9 - 05 - 2017
روایت پردرد معدنچیان «یورت»
حمید حاجیپور- حکایت غمانگیز معدنچیان با جرقهای آغاز شد و با مظلومیت و غربت وصفنشدنی آنها پایان یافت. معدن ۲۴ساله خیلی وقت پیش انتظار چنین واقعهای را داشت. گویی در طول سالها بیتدبیری تاب آورده بود ولی ناگهان چارهای جز تسلیم شدن نداشت. منفجر شد و ۳۵ معدنچی را قربانی کرد. ۳۵ معدنچی که بیخداحافظی از خانوادههایشان پر کشیدند.
مرگشان روی ساعت ۱۱ صبح کوک شده بود. گاز متان مثل ارواح خبیثه توی تونل ۱۸۰۰ متری «زمستان یورت» سرگردان بود. جرقه آتش به کمکش آمد. جرقه کارش را کرد و مصیبتی بهپا کرد و داغی بزرگ به دل خانواده معدنچیان نشاند.
حالا کوه و جنگل و آسمان هم مثل مردم روستای «وطن» و «سوسرا» و روستاهای دیگر عزادارند؛ صدای چهچهه پرندگان که میان شیون زنان و مویه مردان، بیشباهت به مرثیهسرایی برای معدنچیان نیست. حکایتمان، حکایت پدرانی است که بیخداحافظی از کودکانشان رخت بربستند و پر کشیدند.گویی گرد عزا را در معدن زمستان یورت پاشیدهاند. زمین و آسمان هم تاب بیقراری خانوادههای معدنچیان را ندارند. روی کپههای سنگ آهن نشستهاند و چشم دوختهاند به ورودی تونلی که قاتل عزیزانشان شد. چشمهایی که کاسه خون است. امید دارند به خبری که به آنها بگوید موقعیت گرفتارشدگان را یافتهاند ولی کسی این خبر را به آنها نمیدهد. هر تیمی که از داخل تونل برمیگردد سرش را پایین میگیرد.»مصطفی» تازه از تونل بیرون آمده. کلاه قرمز چرکمردهاش را از سرش برمیدارد و خودش را روی زمین میاندازد. مثل کودکی یتیمی که پدرش را از دست داده، زیر گریه میزند. خودش را میزند. بقیه دستهایش را میگیرند. یکی از همکارانش میگوید او جزو چندنفری است که جان سالم بهدر برده. وقتی کمی آرامتر میشود، از او ماجرا را میپرسم. آنقدر ناراحت و ناامید است که از سوال خودم پشیمان میشوم. جواب میدهد آن هم با گریه: «امروز شیفت کاریام بود. با محسن و حمید و رضا و جعفر بخش استخراج بودیم. هوا خیلی گرفته بود و چشم و گلویم بدجور میسوخت به حدی که سرم گیج رفت. هنوز از تونل بیرون نیامده بودم که صدای انفجار همهجا را به لرزه انداخت. من و چند معدنچی دیگری که بیرون بودیم از شدت گرد و خاکی که از تونل بیرون میزد نتوانستیم داخل برویم. وضعیت خیلی خراب بود. پسرعمو و دامادمان توی تونل بودند و واقعا نمیتوانستیم برای نجاتشان برویم چراکه دستگاه اکسیژن نداشتیم.»
مصطفی دائم گریه میکند و از بچههای قد و نیمقد خواهرش میگوید که خدا نکند یتیم شوند. ادامه حرفش را میگیرد: «هنوز نیمساعت از انفجار نگذشته بود که عدهای از همکارانم بدون داشتن تجهیزات داخل رفتند، از آنها هم خبری نشد تا اینکه نیروهای کمکی سر رسیدند و نزدیک ساعت ۱۱ شب توانستیم جسد ۲۱ تن از همکارانم که برای کمک رفتهبودند را بیرون بیاوریم. آنها به فاصله دو سه متر از هم روی زمین افتاده بودند. گاز متان و منوکسیدکربن خفهشان کرده بود. پیمانکار باید جواب زن و بچههایشان را بدهد. باید یقهاش را بگیرند و محاکمهاش کنند.»
بیشتر آدمهای اینجا چکمهپوشیده و کلاه ایمنی سرشان گذاشتهاند و منتظرند برای تجسس به تونل بروند. «محمد حسن» یکی از کسانی است که وقتی شنید تونل منفجر شده، چکمههایش را زیر بغلش زده و خودش را اینجا رساند. اهل رامیان است و به گفته خودش ۳۰ سال در معدن کار کرده و حالا که بازنشسته شده، برای نجات معدنچیهای محبوسشده هر کاری که در توانش باشد، میکند.ماجرا را از زبان او میشنویم. «همه این اتفاقات و ۳۵ کشته بهخاطر مبالاتی مسوولان معدن است. در معادن باید برای هر ۱۰۰ متر طول راه زیرزمینی یک تهویه هوا بگذارند تا گازها را خارج کند ولی اینجا بهجای داشتن دستکم ۱۵ دستگاه تهویه هوا، حتی یک تهویه مرکزی هم نداشت و معدنچیانی که اینجا کار میکنند، ظلم بزرگی در حقشان شده است. به گفته خود معدنچیها امروز هوای تونل بسیار سنگین بوده و بوی گاز شدیدی همه فضا را فرا گرفته بود. آنها ماجرا را برای مسوولان معدن گزارش میدهند ولی کسی به حرفشان گوش نمیدهد. نزدیک ساعت ۱۱ لوکوموتیو خاموش میشود و یکی از معدنچیها برای روشن کردن آن از باتری یدک استفاده میکند و هنگام باتری به باتری کردن، جرقه برق منجر به انفجار شدید میشود و ۱۴ تن از آنها زیر خروارها خاک میمانند و در ادامه ۲۱ معدنچی دیگر که برای کمک آمده بودند هم دچار مسمومیت شدید میشوند و از دنیا میروند.»
او در ادامه میگوید: «وقتی خبر حادثه را دادند، با موتور خودم را رساندم و از ساعت ۴ عصر تا الان داخل تونل بودم و تا موقعیت انفجار پیش رفتیم ولی آوار خیلی زیادی وجود دارد و چند روزی زمان میبرد تا آوار را کنار بزنیم و به معدنچیها برسیم. بعید میدانم زنده باشند. شاید زیر ۱۰ درصد.»
ساعت از ۳ نیمهشب گذشته و هیچ یک از حاضرانی که از دور و بر شاهد عملیات امداد هستند، صحنه را ترک نکردهاند. در این میان بیقراری نوجوان ۱۴ سالهای مرا به خود جلب میکند. اسمش «احمد» است پسر «مرادعلی کمالی». آمده ببیند از پدرش خبری میشود یا نه. از ساعت ۱۲ شب او را در این حول و حوش دیدهام. او هم مثل معدنچیها و خانوادههایشان دل پردردی از بیعدالتیهایی که در حق آنها روا شده، دارد. میگوید: «پدرم با ۲۰ سال کار ماهی یک میلیون تومان بیشتر حقوق نمیگرفت. میدانید چند ماه است حقوق نگرفته بود؟ پنج ماه! هر وقت اعتراض میکرد، او را تهدید میکردند که اخراجش میکنند. وقتی با عمویم درد دل میکرد حرفهایش را میشنیدم. میگفت ایکاش بتواند سرمایهای جور کند و مسافرکشی کند. پدرم آسم دارد. شبها از نفستنگی خوابش نمیبرد. حالا هم معلوم نیست زنده است یا…» زیر گریه میزند.
چند قدم آن طرفتر عمویش ایستاده. جلوتر میآید و با عصبانیت میگوید: «آمدید عکس و فیلم بگیرید برای چه؟ چرا آن وقتی که پیمانکار خونمان را میمکید، نیامدید و گزارش نگرفتید؟ حالا که این همه آدم بیگناه مرده، دنبال خبر آمدید!» او گلایه میکند و من حرفی برای گفتن ندارم. حق با اوست که چرا از مشکلات و زندگی آدمهایی که برای لقمهای نان دل به سیاهی معدن میزنند، گزارشی تهیه نکردهایم. چرا از زندگیشان تصویری ترسیم نکردهایم…
برادر مرادعلی پس از اینکه گلایهاش تمام میشود، با صدای لرزان از زندگی برادر و معدنچیهای دیگر برایم میگوید: «برادرم چهار تا بچه دارد با همین پول بخور و نمیر زندگیاش را میگذراند، آن هم اگر حقوقش را بدهند. بیشتر اهالی روستای ما چارهای ندارند جز اینکه بروند و توی معدن کار کنند. پیمانکار هم هر طور بخواهد، رفتار میکند. برایشان بیمه خیاطی و آرایشگری و نانوایی رد میکند، اگر بخواهیم اعتراض کنیم، اخراج میکند. سال پیش با چند کارگر دیگر به خاطر ناایمن بودن معدن تحصن کردیم ولی نه کسی عکسمان را انداخت و نه کسی صدایمان را شنید.»
صبح میشود و به سوی روستای سوسرا میرویم. روستایی که شش تن از معدنچیانی که در این حادثه جانباختهاند از این روستایند. روستا در سکوت محض فرو رفته و پرچمهای سیاه بالای سر خانههایی که عزیزانشان را از دست دادهاند، برافراشته شده است.پیکر حمید میردار و مجتبی سوسرایی و نورالله سوسرایی را برای خاکسپاری آوردهاند. صدای شیون زنان و مویه مردان سکوت روستا را میشکند. مردم روستا سه بار مسیر غسالخانه تا قبرستان را میپیمایند و هر بار یکی از آنها را به دل
خاک سرد میسپارند.
اینجا بهت و غم راه را برای حرکت دقیقه و ثانیه گرفتهاند. گویی گرد عزا را همه جا پاشیدهاند. صدای لااله الیالله میپیچد میان کوههای سبز و پژواک دردها میپیچد در جسم و جان آدم؛ معدنچیانی که مثل برگ خزان
فرو ریختند.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد