3 - 08 - 2022
تلویزیون می تواند نسلی را بلند کند یا زمین بزند
فاطمه روشن – بقعه شیخ صفیالدین اردبیلی به مرمت نیاز داشت. مقبره شاهان و بزرگان صفوی آنجا بود و خاطرش برای شاهعباس، عزیز. بازسازی باید بینقص میبود و همین شد که چندی بعد کار به استاد زبردستی سپرده شد که در اصفهان شهره بود. استاد کاشیکار برای اجرای فرمان شاه راهی اردبیل شد. اما بعد از مرمت بقعه، به وقت بازگشت دل در گرو یاری داد و همانجا ازدواج کرد و ماندگار شد. سالها بعد کودکی از نوادگان استاد در اردبیل متولد شد که هنر را تماما از او به ارث برده بود. هنری که این بار نه در کاشیکاری که در بازیگری به کار گرفته شد.
سیروس ابراهیمزاده که در اردبیل متولد و در تهران و کوچه پسکوچههای محله امامزاده یحیی بزرگ شد، میگوید با وجود آلودگی و از بین رفتن کوچهباغها هنوز هم تهران را دوست دارد و دلش میخواهد در آن قدم بزند. پردههای خانهاش در سهراه یاسر را کنار میزند و با افسوس آپارتمان بالا آمده پشت پنجره و هوای خاکستری بیرون را نشان میدهد و از روزگاری میگوید که میتوانست همینجا بنشیند و تا آن سر شهر را ببیند.
خانه بزرگ و ساکت است و هر طرف که سر بچرخانی کتابخانه و کتابی هست. از کتابهای فارسی تا زبان اصلی، از شکسپیر تا کمپتون. میگوید برای این دنبال زبان انگلیسی را گرفت و تا لیسانس پیش رفت که بتواند بدون هیچ حد و مرزی هرآنچه که به تئاتر مربوط است را بخواند و «یاد بگیرد». ۶۰ سال است بالا و پایین هنرهای نمایشی را دیده و کمتر کاری هست که انجام نداده باشد؛ نویسندگی، کارگردانی، طراحی صحنه، ترجمه، بازیگری و هر آنچه به تئاتر مربوط است. گرد روزگار بر چهرهاش نشسته و دلش از احوال روزگار پُر است. آنقدر که گفتوگو سه ساعت طول میکشد و دقیقهها با گلهگی از صداوسیما، فرصتطلبیها و بیاخلاقیها پیش میرود.
ابراهیمزاده ۷۹ سال پیش متولد شد. لیسانس زبان و ادبیات فارسی را در دانشگاه تهران گرفت و پس از آن راهی دانشگاه بیرمنگام انگلستان شد تا فوق لیسانس تئاتر بگیرد و به ایران بازگردد. سال ۱۳۴۶ آغاز کار او در رادیو و تلوزیون بود و «حسن کچل» به کارگردانی علی حاتمی، نخستین فعالیت سینمایی او. ابراهیمزاده مدتی است کمکار شده، با این حال چندی پیش نمیاشنامهخوانی «آشنایی» را در خانه موزه استاد انتظامی روی صحنه برد.
کار را با رادیو شروع کردید و بعد به دنبال سینما و تئاتر رفتید، کمی از آن روزها بگویید.
راستش دلم میخواهد از امروز شروع کنم. چراکه اعتقادم دارم باید از دریچه امروز به گذشته بنگریم. نه با خشم وکین و نه در چنبره سحر و تحسین، خردمندانه، تحلیلگرانه و سرشار از تآویل و تبیین. هرچیزی را، چه زندگی یک شخص، چه تاریخ یک مملکت. برای فهمیدن گذشته عینک امروز را بزنیم. در گذشته، بیحاصل زندگی نکنیم. بسیاری از جوامع در مورد ارزش گذشته اشتباه میکنند. فکر میکنم برای ماندگاری سنت و حفظ ارزشهای گذشته باید از دریچه امروز و از دقیقه اکنون وقایع را ببینیم، وگرنه دردی از ما دوا نخواهد نشد.
تئاتر امروز را چطور ارزیابی میکنید؟
فکر میکنم از جهتی حال حاضر، دوره طلایی تئاتر است. با داشتن ۶۰ سال فعالیت تئاتری، هیچ وقت به یاد ندارم انقدر علاقه و اشتیاق در جوانها برای تئاتر دیده باشم. جوانهایی که اراده بسیار مستحکمی برای موفقیت دارند و همه امکانات یادگیری در دسترسشان است، این اتفاق بسیار مبارک است. در زمان ما اگر میخواستیم کتابی بخوانیم در دسترسمان نبود، به زبان فارسی که به اندازه انگشتان دست بود. اگر همزبان میدانستیم تا کتاب دلخواهمان را سفارش دهیم و به دستمان برسد حداقل سه ماه طول میکشید. تعداد کتابفروشیهایی که کتاب غیرفارسی داشتند هم بسیار محدود بود. من برای اینکه بتوانم تئاتر جهان به ویژه انگلیس را شروع کنم چراکه آشنایی جدی من با تئاتر، با شکسپیر بود، سراغ زبان انگلیسی رفتم. میخواستم تمام نمایشنامهها از شکسپیر گرفته تا هر چیزی که به تئاتر مربوط بود را بخوانم. یاد گرفتن زبان هم بسیار مشکل بود. الان جوانها به دلیل دسترسی به اینترنت و… کارشان راحتتر است. بنده در حدی نیستم که بتوانم تمامی جوانب اجتماعی، سیاسی و… این مساله را بررسی کنم اما چرا جوانان به تئاتر هجوم آوردهاند. چرا روزبهروز بر تعداد اجراهای تئاتر اضافه میشود؛ سالنهای جدیدی که در حال راهاندازی هستند با اینکه کوچک و اغلب اتاقی از یک خانهاند. دلیلش این است که به نظر میرسد جوانها خیلی حرف برای گفتن دارند. مهم است که بدانیم چرا جوانها میآیند.
زمانی به تعبیر شما این «هجوم» بیشتر به سینما بود اما حالا جوانها به تئاتر رو آوردهاند، فکر میکنید دلیل این هجوم چیست؟
چون میخواهند دیده شوند. به نظر من ما عصر جدیدی در دوره مدرنیته داریم. در جهانی زندگی میکنیم که سرعت زندگی در گذشته به آرامی پیش میرفت اما حالا با ضرباهنگ بسیار تندی پیش میرود. روزی نیست که چیزی کشف نشود و بسیاری از چیزهایی که بسیاری از اصول را تغییر ندهد. روزگاری اینطور نبود. یکی از ارکان تجددخواهی کشف ارزش فرد بود. از طرفی یکی از دلایل شناختن و ارزش گذاشتن بر خویشتن، ارتباط با دیگران است. جهان از شکل یونیفرمپوشی و شبیه هم بودن خارج شده و در حال حاضر فرد یا افراد هستند که با آگاهی به جهان، پیشرفت تکنولوژی و.. اتفاقات و مسایل را دنبال میکنند و در نهایت هر اتفاقی هم بیفتد، فردیت خود را دارند و با قرائت خودشان زندگی را بررسی میکنند و میخوانند. انسان فهمیده همانقدر که اجتماعی است، فردی هم هست و بالعکس. حالا جوانهای ما میخواهند فردیتشان را نشان دهند. زمانی جوانها به سراغ سینما رفتند تا خودشان را نشان دهند اما به دلیل کمبود امکانات و بالا بودن مخارج نتوانستند.از سوی دیگر یکی دیگر از ارکان مدرنیته و امروزی بودن این است که شما همیشه حرف تازه داشته باشید. به نظر من بزرگترین انقلاب دنیا مساله آموزش است که زیر و رو شده. زمانی آموزش این بود که دورتادور کلاسی با یک استاد بحرالعلوم مینشستید. کار آموزش این بود که استاد اطلاعاتش را به آنها منتقل میکرد در بهترین نوعش، موفقترین شاگرد کسی بود که شبیه خودش میشد. ولی الان اینطور نیست و استاد امروز به دلیل نیاز زمانه ما بزرگترین مسوولیتش این است که انگیزه کشف خودتان و خلاقیتتان را شکوفا کند. جوانی پیش استادی میرود و میگوید میخواهم شاعر شوم چه کنم. استاد میگوید برو تمام دیوانهای اشعار شاعران را حفظ کن و برگرد. اگر این کار را کردی شاعر هستی. این کار را به سرعت انجام میدهد و برمیگردد. استاد میگوید «حفظ کردی؟» پاسخ میدهد بله. سوالها را میپرسد و درست جواب میدهد. شاگرد خوشحال میشود که یعنی شاعر شدم؟ استاد میگوید نه! اگر همه حفظیاتت را فراموش کردی، شاعری. این داستان امروز ماست. در این تردیدی نیست که شما باید کار را یاد بگیرید ولی برای ارائه آن باید قرائت شخصی داشته باشید و حرف تازه بزنید. تکرار حرفهایی که مدام زده میشود، درست نیست. باید حرف نو داشته باشید. به عقیده من جوانهای امروز همه شرایط کار کردن در تئاتر را دارند. با یک کلیک میتوانید تاریخ تئاتر را مطالعه کنید، بهترین کتابها، فیلمها و تئاترها را در مدتی کوتاه با استفاده از یکی از این سرچ ماشینها مثل گوگل، یاهو و… دانلود کنید و ببینید.
فکر میکنید سهولت دسترسی به این امکانات برای شکوفاشدنشان کافی باشد؟
یکی از وظایف استاد امروز هم این است که از این اطلاعاتی که دارید چگونه استفاده کنید. شما چیز حیرتآوری به نام موبایل دارید که هم تلفن شماست و هم کتابخانه، سینما و همه چیز شماست. اما در همین سرچها آنقدر اطلاعات متنوع است که باید کسی باشد شما را کمک کند. شما به هرحال به یک استاد راهنما برای اطلاعات جدید و متنوع نیاز دارید. قبل از اینکه روی صحنه بروید و با مردم ارتباط برقرار کنید، باید یاد بگیرید چگونه این کار را انجام دهید. بسیاری از جوانها برای اجرای متنها اجازه میگیرند، به آنها میگویم این متنها برای شماست اما باید در اجرا هم حضور داشته باشم و ببینم چه میکنید. وقتی سرصحنه میروم، حیرتآور است که میبینید جوانی که در عمرش یک تئاتر ندیده و دو روز کلاس تئاتر نرفته، کارهای بزرگ مثل شکسپیر و… را به دست میگیرد و شروع میکند به کار کردن چه رسد به کار من. یعنی فکر میکند که من بلدم. حالا در تئاتر که اساسش بازیگری است و خیلی مهمتر از سینماست، خیلیهایشان میگویند من بلدم! اشتباه اینجاست، با خودش فکر میکند بازیگری که کاری ندارد، بازیگر میدود من هم میتوانم، راه رفتن است که بلدم، حرف زدن است که میزنم. دیگر نمیداند احتیاج به آموزشهایی دارد که در کنارش به تجربه نیازمند است. بعضی تجربهها هیچوقت تغییر نمیکنند تا شاگردی نکنید، بعضی از اصول را یاد نمیگیرید.
در زمان شما شروع کار چطور بود؟ چقدر زمان میبرد تا کار را یاد بگیرید؟
زمانی استاد اجازه نمیداد تا آماده نباشید کار را شروع کنید. گاهی سالها زمان میبرد تا نقش بزرگی به شما پیشنهاد شود. آن هم از نقشهای کوچک تا شما با صحنه و کار آشنا میشدید. البته به تواناییای شخصی هم مربوط است. شاید بعضی در عرض یک ماه بتوانند یاد بگیرند اما در هر حال «باید» کار را یاد گرفت. به قول انگلیسیها «میسینگ»! در این پازل ما این تکه را نداریم. برای همین بسیاری از تئاترها تاثیرگذار نیستند.
در بسیاری از موارد این جوانها مثل کسانی که شنا بلد نیستند، خودشان را به آب میاندازند و میبینند که غرق میشوند و بعد از مدتی میگذارند، میروند.
سالهاست در تئاتر و دیگر هنرهای نمایشی فعالیت مینمایید، آسیبهای تئاتر امروز را چگونه ارزیابی میکنید؟
۶۰ سال است با همه فراز و فرودها و مشکلات، در تئاتر ماندهام. چون وقتی شما کار تئاتر را شروع میکنید، درواقع وارد دنیای دیگری میشوید. سکوی پرتاب ورود به آن دنیا البته همین دنیا بوده، دنیایی که باید آن را تجربه کنید. بسیاری از تئاترهایی که بلیت میفروشند در حد تئاترهای سال اول دانشجویی هم نیستند. دوستان من کسانی مثل دکتر ناصر آقایی، شهرام زرگر و… میگویند بین پنج تا هشت درصد دانشجویانی که میآیند همان سال اول کار را رها میکنند. دیگر نیازی به آموزش نمیبینند. احساس میکنند که نیاز ندارند یاد بگیرند یعنی به اصطلاح «نخوانده ملا میشوند» اما برای ملا شدن بالاخره باید بخوانید. بعد از مدتی تمام انگیزهها رنگ میبازد. برای اینکه از راه صحیح وارد نشدهاند. این یکی از آسیبشناسیهای تئاتر امروز است. یکی دیگر از این آسیبشناسیها «اخلاق» است. در بسیاری از موارد که کار جوانها را میبینم، بازی نمیکنند بلکه در حال جنگ هستند. یعنی من سعی میکنم بلندتر از شما حرف بزنم، تا حذفتان کنم و خود را نشان دهم. به جای همکاری، در فکر ویران کردن یکدیگر هستند. درحالی که معتقدم تئاتر یکی از معابد مدرنیته است. یعنی من و شما با هم باید ارتباط بسیار انسانی داشته باشیم، تا بتوانیم چیزی را منتقل کنیم. در بعضی موارد حتی برای رورانس هم کارهای عجیبی میکنند مثلا کارگردان میگوید دو نفری جلو بیایید یکی دیرتر میآید که بیشتر دیده شود. بماند که چه کارهای دیگر میکنند مثل اینکه جلوی دیگری بایستند تا خودشان دیده شوند و… اینها اخلاقیات تئاتر است. این فردیت، حرف تازه و ارزش کشف خویشتن نباید به این تعبیر شود که من از همه بهتر هستم. این درست مغایر تئاتر است. بعضی تنها میخواهند شما را تحت تاثیر قرار دهند به هر قیمتی. ارتباط با مخاطب اینطور نیست. مثلا فریاد میزنند یا عین سخنرانها فقط میخواهند حرفهایشان را پرتاب کنند. یک هنرمند باید مدام آموزش ببیند. شما زمانی میتوانید خلق کنید که شاهد خلاقیت دیگران باشید. من به هیچ وجه مخالف این هجوم جوانها نیستم. من با نقد موافقم. بهجای ممیزی یا (باخنده) در کنار ممیزی باید به موارد دیگری رسیدگی کنیم.
کارهای زیادی نوشته و ترجمه کردهاید. وضعیت ادبیات نمایشی را چگونه میبینید؟
یکی دیگر از موارد که البته باز هم به اخلاقیات بازمیگردد و در گروههای تئاتری میبینم، متنهای دیگران و ترجمههای اساتید را برمیدارند، اسم یکی از خودشان را رویش میگذارند به راحتی و بدون اجازه. بعد او هم مجوزی مینویسد درحالی که این عین دزدی است. این هنر نیست. ما میرفتیم تا آن سر ایران تا از یک مترجم اجازه بگیریم. در بعضی موارد من حتی دیدهام زحمت تغییر در متن را هم به خودشان ندادهاند. عین همان را حتی اگر غلط داشته کپی کردهاند. منظورم همه کتابهاست نه یک مترجم خاص. نمایشنامهای که سالها طول کشیده تا مترجم آن را ترجمه کند مثلا مجموعه آثار شکسپیر که حاصل عمر ۸۰ ساله مفید استاد پازارگادی است را برمیدارند و به نام خودشان میزنند. حیرت میکنم. البته به پیشکسوتها احترام میگذارند و میگویند اجرا را به شما تقدیم کردیم. همه اینها درست اما آنقدر پیشکسوت برایشان بیاهمیت است آخر شب تماس میگیرند که ما فردا افتتاحیه داریم، تشریف بیاورید. تصور کنید این عمل چقدر غیرانسانی است. به دنبال احترام به پیشکسوت نیستند بلکه برای آنکه با اسم آن شخص کار بیشتر دیده شود و شاید هم دو تا بلیت بیشتر فروخته شود.
یکی دیگر هم وقتشناسی است. با شما قرار میگذارد دو ساعت دیرتر میآید. دنیای ما دنیای دیگری بود. تئاتر برای ما معبد بود. بسیاری از پیشکسوتهای ما که گرایشات مذهبی داشتند قبل از اینکه به روی صحنه بروند وضو میگرفتند، صادق بهرامی و بسیارانی دیگر. جمشید مشایخی قبل از حضور در صحنه با دستش خاک صحنه را میبوسد. شاید بعضی فکر کنند تظاهری در کار است، باید بگویم نه. این عین واقعیت است. تئاتر برای ما معبد بود. من مخالف این جوانها نیستم، برعکس به نقد اعتقاد دارم. حالا که با این عشق آمدهاند باید کمک کرد. اینجاست که باید کیفیت هنری به وجود بیاید.
آسیبهایی را که گفتید در تلویزیون هم میبینید؟
متاسفانه نخوانده ملا بودن در تلویزیون و سینما هم هست. فقط کافی است آشنا یا با اینکه اصلا این لغت را دوست ندارم اما «پارتی» داشته باشید تا بتوانید وارد کار شوید. تلویزیون بسیار چیز مهمی است. شما با تلویزیون میتوانید یک نسل را زمین بزنید یا بلند کنید. هنوز هم تنها چیزی که مدام در خانه روشن میماند تلویزیون است. مدیران آن و گردانندگانش باید دانشمندان زمانشان باشند. تمام کارکنان و به ویژه سازندگان برنامهها باید درجه یک باشند درحالی که اینطور نیست. کسی که آشنا و پارتی دارد راه پیدا میکند. تهیهکننده میشود. کمترین خرج را در نظر میگیرد. برای اینکه پول کمتری در نظر بگیرد از راننده بگیر تا غذا خوردن ارزانترین نوعش را انتخاب میکند. در انگلستان پشت صحنهها را من دیدهام چطور بازیگر را لای پنبه نگه میدارند. اما اینجا رفتار زشت و زننده به کنار، پول شما را هم نمیدهند. درمورد کسی مثل آقای رشیدی خودم شاهد بودم پول بسیاری طلب داشت، به دیدار رییس صداوسیما رفت باز هم نتوانست پولش را بگیرد. متنها در حدی نیست که در سطح سواد مردم باشد، نازلتر است. کسی باید مرا تربیت کند که از من بیشتر بداند! نویسندهها و کارگردانهایش اینطور نیستند. معمولا متن ندارند، شب نوشته میشود، میرود ممیزی، بازیگران فرصت یکبار خواندن هم ندارند، بازیگر هم که همان یکبار را نمیخواند، بعد بداههسازی میشود. عین ماشین ماکارونیسازی میمانند. فقط به صرفه بودن مهم است. بدترین و ارزانترین نوع کار را تحویل میدهند. بعد تلویزیون به این عظمت مردم میروند سریالهای ترکیهای میبینند. این برای ما توهینآمیز است. برای اینکه آنها کار تجاری را هم بلدند. لااقل تر و تمیز کار را انجام میدهند. چرا باید تماشاگرهای ما را دیگران بدزدند.
در سینما چطور؟
در سینما به هرحال چون بخش خصوصی بیشتر دخیل است و هنوز بعضی از تهیهکنندگان باسواد و مسوول هستند، پارتیبازی کمتر است. به یاد دارم یکی از مسوولان بعد از اینکه «جدایی نادر از سیمین» اسکار را گرفت ادعا میکرد برای اسکار لابی شده است. کدام لابی؟ در آن طرف دنیا این حرفها جایی ندارد. اگر ما در سینما جوایزی کسب میکنیم دلیلش تنها لیاقت شخصی سازندگان سینمایی ماست. کسانی مثل کیارستمی یا فرهادی جایگاهی که در دنیا دارند علتش کارهای خودشان بوده نه پارتی داشتن. راه پیدا کردن به بازارهای جهانی خیلی سختتر از راه پیدا کردن به جشنوارههاست. من شاهد بودهام که در آمریکا خیلی از کارها به بازار جهانی راه پیدا کردهاند. این نوع فیلمها نگاه مردم دنیا را به ما عوض میکند. صحنه شستن پدر توسط معادی در فیلم جدایی نادر از سیمین اشک تمام مخاطبین در تمام دنیار را درآورد. برای موفقیت باید همیشه در حال یادگیری و نو شدن بود.
از تجربههایتان در بازیگری بگویید.
در ولایت عشق، نقش هشام ابن ابراهیم را بازی میکردم که همراه امام رضا(ع) میآید و با اینکه انسان زاهدی بوده، دستگاه مامون را میبیند و ملعون به امام پشت میکند. این نقش برای من خیلی ارزشمند بود چون از لحاظ تکنیکی، متغیر شدنش به شخصیت دیگر مهم بود. اینجاست که بازیگر باید خودش را نشان دهد. همان زمان یکی از مسوولان به دیدن ما آمده بود. در ملاقاتش همه را دید، با همه صحبت کرد اما حتی جواب سلام من را هم نداد و به طور مشهودی من را حتی نگاه هم نمیکرد. وقتی رفت، همه خندیدند و به من برای بازی خوبم تبریک گفتند.
دیگر اینکه با داوود رشیدی کاری به اسم پیروزی در شیکاگو داشتیم، به همراه مهدی هاشمی و فریماه فرجامی. نقش یک خبرنگار دائمالخمر را بازی میکردم. میدیدم این حراستی مدام میآمد پشت صحنه را چک میکرد وسایل را میدید، (باخنده) حتی با من هم روبوسی میکرد که ببیند از موارد ممنوعه استفاده شده یا نه. نمیدانست بازیگری که برای بازی کردن نقش بخواهد این کار را کند باید در ظرف آشغال بیاندازیدش چون دیگر خلاقیتی در کار نیست. اتفاقا بازیگری شغل بسیار باتقوایی است. باید حلال بخورید. با خانواده درست برخورد کنید. با مردم درست برخورد کنید، بعضی چنان بد با مردم برخورد میکنند کسی جرات گرفتن یک امضا را هم ندارد. البته این اتفاقها در سینما میافتد که طرف یک شبه معروف میشود و شروع میکند به قیافه گرفتن برای مردم. یک خاطره هم دارم، با یکی از دوستان افغان صحبت میکردم. میگفت برادری داشته که در افغانستان بازیگر تئاتر و سینما بوده. در زمان طالبان، تصمیم میگیرند همه را اعدام کنند. کسی در آن بین میگوید نه بررسی کنیم شاید آدم خوب هم بینشان بود. بعد چند نفری را که نقشهای خوب و مثبت داشتند را آزاد کردند و کسانی که نقشهای منفی را داشتند را اعدام کردند. که برادر او هم بین نقشهای منفی بود و اعدام شده بود.
کمکم به سوال اول گفتوگو برمیگردید؟
بله. از ۱۳ سالگی و در مدرسه شروع کردم. بعد به رادیو آغاز رفتم. زمانی که به رادیو رفتم با زندهیاد رامین فرجاد حال و هوای تازهای آوردیم. آن زمان با صداهای بلند و صحبت میکردند و اغراقآمیز بود. من و خانم شمسی فضلاللهی با هم زوج هنری بودیم. در یکی از کارها به اسم «راشل» که زندهیاد بیژن مفید ترجمه کرده بود، خیلی تلاش کردیم و کار واقعا زنده درآمد و به درخواست مردم ۱۸ بار تکرار شد.
در نمایشنامهخوانی آشنایی برای من همبازی شدن با خانم فضلاللهی بسیار مغتنم بود و حس نوستالژیکی داشت. عاشق یعنی شمسی فضلاللهی، با اینکه دیسککمر دارد و حتی نمیتواند راه برود اما عشق به صحنه باعث شد بیاید. از ۱۴ سالگی کار کرده از تئاترهای لالهزار تا جشنوارههای بینالمللی. در نسل ما عاشق کم نبود.
من شاگرد اسکویی بودم. انتهای یوسفآباد سینمایی هست که آن را اجاره کرده بود. ما به همراه فتحی، شیراندامی، جعفر والی و در مقطعی نصیریان، تمام کارهای آنجا را خودمان انجام میدادیم. از شستوشو گرفته تا گچکاری و مالهکشی. حتی عکسهایی هم داریم که مثلا من زمه گرفتهام دارم از نردبان بالا میروم یا زندهیاد یدالهی شیراندامی درحال ماله کشیدن است. باعث افتخار من است که با کسانی که مثل سمندریان، رشیدی و… کار کردهام.
تئاتر در انگلستان هم همینطور بود؟ همین سختیها را داشت؟
بله. زمانی که به انگلستان رفتم یک مدرسه تئاتر بود با شهریه بسیار گران، که مستخدم نداشت. از مدیر مدرسه پرسیدم چرا با اینکه آنقدر شهریه مدرسه بالاست، مستخدم ندارید. به من گفت برای اینکه شخصیت دروغینی که در بسیاری از این بچهها هست به واسطه ثروتمند بودن خانواده شان از بین برود و بفهمند زندگی کردن در تئاتر چقدر سخت است.
با درآمد خودتان به آن مدرسه گران رفته بودید؟
خیر من به کالج دیگری رفتم. از آنجا فقط دیدن کردم. از کودکی به ادبیات خیلی علاقه داشتم. از ۱۴ سالگی در دبستان با زنده یاد هژیر داریوش انجمن نمایش داشتیم. اولین نمایشنامه را هم همان زمان نوشتم. ما پول نداشتیم کتاب بخریم کتابها را شبی یک قران کرایه و با سرعت تمامش میکردیم که کمتر پول بدهیم. داستان کوتاه و یادداشتهای طنز هم مینوشتم. ارتباطم را با ادبیات به هرگونه حفظ کردم. از جمله اینکه با یک خانم شاعر و نویسنده ازدواج کردم.
به خاطر عشقی که داشتم، کمتر کاری در تئاتر هست که نکرده باشم، بازیگر بودهام، نوشتم، ترجمه کردهام، تدریس کردهام. در آثارم هم میبینید که عاشق تهران هستم، هنوز هم با تمام آلودگیهای تهران به زیارت کوچه باغها میروم. البته خیلیها از بین رفتهاند. برای نسل من خیلی این ریتم تغییرات سخت است. همه چیز به هم ریخته حتی واژهها. برای شما جوانها شاید عجیب نباشد. هرچند که باید تغییرات جهان را پذیرفت.
مدتی است کمکار یا گزیدهکار شدهاید. «آشنایی» آخرین کارتان بود.
نمایشنامهخوانی آشنایی با حضور شمسی فضل الهی و تعدادی از هنرمندان جوان که از شاگردانم هستند، اجرا شد. چهار نمایشنامه که سه عدد از آنها از نوشتههای خودم و چهارمی نمایشنامهای با عنوان «آرامشگاه» نوشته دیوید کمپتون است، خوانش شد. مضمون کلی نمایشنامهها رابطه زن و مرد و دختر و پسر از جوانی تا پیری را به نمایش میگذارد. در نمایشنامهخوانی آشنایی زمانی که زن کتک میخورد به ریشه خشونت مردان علیه زنان اشاره میکند. اگر یک لحظه من مخاطب را به این فکر بیندازم که این مشکل وجود دارد شما به راهحل و رفع این مشکل فکر میکنید. در همه هنرها به ویژه در تئاتر، مخاطب نقش خلاقانه دارد. مخاطب در امر بسیار ارزشمند خلاقیت شرکت میکند. علاوه بر این تمام تلاشم را کردم که انرژی مثبتی در گروه به وجود بیاید و فکر میکنم تا حدودی هم موفق بودم.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد