21 - 04 - 2020
رنجهای کودکی ربوده شده در مترو
رقیه حسینی- از میان تاریکی راهی دراز در عمق زمین، با جیغ و نالههای ریل مترو، با غرشی عظیم وارد محوطهای مملو از چهرههایی پر تنش و پریشان شدم. با آخرین ضجههای محرک وجودم که بیتردید در مسیری از پیش تعیین شده دورانی ابدی را سرگردان میپیمود. لحظهای ایستادم. این سکون چندین برابر بار همزمان بر دوشم افزود و از آن کاست. چه اهمیتی دارد، کدام بیشتر و کمتر و کدام سنگینتر و سبکتر است؟ تکرار، زیستنم را هرچند که مدام در حال حرکتم، راکد میکند.
هر روز هزاران نفر به انتظار آمدنم روی صندلیهایی گاه زرد، گاه آبی پا میجنبانند یا در گوشهای به مسیری تاریک خیره میشوند. تاریکیای که نور قرمز چشمهایم آن را میشکافد. تونلی که انعکاس فریادهایم را هر از چند گاهی به گوش زمینیها میرساند. چه کسی میداند در این تاریکی چهها که نمیگذرد. ایستگاه بعد. . . همان نالههای همیشگی. همان توقف ساختگی. ایستادم. باری آمد. باری رفت. دستهایش سرد بود. سلانه سلانه راه میرفت. تکیهاش بودم. بوی کثافت پیراهنش، ژولیدگی موهایش، چیزی بود که دیدم. اما ترکهای پوست دستانش، چشمان سرخ خمار و نیمه باز و نگاه گوشه چشمیاش چیزی بود که احساس کردم. حالش خوب نبود. چیزی آزارش میداد و به درونش چنگ میانداخت. اخمو بود. قدی کوتاه داشت. لبهایش آویزان و خسته بود. سرگردان نگاه میکرد. خیره میشد. چشمانش سوال میپرسید. پر از تحیر بود اما رنجور. بیمیل و غم زده. سری خاراند و برای آخرین بار به درها تکیه کرد. گرمای نفسش به تنهام خورد. نگاهی زیر چشمی کرد و با همان قوز، سرافکنده، تلوتلو خوران به سمت دیوار رفت. پاهایش سست شد. خزید روی زمین و ولو شد. کمر به زمین کشید و چشمانش را بست. انگار خوابید. حال خوشی نداشت. نه فالی بود. نه دستهگلی تا برای بودنش بهانه شود. همه از چهره چرک و رنجورش گریزان بودند. کسی از درون کودک او خبر نداشت. ظاهر ژولیده و فرسوده او نه آن کودک بانمک همهپسند بود و نه گربه ملوس دلربا. ایستگاه بعد اما کودکی ربوده شده بار دگر بر وجودش چنگ زد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد