3 - 12 - 2022
زمان میبرد تا به خودم بیایم
عکس و گزارش: «جهان صنعت»- عادت کرده بود سالی دو سه مرتبه او را از زندان زنان قرچک به دادگستری شهرری ببرند. هر بار که او را به دادگاه میآوردند پیرتر از قبل شده بود. با دندان گوشه چادرش را میگرفت و آهستهآهسته راه میرفت. دادگاه مثل همیشه کسلکننده و تکراری بود، حاضران همدیگر را میشناختند. بچههای مقتول دیگر بالغ شده بودند اما خواهر و برادرهایش پیر. روی صندلی چوبی مینشست و همه چیز را به وکیل کار بلدش میسپرد. بعد از گذشت سالها باز هم قاضی به او اتهام قتل را تفهیم میکرد و فاطمه هم میگفت اتهامش را قبول ندارد. برای چندمین مرتبه همان حرفهای تکراری زده میشد. حکم دادگاه اغلب قصاص بود اما هیچ وقت این حکم در دیوانعالی کشور تایید نشد تا اینکه آخرین جلسه دادگاه فرا رسید. این بار اولیاءدم مقتول که همیشه برای قصاص فاطمه اصرار میکردند، گفتند او را بخشیدهاند. چند روز بعد فاطمه مطیع، زنی که ۲۰ سال را به اتهام قتل در زندان زنان بهسر میبرد، دیگر قدیمیترین زن زندانی نبود.
۲۰ سال تحمل حبس کار سختی است، چطور این شرایط را تحمل کردی؟
هر لحظه بودن در زندان مثل یک عمر است. من و خیلیهای دیگر مدام به این فکر میکردیم که الان میآیند و ما را برای اعدام میبرند. وقتی حرف اعدام میزدند مگه ما میخوابیدیم. من فکر میکردم که چطوری میمیریم، چطوری جون میدیم. خیلی فکر میکردیم. روزی ۱۵ تا قرص اعصاب میخوردم. وقتی اسمش میاد تنم میلرزه. خیلیها شبها کابوس میدیدند و بیدار میشدند. از این گذشته در زندان همه جور آدم هست. اما من با کسی قاطی نمیشدم. شنیده بودم تو زندان سیبیل کلفت زیاده.
اصلا چطور شد که شما را به اتهام قتل دستگیر کردند؟
از بس این ماجرا را تعریف کردهام خسته شدم. سال ۷۲ بود که مجید، برادر زن داداشم فوت شد. میگفتند مسموم شده. من را به عنوان قاتل دستگیر کردند و من هم گول خوردم و اول اقرار کردم اما بعد که فهمیدم سرم کلاه رفته راستش را گفتم اما هیچ کس باور نکرد و من ۲۰ سال زندانی شدم.
چرا اتهام قتل را پذیرفتی؟ روز حادثه چه اتفاقی افتاد؟
ما در روستای چیچکلو در اسلامشهر زندگی میکردیم و با خانواده مجید رفت و آمد داشتیم. آن روز ختم یکی از فامیل بود. من و شوهرم و عروسم و مجید رفتیم ختم اما وقتی از زنانه بیرون آمدم شوهرم و مجید نبودند، وقتی برگشتم خانه دیدم سه تا استکان در آشپزخانه است. از شوهرم پرسیدم، گفت با مجید و برادرش آمده بودند خانه. فردایش بود که فهمیدم مجید فوت شده است. من ختم و همه مراسمهای مجید را رفتم اما بعد از چهلم دستگیر شدم. شوهرم گفت من پشتت هستم و... من هم قتل را گردن گرفتم. فکر میکردم چون زن هستم کاری با من ندارند اما بعد دیدم ماجرا جدی است اما دیگر هیچ کس حرفم را باور نمیکرد. من گفته بودم پودری خاکستری داخل شربت ریختم و به مجید دادم اما بعدها معلوم شد سم مایع و زرد رنگ بود اما دیگر کار از کار گذشته بود. در دادگاه محاکمه و به قصاص محکوم شدم.
چرا حکم قصاص اجرا نشد؟
رای دادگاه در دیوانعالی کشور رد شد و من دوباره محاکمه شدم. این بار دادگاه من را بیگناه تشخیص داد اما بیگناهی من هم در دیوانعالی کشور نقض شد. محاکمه من چند مرتبه دیگر هم ادامه داشت اما هر بار حکم در دیوان نقض میشد. فکر میکنم در این ۲۰ سال ۹ مرتبه برایم حکم صادر شد اما خواست خدا بودکه بالاخره من آزاد شوم.
۲۰ سال زمان زیادی است در این مدت در زندان چه کارهایی انجام میدادی؟
روزی چند ساعت در دفتر زندان کار میکردم. بعد از نهار هم از فروشگاه کاموا میخریدم و بافتنی میبافتم. خرجم را از این راه به دست میآوردم. خدا میداند در این سالها چند تا بلوز و ژاکت بافتهام.
از روزهای زندان چه خاطراتی داری؟
روزهایی که یکی از زندانیان را برای اعدام میبردند روزهای تلخی بود. آن روزهایی هم که یکی را آزاد میکردند همه خوشحال و امیدوار میشدیم مثلا وقتی شهلا اعدام شد تا چند روز همه مان عزادار بودیم. روز اولی که شهلا وارد زندان شد را یادم هست. اول میگفت من کاری نکردم و فقط با ناصر رابطه داشتم. اما بعد قتل را گردن گرفت. شهلا با همه زندانیها خوب بود. پرستاری میکرد. چند وقت هم فروشگاه دستش بود. شب قبل از اعدامش خیلی شب بدی بود. خانوادهاش آمده بودند ملاقات. قرار بود فردا اعدام شود. اما خودش میگفت ناصر هفته قبل به ملاقاتش آمده و گفته پای چوبه دار رضایت میدهد اما او رفت و دیگر نیامد. شهلا عاشق ناصر بود. میگفت از ۱۵ سالگی دنبالش بوده. بعد از اعدام شهلا آنهایی که قصاصی بودند گفتند این راه برای ما هم هست. از آن به بعد وقتی بلندگو صدا میکرد همه میترسیدند که نکند این بار قرعه به نامشان افتاده است.
اما حتما خاطرات شیرینی هم داشتی؟
روزی که کبری رحمانپور آزاد شد همه از ته دل خوشحال شدیم. فکر کنم کبری حدود ۱۰ سال زندانی بود. یک مرتبه هم قرار بود قصاص شود اما گفتند در زندان طناب نبوده. روزی که میخواست آزاد شود همه خوشحال بودیم و شکلات پخش میکردیم. زندان که خوب نمیشود اما آن روز یکی از بهترین روزهای زندان بود. بزن و برقصی به پا شده بود که بیا و ببین. کبری خیلی دختر خوبی بود. در پستخانه زندان پیش خواهرها کار میکرد و برای بچههای بیسواد نامه مینوشت.
ظاهرا چند مرتبه هم خودکشی کردی، چرا؟
بله. ۲۴ دفعه خودکشی کردم اما قسمتم این بود که زنده بمانم. یک بار ۲۰ تا سوزن خوردم اما اتفاقی نیفتاد. یک مرتبه هم شیشه کوبیدم ریختم توی غذا و خوردم. حالم بد شد بردند بیمارستان. یک دفعه هم وقتی هم در اوین بودم موقع سمپاشی سمها را خوردم اما من را بردند بیمارستان. بقیهاش هم همینطوری بود. من هرچه میگفتم بیگناهم کسی باور نمیکرد. من هم گفتم بهتر است خودم را بکشم.
یک بار هم فرار کردی، ماجرای فرارت را تعریف کن.
آن زمان ۱۳ سال بود که زندانی بودم. از دادگاه من را بردند کلانتری شهرری. آنجا شوهرم برایم ناهار گرفت و داشتم غذا میخوردم. هیچ کس حواسش نبود چون مامورها همه مثل بچههایم بودند به آنها میگفتم بچهها. گفتم بچهها خسته شدهام. میخواهم بروم. خندیدند و گفتند برو. اصلا حواسشان نبود. من هم از در آمدم بیرون. یک ماشین آمد. گفتم آقا آذری دربست. وقتی رسیدم به شوهرم زنگ زدم و او آمد بعد به وکیلم آقای خرمشاهی زنگ زد. خرمشاهی گفت برگردونش اما شوهرم من را برد به طرف چابهار. حوالی کاشان بودیم که پسرم زنگ زد گفت ممکن است بلایی سرت بیاورند. من هم به شوهرم گفتم از اینجا یک قدم آن طرفتر نمیام. ترسیدم برم. با خودم گفتم اولش که گول خوردم و حالا هم که دیگه هیچی. ۱۵ روز کاشان ماندیم. در آنجا یک اتاق اجاره کرده بودیم. چون میترسیدم خوراکیها را اول میدادم شوهرم میخورد بعد خودم میخوردم. به مامورها گفتم فردا هشت صبح میام. برگشتم خودم را معرفی کردم.
از روز آزادیات بگو. چه کسانی به استقبالت آمده بودند؟
روز آخر وقتی معلوم شد آزاد میشوم بچهها همه دورم جمع شدند. من هم فلاسک چای، قابلمه، لگن و بقیه وسایلم را به آنها دادم. آجیل مشکل گشا نذر کرده بودم. آن را هم پخش کردم. وقتی از در زندان بیرون آمدم دختر و دامادم همراه شوهرم آنجا بودند. دخترم گریه میکرد و به طرفم میآمد. در همه این سالها فقط او بود که غصهام را میخورد. در این مدت نتوانستم بچههایش را ببینم. اما آن روز بالاخره دیدم. چند روز بعد هم خواهر و برادرهایم به دیدنم آمدند. ۲۰ سال بود آنها را ندیده بودم. چهرههایشان تغییر کرده بود. اول نشناختم شان. در این سالها جوانیام رفت. خواستههایم رفت. بهترین آرزوها را برای بچههایم داشتم اما همهاش رفت ولی حالا خوشحالم که خدا خواست تا آزاد شوم از آقای خرمشاهی هم ممنونم. اگر ایشان وکیل من نبود شاید همان سالهای اول اعدام میشدم. من از شاکیانم بدی ندیدم. خدا خیرشان بدهد که بالاخره
رضایت دادند.
حالا برای ادامه زندگیات چه برنامهای داری؟
چی بگم. زمانی که رفتم زندان ۴۲ ساله بودم. حالا ۶۲ سالهام. کاری نمیتوانم بکنم. فقط دلم شکسته. حالا نه خانهای دارم، نه چیزی. شاکیان شرط گذاشتهاند که باید از تهران بروم. نمیدانم چه میشود اما فعلا باید مقداری بگذرد تا به خودم بیایم. از طرفی کمی هم مریضم. قلب و کبدم مشکل دارد. باید بروم دکتر. همه امیدم فقط به خداست.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد