیش اومد و من هر طور شده میبایستی که با یکی از دوستان مهندس شنبه صبح عازم طبس بشیم. وقتی از شهره پرسیدم که حرفهاش جدیه و فکر همه چیزها رو کرده جواب بلهاش رو داد. حتی یادمه که سه بار هم تکرار کرد. چون پدر و مادرش هم تصمیم رو به خود شهره واگذار کرده بودن، کار تمام شد و بعدازظهر پنجشنبه مراسم عقد رو بر پا کردیم و شب هم جشن مختصری خانه برادرم گرفتیم.
رضا خیلی ذوقزده پرسید: ببینم برای لباس عروس و آرایش و همه این جور آمادگیها چطور؟ آخه مگه میشه بدون هیچ تدارکی از قبل، از ۵۰ نفر آدم پذیرایی کرد و در عرض یه بعدازظهر غذا آماده کرد و اینها!
با خنده از روی سرحالی گفتم: توی لباسهای شهره یک پیراهن سفید خوشگل پیدا کردیم! خواهرم هم برای روی سرش یه تور زیبا مهیا کرد! از درخت یاس توی حیاطشون هم براش گردنبندهای خوشگل درست کردیم.
برای آماده کردن غذا هم همه آشناها و فامیل نزدیک تقسیم کار کردند و راستش من هم مامور خرید شدم و خلاصه با چهار تا تلفن به این و اون با صفاترین مجلس عروسی رو برامون برگزار کردند! فردای همان روز هم صبح زود برای رسیدگی به امور زلزلهزدگان با شهره راهی طبس شدیم! اون زمان من آهوی بیابون زیر پام بود و هر جای باصفایی هومن نگه میداشت و من عروس زیبام رو گردش میدادم و دوباره حرکت میکردیم. اون بهترین سفر عمرم محسوب میشه!
رضا داشت آماده رفتن میشد که گفت: امشب مطمئنم که دخترم با شنیدن حرفات برای ماه عسلش سفر طبس رو به شوهرش پیشنهاد بده.
دم در دستی به پشت رضا زدم و گفتم: پس اگه به آن سمت خواستن برن بگو به حتم سری به «تخت عروس» بزنن که جایگاه و چشمهای بسیار زیبا وسط بیابونه! در همان حوالی هم دهیست با کشتزارهای برنج در کنار نخلها که از زیبایی لنگه نداره! رضا وقتی از پلهها پایین میرفت گفت: چه غروب جمعه باحالی رو با هم گذروندیم!
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد