23 - 04 - 2020
در کافه لُرد
شاید اگر در کافهی لُرد صدایی بلند نمیشد مردم همانطور مینشستند و سرهایشان را پایین میانداختند و شیرکاکائوهایشان را هورت میکشیدند یا چنگالهای کوچک را در پوست کیکهای شکلاتی فرو میکردند. صدای دویدن یک نفر به گوش رسید، چیزی نزدیک هشت قدم را کسی در طبقهی پایین طی کرد. بعد صدای کشمکش آمد و یک سینی افتاد روی کاشیها و همه صدای کسی را شنیدند که تندتند چیزی میگفت. مردی که به داخل فنجانش خیره خیره نگاه میکرد اولین نفری بود که سر بلند کرد. چشمش را از نوشتهی بلند نخندید که به دیوار چسبانده بودند چرخاند سمت پلکان فلزی. زنی که برای خودش جشن تولد گرفته بود و کادویی هم خریده بود و منتظر بود بعد از خوردن پای سیبش آن را باز کند و سورپرایز شود چنگالش را توی بشقاب گذاشت.
کمکم همه متوجه چیزی غیرعادی در طبقهی پایین شدند؛ دو مردی که آن روز ظهر در اداره کشف جدیدی کرده بودند، پیرمردی که تا شب باید سه قصیده در مدح زندگی مینوشت وگرنه از شام خبری نبود و زنی لاغراندام که قرار بود سه ساعت بعد رانندهای که پسته میخورد او و چکمههایش را پرت کند سمت جدول کنار خیابان تا سنگفرشها خاطرهی تنها صدای امیدبخش آن روز را از یاد ببرند.
کارمند اولی یککتی برگشت سمت پلهها. کارمند دوم که زیر نوشتهی حرف زدن با تلفن همراه ممنوع نشسته بود گفت: «خب، بعد…» پیرمرد قافیه را گم کرد و خودکارش را رها کرد تا بخورد روی سطح میز. صداهای پایین ادامه داشت، صدایی بم که انگار تهدید میکرد و چند صدای آرامتر که معلوم بود نمیخواهند ماجرا بالا بگیرد، چند نفر هم هیسهیس میکردند. زن لاغراندام یک پایش را انداخت روی پای دیگرش و مرد فنجان به دست ابروهایش را بالا برد و چینی به پیشانی داد. انتظار در طبقهی بالا موج میزد، آنقدر موج میزد که زن تنها یادش رفت کادواش را باز کند. کارمند اول گفت: «به نظرت خبریه؟» کارمند دوم لبخند زد. صدای قدمهایی روی پلههای شنیده شد و کمکم همه روپوش سفید کارگری را که سفارشها را میآورد دیدند. نفسی به راحتی کشیدند و با اینکه صداهای پایین هنوز شنیده میشد کم مانده بود چشمهایشان را برگردانند سمت میزهایشان، به هر حال یک نفر میدانست پایین چه خبر شده و همین کافی بود. کارمند اول جراتی به خرج داد: «آقا! خبریه؟» کارگر اسپرسوی زن لاغراندام را روی میزش گذاشت و برگشت سمت کارمند اول. دو هفته بعد صاحب مغازه از باقی کارگران میخواست کاغذی را امضا کنند که در آن نوشته شده بود کارگر فوق بدون اجازه محل کار خود را ترک کرده است. باقی کارگران که ماهها با کارگر فوق آبگوشت خورده بودند زیر کاغذ را امضا میکردند و کارگر فوق ساکش را برمیداشت و بیرون میرفت. کارگر فوق گفت: «چیزی نیست. یه دیوونهست.» کارمند اول که انگار از جانش سیر شده بود، پرسید: «مشکلش چیه؟» کارگر فوق از جلو نوشته لطفا پس از سی دقیقه میز را ترک کنید کنار رفت و گفت: «طرف نمیخواد بره بیرون.» زن تنها فکر میکرد: «مرده؟» زن لاغراندام خواست بپرسد: «زنه؟» پیرمرد پرسید: «جوونه؟» کارمند دوم فقط گلویش را صاف کرد. کارگر دستش را گرفت به نردهی پله و پایش را یک پله پایینتر گذاشت: «مشتریه. همین چند دقیقهی پیش اینجا نشسته بود.» همه به فکر فرو رفتند. طرف آنجا نشسته بوده کنار آنها و حالا نمیخواهد بیرون برود و سکوت کافه را به هم ریخته، عجب دنیایی شده! از کسانی که کنارت نشستهاند باید انتظار هر کاری را داشته باشی. آنقدر مساله برایشان مهم شد که پیرمرد فراموش کرد آه بکشد و زن لاغراندام پایش خواب رفت.
کارمند اول پرسید: «کجا نشسته بود؟» کارگر که دو پله پایین رفته بود گفت: «اونجا.» اونجا کنار دستشویی بود. زن تنها گفت: «پس چرا من ندیدمش؟» پیرمرد گفت: «چون ندیدینش نمیشه با اطمینان خاطر گفت وجود نداره، اصولا…» مرد فنجان به دست احساس حماقت کرد؛ یک نفر در دو قدمیاش نشسته بود و او هیچ چیزی از جزئیات صورتش به خاطر نمیآورد. زن تنها به صندلی خالی نگاه کرد. چند لحظه همه به صندلی نگاه کردند، انگار منتظر بودند صندلی به زبان بیاید و دستکم وزن طرف را فاش کند. فقط گردن و موهای کارگر دیده میشد که کارمند اول صدایش کرد و سفارش شکلات داغ داد. کارگر چرخید و پایین رفت. کارمند اول به خاطر زرنگیای که به خرج داده بود لبخند زد. باید بهانهای دست کارگر میدادند تا باز هم بالا بیاید و از او خبرهای جدید را بشنوند. لبخند کارمند اول با شنیدن فریادی که بلندتر از قبل به هوا رفت محو شد. آدمهای آن بالا برای اولین بار در یک لحظه همگی به یک چیز فکر کردند: «اون پایین چه خبره؟» و هر کدام سعی کردند فضای پایین را در ذهن مجسم کنند.
پایین، شیرینیفروشی لرد بود؛ ردیف ویترینهای پر از شیرینی خشک، تر، شکلاتی، کیک پنیر، تارت، پای سیب، شیرینی خامهای. یک طرف دستگاه قهوهساز و یک سمت صندوق. اگر میخواستند چیزی بخورند سفارش میدادند و از پلهها بالا میرفتند و منتظر میشدند یا یک جعبه شیرینی میگرفتند و بیرون میرفتند و برای تاکسیهای پر دست تکان میدادند. کارمند دوم دستش را گذاشت روی میز: «خب، بعد…» کارمند اول آرام پرسید: «چقدر طول میکشه شکلات داغ بشه؟» کارمند دوم دستش را برداشت: «تو که اینقدر عجله داشتی چرا چای سفارش ندادی؟» کارمند اول گفت: «خریت، من همیشه تو شرایط حساس احمقانهترین تصمیم رو میگیرم.» کارمند دوم گفت: «نمیشه گفت همیشه.» و دستش را دوباره گذاشت روی میز: آن پایین چند نفر دویدند و دری به هم خورد. همه منتظر داغ شدن شکلات بودند، اما شکلات لعنتی سرسختی میکرد، نمیخواست آنها خبردار شوند و بعد با خیال راحت هر چیزی که دم دستشان بود قورت بدهند و به ماجراهای هر روزی سرگرم شوند. شکلات داغ فقط لجبازی میکرد و از نقشی که در زندگی آن آدمها داشت بیخبر بود، یک لجباز خودسر و بازیگوش.
صدای پای روی پلهها همه را به جنبوجوش انداخت. کارگر داشت با آن روپوش سفیدش بالا میآمد و با خودش برای سلولهای کنجکاو آرامش به همراه میآورد. همه گذاشتند پله به پله از راه برسد و بعد در یک تصمیم جمعی، سرهایشان را چرخاندند سمت او.
کارمند اول بیتوجه به داغی شکلات پرسید: «صدای چی بود؟» کارگر فنجان خالی پیرمرد را برداشت و گفت: «طرف دستشو کرد تو جیبش…» پیرمرد با وحشت گفت: «نه!» زن تنها گفت: «خب؟» کارگر، لیوان خالی کارمند دوم را هم برداشت: «دستشو کرد تو جیبش و درنیاورد، ممکنه هر چیزی تو جیبش باشه.» زن تنها پرسید: «مثلا چی؟» کارمند اول گفت: «مثلا ممکنه وقتی دستشو از جیبش در میآره تو دستش چاقو باشه، هفتتیر یا ضامن یه…» به اینجا که رسید به صندلی تکیه داد و آخرین کلمه را در فضا رها کرد: «بمب.» کارگر با سر به کارمند اول اشاره کرد که یعنی آقا درست میگن. زن لاغراندام چکمههایش را در پای زنی دیگر دید، زن تنها فکر کرد: «چه تصادفی! مرگ تو روز تولد!» مرد فنجان به دست دوباره نگاهی به داخل فنجان انداخت و آهی کشید. کارگر پشتش را به جمع کرد و گفت: «پلیس هم هست، کاریش نمیشه کرد.» کارمند اول گفت: «یعنی چی کاریش نمیشه کرد، خب ببینن چی میخواد.» پیرمرد گفت: «یعنی چی چی میخواد؟» اصولا توی کافه چیز خواستن از قدیم…» زن لاغراندام گفت: «پدرجان! شما دیگه از چی میترسین؟ شما که یه پاتون لب گوره.» پیرمرد خودکارش را از زیر میز برداشت و گفت: «دخترم، من نگران شماهام. وگرنه من که…» کارمند دوم گفت: «انگار نه انگار اینجا کافهست. چقدر حرف میزنن! دیگه نمیآم اینجا.» در این فاصله کارگر رفته بود.
کارمند اول گفت: «ای وای! طرف رفت و کسی چیزی سفارش نداد. حالا از کجا بفهمیم پایین چه خبره؟» همه احساس کردند بدبخت شدهاند. زن تنها گفت: «هیس!» کسی حرف نمیزد، ولی او پیشگیری کرده بود. همه گوش دادند. یک نفر داشت با لحنی ملایم صحبت میکرد، حتما داشتند طرف را راضی میکردند دستش را از جیبش بیرون بیاورد. لحن ملایم تمام شد. کسی حرکتی نمیکرد. پایین سکوت مطلق بود. همه منتظر بودند با صدای کف زدن یا چیز دیگری بفهمند چند بار دیگر میتوانند به کافهی لرد بیایند و کیک پنیر بخورند. سکوت طولانی شد. زن لاغراندام بیتابی میکرد. انگشتش را کرد توی چکمهاش و بین چرم و جورابشلواری ضخیم نگه داشت، مرد فنجان به دست دوباره نگاهی به داخل فنجان انداخت، ولی چیزی ندید. پیرمرد مصراع اول را خطخطی کرد. صدای خشخشی شنیده شد و چیزی پچپچمانند. همه منتظر بودند زیر پایشان، جایی بین میزها مثل آتشفشان دهان باز کند و آتش و ترکش و خردهکیک و بستنی و خامه فوران کند بیرون.
صدای پای کسی آمد که از پلهها بالا میآمد. کارگر نبود. جوانی بود که کولهای پشتش انداخته بود و بدوبدو از پلهها بالا میآمد. دو پله مانده به بالا ایستاد.
دیده بود همه دارند نگاهش میکنند. جراتی پیدا کرد و از دو پله هم گذشت و چون جز صندلی کنار دستشویی جایی خالی نبود، از مرد فنجان به دست پرسید میتواند کنار او بنشیند یا نه و نشست.
زن تنها پرسید: «پایین چه خبر بود؟» جوان که کولهاش را زمین میگذاشت، گفت: «پایین؟ کدوم پایین؟» کارمند اول گفت: «طبقهی پایین.» جوان گفت: «خبری نبود. نمیدونم. حواسم نبود.» پیرمرد گفت: «اگه یه چاه هم جلو پات بود باز هم حواست نبود و میافتادی توش؟» زن لاغراندام گفت: «پدرجان، شما چرا؟ شما که یه پاتون لب گوره!» پیرمرد هم چیزی گفت. کارمند اول گفت: «پلیسی، آدمی، چیزی ندیدی؟» جوان گفت: «دقت نکردم.» زن تنها گفت: «کسی رو ندیدی دستش تو جیبش باشه و بخواد اونو دربیاره؟» جوان گفت: «فکرم جای دیگهای بود.» همه به صندلیها تکیه دادند. یک دفعه کارمند اول برگشت سمت جوان: «چی سفارش دادی؟» جوان هول شد. پیرمرد گفت: «نکنه این هم یادت نیست؟» جوان گفت: «چرا. یادمه. یه برش کیک پنیر.» صدای آفرین و احسنت همه بلند شد. کارمند اول به جلو خم شد و با جوان دست داد. جوان بلند شد، به همه ادای احترام کرد و دست تکان داد و نشست.
همه آنقدر سرگرم تشویق او بودند که متوجه نشدند کارگر، کیک پنیر به دست ایستاده بین میزها. اولین نفر که فهمید، ساکت شد. بعد همه ساکت شدند. کارگر اخم کرده بود. بشقاب جوان را جلوش گذاشت و رویش را برگرداند که برود. زن لاغراندام گفت: «چی شد آقا؟» کارگر بدون اینکه رویش را برگرداند گفت: «قال خوابید.» همه آهی از سر آسودگی کشیدند و به پشتی صندلیها تکیه دادند. پیرمرد قافیه را پیدا کرد ولی مصراع اول را آنقدر خطخطی کرده بود که خوانده نمیشد.
زن لاغراندام بیدلیل هوس شیرپسته کرد، کارمند دوم دستش را روی میز گذاشت و گفت: «خب، بعد…» مرد فنجان به دست به داخل فنجانش خیره شد. زن تنها کادواش را باز کرد، وارد دستشویی شد، گردنبند را به گردنش انداخت- مدتها طول کشید، چون نمیتوانست حلقه از قلاب رد کند- بعد آنقدر به خودش در آینه خیره شد که کسی به در زد.
کارمند اول وقتی داشت از در کافه بیرون میرفت به کارمند دوم گفت یک لحظه بایستد. از بین ویترینها گذشت. به کارگری رسید که داشت یک جعبه شیرینی را وزن میکرد. پرسید: «طرف چی تو جیبش بود؟» کارگر گفت: «کدوم طرف؟» کارمند اول گفت: «همون یارو که نمیرفت بیرون.» کارگر گفت: «کی نمیرفت بیرون؟» کارمند اول گفت: «همین بگیر و ببندها رو میگم که دو ساعت طول کشید.» کارگر، فرز جعبه را بستهبندی کرد و گفت: «نمیدونم. من شیفت عصرم، خبر ندارم.» کارمند اول به اطراف نگاه کرد و وقتی کارگری را که سفارش میگرفت ندید زانوهایش را خم کرد، انگشتش را گذاشت روی شیشهی ویترین و پرسید: «باقلوا کیلو چنده؟»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد