14 - 04 - 2020
سلام بر شیفتگی
مجید عابدینیراد- در یک حال خیلی خوبی بودم که رضا زنگ در رو زد. وقتی وارد آپارتمان شد دیدم چهرهاش با روزهای پیش خیلی توفیر کرده و برق خاصی در چشمهایش بود که شادی و نشاط را به آدم القا میکرد. با خوشحالی گفتم: رضا حتم دارم که خبرهای خوشی باید داشته باشی؟
رضا در حالی که سعیای در مخفی کردن سرخوشیاش نمیکرد به سمت مبلش رفت و وقتی نشست گفت: عابد دو تا موضوع هست که دلم میخواد خیلی جدی ازش صحبت کنیم. وقتی دید من سراپا گوش آمدم و روی مبل مقابلش نشستم اضافه کرد: عابد راستش من هم مثل تو بالاخره شیفته کلام عاشقانه شدم و تازه برای اولین بار دارم میفهمم دوست داشتن هنر کسی یعنی چه.
با اینکه حرفش رو خیلی جدی نگرفتم گفتم: رضا واقعا هیچ نعمتی بالاتر از حس دوست داشتن نیست یا نسبت به کسی یا هنر و کار کسی! حالا یکم روشنتر بگو تا بفهمم از چی یا از کی داری حرف میزنی!
رضا در حالی که پنجههای دستهایش را به هم دوخته بود و به آنها نگاه میکرد گفت: راستش این همه مدت که تو از عشقی که به حافظ و نظامی داری میگفتی من خوب نمیفهمیدم چه جور حسیه ولی از موقعی که با شعر این خانم نظاره که توی روزنامه دیدم و برات خوندم آشنا شدم، راستش توی یه حالت شیفتگی افتادم!
با لبخندی گفتم: خب رضاجان از این عالیتر که دیگه نمیشه! دوست داشتن هنر کسی حالا چه توی زمینه سینما یا تئاتر باشه یا شخصیتهایی که توی دنیای شعر یا نویسندگی هستند خب خیلی با عشقهای از نوع زمینی فرق داره! تو میخوای بگی تا به حال شیفته هنر کسی نبودی؟ رضا کمی خودش رو جمع و جور کرد و با صدای شکستهای گفت: آخه عابد من زن و بچه دارم و به نظرت اینکه همچین علاقهای به گفتههای یه زن دیگه پیدا کردم از نظر تو که گناه نداره!؟
همینطور که به سمت کتری و قوری میرفتم گفتم: رضاجون معلومه که نداره! ولی تو از دو تا شعر که هر دوشون برای من هم آشنا هستند خیلی زیاد خوشت اومده، چون روی روانت اثر خیلی خوشایندی گذاشته، تموم شد! حالا اینکه سرایندهاش مرد یا زنه که دلیل بر احساس گناه نیست! یه حرفهایی میزنی ها!
رضا گل از گلش شکفت و گفت: خدا از زبونت بشنوه! نمیدونم چرا احساس گناه میکردم که خیالم راحت شد! خندیدم و گفتم: نصف ایران عاشق شعرهای پروین یا فروغاند یا اگر قرار بود همه آدمها این نوع دوست داشتنها رو با عشقهای عادی یکی بدونند و احساس گناه هم بکنند که کل فرهنگ و زبان و هنرمون دچار مخاطره و
از هم پاشیدگی میشد!
رضا از چایی که جلوش گذاشتم هنوز اولین جرعه را ننوشیده گفت: ببین این خاطره خیسش رو اقلا ۴۰ بار خوندم! اون یکی بیبازگشت رو هم همینطور! رفتم دو سه تا کتابفروشی پرسیدم که ازش مجموعه شعری ندارند؟ از قرار شاعره شناخته شدهای براشون نبود! حالا نمیدونم دوباره کی توی کافه شعر روزنامه یه کار دیگه ازش چاپ بشه؟ مهناز دخترم هم که بهت گفتم خیلی کارش رو دوست داره!
جرعهای از چایم نوشیدم و گفتم: خب زنگ بزن از روزنامه بپرس کی دوباره کافه شعر درمیآد؟ اینکه کاری نداره! ولی رضا به واقع بیخود توی حالت شیفتگی نیفتادی چون بهت قول میدم یواشیواش شعرهای این نظاره توی دل همه شدیدا اثرگذار بشن! حالا روی اینترنت هم بگردی بد نیست! شاید داره، خدا رو چه دیدی، یه فروغ دیگه توی این اوضاع بحرانی از همه نوع متولد میشه! بعد تو به خودت خواهی بالید که جزو اولین شیفتههای شعرش بودی! بعد هم تازه به نظر من سعی کن حس دوست داشتنش رو به زن و پسرت هم سرایت بدی تا یه جنبه خانوادگی پیدا کنه! دیگه هم حس گناه نداشته باشی!
رضا که کمی خیالش آسودهتر شده بود گفت: تو هم شانست این بوده که شهره همسر درگذشتهات هم هنرمند بوده و هم زن واقعیت! شیفته خودش و کارش هر دو بودی! خوش به حالت! ولی زن من اصلا با دنیای هنر صد فرسنگ فاصله داره!
رضا داشت آماده میشد که دم پلهها برگشت و گفت: راستی زنگ بزنم روزنامه و بگم از نظاره بازم شعر چاپ کنن! گفتم فکر خوبیه، اما فکر میکنم خودشون این کار رو بکنن.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد