1 - 02 - 2018
تفنگ شکاری!
نوجوان که بودم تابستونها چند روزی به منزل پدربزرگ مادریم به کلاردشت میرفتم. یک دایی داشتم که همسن خودم بود و با هم خیلی رفیق بودیم. پدربزرگم یک تفنگ شکاری داشت که شاه بهشون هدیه کرده بود. یک ته پر دولول روسی. ما گاهی وقتا یواشکی و دزدکی از این تفنگ برای شکار قرقاول استفاه میکردیم. یک روز که طبق معمول دزدکی به صحرا برای شکار رفته بودیم زیر سایه درختی خستگی از تن به در میکردیم که صدای هواپیما به گوشمان رسید. به آسمان نگاه کردیم و از فاصله بسیار دور طیاره باری شکم گنده را دیدیم که در آسمان پرواز میکرد. من خوشخوشانم شد و اسلحه را به سمتش نشانه گرفتم، در همین موقع در هواپیما باز شد و چتربازها مثل مورچه ریختند بیرون، نه یکی و نه دو تا بلکه دهها چترباز تلوتلوخوران به سمت ما پایین میآمدند/ نگاهی به داییم کردم و بدون آنکه چیزی بگوییم به سرعت به طرف منزل پا به فرار گذاشتیم. همچنان میدویدیم و از ترس بر خود میلرزیدیم و از کار خود در هدف قرار دادن هواپیما به شدت پشیمان بودیم. به منزل رسیدیم ابتدا تفنگ را در انبار کاه پنهان کرده و سپس وارد خانه شدیم. نفسنفسزنان با رنگ و روی پریده به مادربزرگم سلام کردیم. مادربزرگ نگاهی به ما کرد و گفت: «باز چه آتیشی سوزوندین» مراقب باشید به سمت صحرا نرید قراره چتربازها اونجا اردو بزنند و مانور بدن. . . یه نگاهی به داییم کردم و در دل از حماقتم میخندیدیم.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد