21 - 04 - 2020
دیدار با انریکه لین
سال ۱۹۹۹ بعد از بازگشت از وئزوئلا، خواب دیدم مرا بردهاند به آپارتمان انریکه لین، در کشوری که میتوانست شیلی باشد، در شهری که میتوانست سانتیاگو باشد، با در نظر گرفتن اینکه شیلی و سانتیاگو زمانی به جهنم شبیه بودند، شباهتی که در لایههای نهانی شهر واقعی و شهر تخیلی برای همیشه باقی میماند. البته میدانستم لین مرده، اما وقتی همراهانم پیشنهاد دادند برویم ببینیمش بیهیچ تردیدی قبول کردم. شاید فکر کردم دارند شوخی میکنند، یا اینکه ممکن بود معجزه شده باشد، اما احتمالا فقط من چنین فکری میکردم یا اینکه پیشنهاد را اشتباه فهمیده بودم. به هر حال، ما رفتیم به یک ساختمان هفت طبقه با نمای زرد رنگ و رورفته و بار، درطبقه همکف، باری با ابعادی قابل ملاحظه با یک پیشخوان بلند و غرفههای زیاد، و دوستانم (اگرچه این طور توصیف کردنشان عجیب به نظر میرسد، بگذارید فقط بگویم مشتاقانی که پیشنهاد داده بودند شاعر را ببینیم) مرا به یک غرفه هدایت کردند و لین آنجا بود. اول به سختی شناختمش، صورتش همان صورتی نبود که روی کتابهایش دیده بودم، لاغرتر و جوانتر و زیباتر شده بود و چشمهایش روشنتر از چشمهای توی عکسهای سیاه و سفید روی جلد کتابها بود. در واقع لین اصلا شبیه لین نبود، به یک بازیگر هالیوودی شبیه شده بود، یک بازیگر رده ب، از آن قماش که در برنامههای تلویزیونی بازی میکنند یا در فیلمهایی که هیچوقت توی سینماهای اروپا نمایش داده نمیشوند و مستقیما تبدیل به ویدئو میشوند، اما همزمان، او لین بود و کس دیگری نبود. من هیچ شکی در اینباره نداشتم. هواداران با او خوش و بش کردند و او را با یک جور آشنایی قلابی، انریکه صدا میکردند، و ازش سوالهایی میکردند که من نمیتوانستم بفهمم و بعد ما را به هم معرفی کردند، اگرچه در واقع نیازی به معرفی من نبود، چون زمانی، مدتی کوتاه، با او رابطه داشتم و نامههایش، به نوعی، مرا به ادامه وامیداشت؛ حرف، حرف ۱۹۸۱ یا ۱۹۸۲ است، زمانی که مثل یک معتکف در خانهای خارج از گرونا زندگی میکردم، بدون پول و بدون هیچ دورنمایی از داشتن پول، و ادبیات میدان مینی شده بود که دشمن، صرفنظر از چند نویسنده کلاسیک (فقط چند تا)، آن را قلمرو خود کرده بود. و هر روز من باید از میدان مین میگذشتم و هر حرکت اشتباهی میتوانست کشنده باشد و شعرهای آرخیلوکوس راهنمایم بود. برای همه نویسندههای جوان همینطور است. زمانی میرسد که هیچ پشتیبانی نداری، حتی از طرف دوستهایت، مرشدها که هیچ و هیچ کس هم نیست که کمکت کند؛ نشر، جایزهها و هدیهها به دیگران اختصاص داده شدهاند، آنهایی که مدام میگفتند: «بله قربان» یا آنهایی که عالیرتبگان ادبی را ستایش میکردند، یک رمه بیپایان که فقط با میل ذاتیشان به نظم و تنبیه- هیچ چیزی آنها را نجات نمیداد و هیچ چیزی را نمیبخشیدند- از هم تشخیص داده میشدند. به هر حال، همانطور که میگفتم، همه نویسندگان جوان زمانی در زندگیشان اینطور احساس میکنند، اما آن موقع من بیست و هشت ساله بودم و به هیچ وجه نمیتوانستم خودم را نویسندهای جوان بدانم. من سرگردان بودم. من نمونه یک نویسنده آمریکای لاتین نبودم که به لطف جیره دولت در کشوری اروپایی زندگی میکند. من هیچکس نبودم و تمایلی به تکدی ترحم یا وانمود کردن نداشتم، بعد شروع کردم به مراوده با انریکه لین. طبیعتا من بودم که رابطه را شروع کردم. خیلی برای جواب دادن منتظر نماندم. یک نامه بلند با لحنی خشمگین چیزی که در شیلی به آن میگوییم: غمبار و تندمزاج. در جوابم به او از زندگیام گفتم، خانهام در روستا روی یکی از تپههای خارج گرونا، شهر قرون وسطایی، روبهرویش ییلاق یا فضای خالی پشتش. درباره سگم، لایکا هم گفتم و گفتم که به نظرم ادبیات شیلی به جز یک دو استثنا آشغال است.
در نامه بعدیش مشهود بود که ما از پیش با هم دوستیم. آنچه بعدش پیش آمد نمونه چیزی بود که بین یک آدم مشهور و یک ناشناس پیش میآید. شعرهای مرا خواند و آنها را در مجموعهای قرار داد که برای معرفی نسل جوانتر، برای یک موسسه شیلیایی- آمریکایی، در دست تهیه بود. در نامهاش، او یک گروه مصمم امیدوار را شناسایی کرده بود که به نظر او شش ببر شعر شیلی در سال ۲۰۰۰ بودند. شش ببر عبارت بودند از: برتونی، ماکییرا، گونزالو مونیوز، مارتینز، رودریگو لیرا و خودم- اینطور فکر میکنم. شاید هفت ببر بودند، اما من فکر میکنم فقط شش تا بودند. برای هر شش نفر ما کار سختی بود که در سال ۲۰۰۰ چیزی شده باشیم، چون تا آن موقع رودریگو لیرا، بهترین از میان همه، خودش را کشته بود و آنچه از او باقی مانده بود: یا سالها بود توی قبرستان میپوسید یا در خیابانها آشغال شده بود و با کثافات سانتیاگو درآمیخته بود.
گربه مناسبتر بود تا ببر. برتونی، تا جایی که من میدانم، هیپیای چیزی شده که کنار دریا زندگی میکند و صدف و جلبک دریایی جمع میکند. ماکییرا پژوهشی دقیق بر آنتولوژی کاردنال و کورونل اورتکوی شعر آمریکای شمالی نوشت، دو کتاب چاپ کرد و بعد افتاد به نوشیدن. شنیدم که گونزالو مونیوز به مکزیکو رفت و درآنجا ناپدید شد، ولی نه در نسیان اتیلنی، مثل کنسول لاوری، بلکه در صنعت تبلیغات. مارتینز یک تحلیل انتقادی بر نشانههای مارسل دوشان نوشت و مرد. رودریگو لیرا را هم که خب، پیشتر گفتم چه بر سرش آمد. هر جور نگاهش کنی ببر که نه، بیشتر گربه بودند. بچه گربههایی از یک استان دورافتاده. به هر حال، آنچه میخواستم بگویم این بود که من لین را میشناختم. به هر تقدیر، هواداران جلو افتادند تا مرا معرفی کنند و نه من و نه لین مخالفتی نکردیم. خب، ما آنجا توی غرفه بودیم و صداها میگفتند این روبرتو بولانیو است و من دستم را بیرون کشیدم. در حالی که بازویم را تاریکی پوشانده بود، دست لین را گرفتم، دست کمی سردی که چند ثانیه دست مرا فشرد، دست آدمی اندوهگین بود- این طور فکر کردم- یک دست و دست فشردنی که کاملا هماهنگ بود با چهرهای که داشت به دقت مرا ورانداز میکرد بدون اینکه هیچ نشانی از آشنایی بدهد. این هماهنگی کاملا ایما و اشارهای بود، تنانه بود و چنگ انداخته به دامن فصاحتی مبهم که چیزی نداشت برای گفتن، یا دستکم برای من چیزی نداشت. آن لحظه که گذشت، هواداران دوباره شروع به صحبت کردند و سکوت پس رفت، آنها همهشان، نظر لین را درباره مزخرفترین موضوعات و وقایع میپرسیدند و آن وقت تحقیر من نسبت به آنها بخار شد، چون متوجه شدم من هم زمانی مثل آنها بودم: شاعرانی جوان و بیهیچ حمایتی، بچههایی که توسط دولت مرکزی، و حتی توسط چپهای شیلی طرد شده بودند و هیچ حامی و پشتیبانی نداشتند. تنها کسی که داشتند انریکه لین بود، لینی که مثل عکسهای نویسندگی انریکه لین نبود بلکه زیباتر بود و جذابتر، لینی که شبیه شعرهایش بود، که عمر شعرهایش را پذیرفته بود، که در ساختمانی زندگی میکرد که شبیه شعرهایش بود و میتوانست ناپدید شود به شیوهای زیبا و استوار همانطور که شعرهایش ناپدید شدن را نشان میداد.
این را که فهمیدم، یادم هست که احساس بهتری به من دست داد. منظورم این است که شروع کردم به فهم موقعیت و به نظرم سرگرمکننده آمد. چیز ترسناکی وجود داشت: من در خانه بودم، با دوستانم، با نویسندهای که همیشه تحسینش میکردم. فیلم ترسناکی نبود. یا فیلمی در ژانر ترسناک نبود، بلکه فیلم ترسناکی بود که با مقدار زیادی طنز سیاه درآمیخته بود و درست وقتی که به طنز سیاه فکر میکردم لین یک بطری کوچک از جیبش درآورد و گفت: «من باید هر سه ساعت یکبار یکی بخورم.» هواداران دوباره ساکت شدند. پیشخدمتی یک لیوان آب آورد. قرص بزرگ بود. این همان چیزی بود که وقتی دیدم قرص را انداخت توی آب، به آن فکر میکردم. اما در واقع بزرگ نبود، متراکم بود. لین شروع کرد به تکه کردن آن با قاشق و من متوجه شدم که قرص مثل پیاز بود با لایههای بیشمار. من به جلو خم شدم و به دقت داخل لیوان را نگاه کردم. برای لحظهای مطمئن بودم که آن قرص بینهایت بود. لیوان تراشیدهشده تاثیری بزرگکننده داشت، مثل یک لنز: داخل لیوان قرص صورتی کمرنگی از هم میپاشید، انگار کهکشانی را خلق میکرد یا جهانی را. اما کهکشانها نابهنگام به دنیا میآیند یا میمیرند (یادم نیست کدام) و چیزی که من میتوانستم از سمت تراشیدهشده ببینم، از هم گشوده شدن با سرعتی کند بود، هر مرحله غیرقابل درک بود و هر به درون کشیده شدن و هر لرزشی همینطور که من نگاه میکردم بیشتر طول میکشید.
بعد با احساس خستگی تکیه دادم و نگاه خیرهام از دارو کنده شد، رفت بالا تا رسید به لین که انگار داشت میگفت چیزی نگو، خوردن این معجون هر سه ساعت یکبار خودش به اندازه کافی بد هست، دنبال معنیهای نمادین نگرد- آب، پیاز، رژه ستارهها. هواداران از میز ما دور شده بودند. بعضی کنار بار نشسته بودند. بقیه را نمیدیدم، اما وقتی باز به لین نگاه کردم هواداری پیشش بود و داشت قبل از رفتن از غرفه به دنبال دوستهایش که در اتاق پخش شده بودند، چیزی در گوشش زمزمه میکرد. همان لحظه فهمیدم که لین میداند که مرده است گفت: «قلبم از من قطع امید کرده. دیگر وجود ندارد.» فکر کردم اشکالی وجود دارد. لین از سرطان مرد نه سکته.
سنگینی سهمگینی بر من غالب میشد. بعد بلند شدم و رفتم کمی پاهایم را کش دادم، اما نه در بار، رفتم بیرون در خیابان. پیادهروها خاکستری بودند و ناهموار و آسمان مثل آینهای بود که قاب نداشت، جایی که باید همه چیز در آن منعکس میشد اما هیچ چیز نبود. با این حال حس طبیعی بودن همه تصاویر غالب میشد و نفوذ میکرد. وقتی احساس کردم به قدر کافی هواخوری کردهام و وقتش بود برگردم به بار، از پلهها بالا رفتم به طرف در (پلههای سنگی، تختهسنگی که استحکام گرانیتمانندی داشت و درخشندگیای الماسگونه) و برخوردم به کسی که از من کوتاهتر بود و مثل گانگسترهای دهه پنجاه لباس پوشیده بود، مردی که چیزی مثل کاریکاتور در خودش داشت، مانند قاتلی خوشبرخورد و مرا با کس دیگری که میشناخت اشتباه گرفت و با من سلام و احوالپرسی کرد. من هم جواب دادم اگرچه از اول میدانستم که نمیشناسمش و او اشتباه کرده، اما طوری رفتار کردم انگار میشناسمش، انگار من هم با کس دیگری اشتباهش گرفته باشم بعد همانطور که مذبوحانه سعی میکردیم از آن پلههای درخشان (و در عین حال به شدت تخت) بالا برویم خوش و بش میکردیم؛ اما اشتباه کوچک مرد چند لحظه بیشتر نپایید، خیلی سریع متوجه شد که اشتباه کرده و جور دیگری نگاه کرد، انگار داشت از خودش میپرسید شاید من هم اشتباه کردهام یا اینکه نه، شاید از اول سر کارش گذاشته بودم و از آنجایی که خنگ و مشکوک بود (هر چند به شکل تناقضآمیزی تیز بود) از من پرسید من کی هستم، این را با لبخندی بدخواهانه روی لبهایش پرسید و من گفتم: «ای لعنت، خارا، منم، بولانیو.» و برای هر کسی از لبخندش معلوم بود که او خارا نیست، اما او بازی را ادامه داد، انگار ناگهان رعد و برق گرفته باشدش (و نه، از شعرهای لین نقل نمیکنم، خیلی کمتر از آن، از کارهای خودم نقل میکنم) از ایده زندگی کردن خارای ناشناس برای یکی- دو دقیقه خوشش آمد، خارایی که او هرگز نمیتوانست باشد مگر فقط همانجا متوقف بر بالای آن پلههای درخشنده و از من درباره زندگیام پرسید. (خنگتر از مرغ پخته) در حالی که اعتراف میکرد خاراست از من پرسید کی هستم، اما خارایی که از اساس وجود بولانیو را فراموش کرده بود- که به هر حال کاملا قابل قبول است.
برای همین برایش توضیح دادم کی هستم و همچنان که مشغول این کار بودم داشتم میگفتم او چه کسی میتواند باشد، خارایی را خلق میکردم تا خودم و او را راحت کنم، که آن لحظه را آسان کنم- خارایی غیرمحتمل، باهوش، شجاع، ثروتمند، دست و دلباز، جسور، عاشق زنی زیبا و آن زن هم عاشق او- و بعد گانگستر لبخند زد، عمیقا متقاعد شده بود که من سر کارش گذاشتهام، اما نمیتوانم سر و ته قصه را هم بیاورم و مرا تشویق کرد که نهتنها درباره خارا بلکه درباره دوستان خارا و بالاخره درباره جهان هم برایش بگویم، جهانی که حتی برای خارا بسیار گسترده به نظر میآمد، جهانی که در آن خارای بزرگ مورچهای بود که مرگش روی پلهای درخشان برای هیچکس مهم نبود و بالاخره سر و کله دوستهایش پیدا شد. دو آدمکش حرفهای بلندقد که کت و شلوار رنگ روشن چهار دکمهای به تن داشتند و مرا و خارا را نگاه کردند، انگار که بپرسند من کیام و او هیچ راهی نداشت جز آنکه بگوید من بولانیو هستم و دو آدمکش با من خوش و بش کردند. با آنها دست دادم (انگشتر، ساعتهای گرانقیمت، دستبندهای طلا) و وقتی دعوتم کردند همراهشان بنوشم گفتم: «نمیتوانم، با دوستم هستم.» و خارا را کنار زدم و داخل شدم. لین هنوز توی غرفه بود.
ولی حالا هیچ هواداری کنارش نبود. لیوان خالی بود. دارو را خورده بود و منتظر بود. بدون گفتن کلامی رفتیم بالا به آپارتمانش. او در طبقه هفتم زندگی میکرد و ما سوار آسانسور شدیم؛ آسانسوری بسیار بزرگ که سی نفر را در خودش جا میداد. آپارتمانش نسبتا کوچک بود، خصوصا برای یک نویسنده شیلیایی، و به کل از کتاب خبری نبود. در پاسخ به سوال من گفت که او دیگر خیلی کم احتیاج به خواندن دارد؛ و بعد اضافه کرد اما همیشه کتاب هست. میشد از آپارتمانش بار را دید. انگار کف از شیشه ساخته شده بود. مدتی روی زانویم نشستم و به مردم آن پایین نگاه کردم، دنبال هواداران گشتم و آن سه نفر گانگستر، اما فقط آدمهای ناآشنا را میدیدم که میخوردند یا مینوشیدند، اما بیشتر از یک میز یا غرفه به دیگری میرفتند، همه هیجانزده و بیقرار، انگار در رمانی از نیمه اول دهه بیست.
بعد از مدتی، به این نتیجه رسیدم که مشکلی هست. اگر کف آپارتمان لین شیشهای بود و سقف بار هم شیشهای بود، آن وقت همه آن هفت طبقه از طبقه دوم تا طبقه ششم چه میشدند؟ آنها هم از شیشه بودند؟ بعد دوباره پایین را نگاه کردم و متوجه شدم که بین طبقه اول و طبقه هفتم هیچ چیز نبود جز فضای خالی. این کشف مضطربم کرد. فکر کردم یا مسیح، لین مرا کجا آوردی؟ اگرچه بلافاصله به نظرم رسید که یا مسیح، لین، آنها تو را کجا آوردهاند؟ با احتیاط سرپا ایستادم، چون میدانستم که آنجا، برعکس جهان واقعی، اشیا شکستنیتر از آدمها بودند و رفتم دنبال لین گشتم که غیبش زده بود توی اتاقهای بیشمار آپارتمان که دیگر، مثل آپارتمان نویسندهای اروپایی، کوچک به نظر نمیرسید، بلکه جادار و عظیم به نظر میرسید، مثل آپارتمان یک نویسنده در شیلی، در جهان سوم، با مستخدمی ارزان و اشیای گرانقیمت ظریف، آپارتمانی با سایههای در حرکت و نیمهای تاریک که من در آن دو کتاب پیدا کردم: یکی کلاسیک مثل سنگی صاف و دیگری مدرن، بیزمان مثل آشغال و بعد به تدریج و همین که دنبال لین میگشتم، احساس سرما کردم، به طرز فزایندهای منجمد و یخزده. احساس کردم دارم مریض میشوم، انگار آپارتمان حول محوری خیالی میچرخید، اما بعد در باز شد و استخر شنایی را دیدم و لین آنجا داشت شنا میکرد و قبل از آنکه دهانم را باز کنم و چیزی درباره هرج و مرج بگویم، لین گفت بدی دارویش، دارویی که مصرف میکرد تا زنده بماند، این است که دارد تبدیل به موش آزمایشگاهی شرکت میشود.
اینها کلماتی بودند که یک جورهایی انتظار شنیدنشان را داشتم، انگار همهاش یک نمایش بود و من دیالوگهایم را ناگهان داشتم به خاطر میآوردم و دیالوگهای بازیگرهای دیگر را. بعد لین از استخر بیرون آمد و ما رفتیم به همکف، راهمان را به سمت بار باز کردیم و لین گفت ببرها تمام شدهاند و وقتی داشت تمام میشد دلپذیر بود و تو باور نخواهی کرد بولانیو که در این محله فقط مردهها میروند بیرون برای پیادهروی.
و تا آن موقع ما دیگر رسیده بودیم جلوی بار و کنار پنجرهای ایستاده بودیم، خیابانها را نگاه میکردیم و نمای ساختمانها را، در آن محله عجیب و غریب تنها آدمهایی که در آن اینور و آنور میرفتند مردهها بودند. و ما نگاه میکردیم و نگاه کردیم و نماها مشخص بود که نماهای زمانی دیگرند، مثل پیادهروها که با ماشینهای پارک شدهای پر شده بودند که مال زمانی دیگر بودند، زمانی ساکت اما رونده (لین رفتنش را نگاه میکرد) زمان هولناکی که تاب آوردنش دلیلی نداشت جز ایستایی محض.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد