14 - 07 - 2022
شادیهای نهان و غمهای عیان
وقایع زندگی روزمره چارلی چاپلین به شکل کتابی به نام «داستان کودکی من» از زبان خودش چنان واقعی و ملموس است که گویی فیلمی تراژیک را تماشا میکنی. آن روزها که هنوز مشهور نشده بود، آن روزها که هنر در جانش بود اما هنرمند شناخته نمیشد، زندگیاش بهطرز خندهداری تراژیک بود و تلفیقی از شادیهای نهان و غمهای عیان… .
چارلی چاپلین- نابغه سینمای کمدی عصرِ صامت- زندگی جنجالی و خواندنی داشته. همه کمابیش میدانند که او زاده پدر و مادری است هنرمند اما فقیر و در کودکی با مشکلات و ناملایمات بسیاری دست و پنجه نرم میکند تا آنکه وارد هالیوود میشود و یک تنه با کارگردانی، نویسندگی، آهنگسازی و بازیگری آثارش و خلق ولگرد ژندهپوشی بهنام چارلی، عرصههای موفقیت در سینما را درمینوردد و به کمدین محبوب مخاطبان بدل میشود.
اما در «کتاب داستان کودکی من» با اثری خوشخوان روبهرو هستیم درباره زوایای ناگفته زندگی چاپلین. کتابیکه به سالهای کودکی، نوجوانی و قبل از به شهرت رسیدن چارلی چاپلین اختصاص دارد. چاپلین در این زندگینامه گوشههای تاریک دوران کودکیاش را برای مخاطب روشن میکند. در واقع این کتاب مربوط به دورانی است که هنوز کسی چارلی را نمیشناخت و نمیدانست روزی بزرگترین ستاره سینما خواهد شد.
کتاب «داستان کودکی من» با ترجمه بینظیر محمد قاضی، سرگذشت این هنرمند را بیش از پیش خواندنی کرده و مخاطب را به همذاتپنداری عمیقی وامیدارد. در لابهلای سطرهای این کتاب، شکاف طبقاتی و زندگی کودکی چارلی توام با فقر کاملا نمایان است، آنجا که در بخشی از کتاب اشاره میکند حتی روزهای یکشنبه که طبقه فرودست هم در خانه غذا میپختند، چارلی مجبور بود از خواروبارفروشی غذای ناچیزی بخرد، با سرشکستگی. او در بخشی از نوشتههایش میگوید که زندگی فقیرانه ما حتی از فقرا هم بدتر بود و ما در دسته گدایان جا میگرفتیم… در گوشههایی از این کتاب داستانی با عنوان «غذای روز یکشنبه» از زبان چارلی نقل شده که به چند سطری از آن اشاره میشود:
«من از سرشکستگی اجتماعی خاصی که ناشی از فقر ما بود، بهخوبی آگاه بودم. حتی فقیرترین بچهها روزهای یکشنبه در خانه خود غذا میخوردند. کبابی که در خانه درست میشد، نشانه تشخص بود، درست مثل یک عامل سنتی که فرق بین طبقه فقیر و غنی را مشخص میکرد. کسانی که نمیتوانستند عصرهای یکشنبه در خانه خود سر سفره بنشینند و شامی از دستپخت خود بخورند، جزو طبقه گدایان بودند و ما از این طبقه بودیم. مادرم مرا به خواروبارفروشی نزدیک خانهمان میفرستاد تا شامی به بهای شش پنس که یک تکه گوشت و دو پر سبزی بود، بخرم. چه ننگی! بهخصوص در روز یکشنبه! من ملامتش میکردم که چرا چیزی در خانه نمیپزد و او بیهوده سعی میکرد توضیح دهد که شامپختن در خانه دوبرابر گرانتر تمام میشود.
با این وصف، جمعه روزی که بخت با او یار شده بود و پنج شلینگ در شرطبندی اسبدوانی برده بود، برای اینکه دل مرا خوش کند، تصمیم گرفت شام غروب یکشنبه را خودش در خانه بپزد. ضمن خوراکیهای دیگر، یک تکه گوشت کبابی خرید که خوب معلوم نبود گوشت راسته گاو بود یا قلوه گاو. تکه گوشت بیش از دو کیلو وزن داشت و برچسبی که روی آن نوشته بود: «گوشت کبابی.»
مادرم چون اجاق نداشت، از اجاق صاحبخانه استفاده میکرد و چون بسیار محجوبتر از آن بود که دائم در آشپزخانه او برود و بیاید، بهطور تقریب حساب کرده بود که پختن گوشت چقدر وقت میخواهد تا به همان مدت در آشپزخانه بماند. باری، ما با کمال تعجب مشاهده کردیم که گوشتمان بهقدر یک توپ کریکت کوچک شده است. با وجود تاکیدهای مادرم که مدعی بود شام شش پنسی ما کمتر دردسر دارد و خوشمزهتر هم هست، من خوشحال بودم و احساس لذت میکردم از اینکه مثل بقیه مردم در خانه غذا پختهایم.»
gmail.com1@rfateme62
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد