15 - 04 - 2020
خبری تلخ از راه دور
رقیه حسینی- گوشی مادرم به ندرت زنگ میخورد. آن شب شماره ناشناسی به مادرم زنگ زد. او که در آشپزخانه غرق در طبخ غذا بود توجهی به تلفن همراهش نداشت. میدانست که مساله مهمی نیست تا به خاطرش غذا را رها کند. فرد پشت خط دستبردار نبود. نتوانستم تحمل کنم. همین که دستم را به سوی موبایلش بردم کلافه و اوفکشان جوابش را داد. چندی نگذشت که حالت صورت مادرم ثابت شد. فقط گوش میداد و چشمهایش منتظر خبر ناراحتکنندهای بود. میگفت که تحملش را دارد. وقتی خبر به گوش مادرم رسید، نه!! گوشی از دستش سقوط نکرد. اما پلکهایش بسته شد. به سوی خداوند سجده کرد و بیخداحافظی گفت: باورم نمیشود.
تا به حال ندیده بودم که این طور گریه کند. از سجده، پریشان و شتابان برخاست و به سمت تلفن رفت. گویا امیدی داشت تا بشنود که دروغ بوده است. اما انگار هیچ کس پاسخ دادن را به آشپزی ترجیح نمیداد. مگر اینکه کلافه شود و با حرص به سوی خبری حزنآور بخزد.
تلفن را در جایش کوبید و گفت: باورم نمیشود.
همان موقع پدرم تماس گرفت و بعد از فریادهای مادرم آن خبر را تایید کرد. اما هنوز باورش سخت بود. مادرم حق داشت. خبر از کیلومترها آن طرفتر آمده بود. سعی میکردم آن اتفاق را تصور کنم. کار سختی نبود. بارها و بارها از آن محل عبور کرده بودم. و هر بار برای پذیرفتن مرگ چارهای دیگر نمیدیدم.
کوهها، شیبهایی با صدها خاطره وحشتناک. درهها و آبهای خروشان و در پایان مردمی که تمام زندگیشان به این محل و طبیعتش وابسته است. فاصله بسیار زیادی از شهر دارد. مکانی کاملا کوهستانی که در آن مردم به سختی کشاورزی میکنند و زندگی خود را میگذرانند. هر چند سخت است. اما جالب است که ساختهاند و سوختهاند. خیالات کودکان نیز از مرزهای این کوهها تجاوز نمیکند.
در این میان جادههایی در کنارههای کوه ساخته شده. که مهمترین آن خطرناکترین آنهاست؛ راهی که به شهر میرسد، راهی که خلاص شدن از آن رویایی است و رد شدن از آن کابوسی. این جاده از رودی خروشان میگذرد و بعد از رود سراشیبی شنی دارد که نقطه عطف همه سفرهاست؛ یا مرگ یا ادامه به زندگیای خاموش.
مادرم مدام آن جاده و آن رود و آن پل چوبی لق را لعنت میکند و به باد فحش میگیرد. کاش میدانست که آن بیزبانها هیچ تقصیری ندارند. در هر صورت دوست دوران کودکیاش را که تنها ۲۵ سال داشت در همان محل نفرین شده از دست داده است.
چقدر بیرحمانه. بیوقفه صورت گلانداختهاش، سال پیش در روز ازدواجش جلوی چشمانم ظاهر میشود. انگار همین دیروز دیدمش. کاش میدانستم که امروز قرار است برود، کاش.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد