28 - 12 - 2019
تازههای بازار کتاب
سیدارتها
هرمان هسه در زیستنامه کوتاهش مینویسد: «من فرزند پدر و مادری پارسا بودم و آنها را بسیار دوست میداشتم. البته بیشتر دوستشان میداشتم اگر به آن زودی مرا با فرمانهای دهگانه کتاب مقدس آشنا نمیکردند. افسوس که این احکام گرچه فرمانهای پروردگارند، همیشه بر من اثری شوم داشتهاند. من ذاتا آدمی سربهراهم و برهوار نرم، به نرمی یک حباب صابون، اما دستکم در جوانی بر هر حکمی شوریدهام. همین که «بایدِ» این احکام را میشنیدم، همه نرمیهای سرشتم بدل به سنگ میشد. مسلم است که این صفت در سالهای مدرسه بر اخلاق من اثری زیانبار داشت. معلمانِ درسی که به نام بامزه تاریخ نامیده میشود به ما میآموزند که همواره مردانی بر جهنم حکم راندهاند و اسباب دگرگونی آن شدهاند که سرکش بوده و سنتها را زیر پا گذاشتهاند. این آموزگاران در خاطر ما مینشانند که چنین مردانی سزاوار ستایشند. اما تمام اینها هیچ نیست جز دروغ. آری دروغ است، مثل تمام آموزههای دیگر، زیرا هر گاه یکی از شاگردان (به نیتی نیک یا بد) جسارت میکرد و بر یکی از احکام معلمان گردن نمینهاد یا حتی به رسمی نابخردانه اعتراض میکرد، نه تنها سزاوار احترام دانسته نمیشد و سرفرازانه سرمشق دیگران قرار نمیگرفت بلکه گوشمال داده و در خاک مالیده میشد. اقتدار ننگین معلمان او را درهم میشکست.»
بخشی از مقدمه سروش حبیبی بر ترجمهاش از کتاب سیدارتها
میتوان گفت سیدارتها نیز داستانی درباره سرکشی است. سرکشی از یک زندگی مرفه و اشرافی در جستوجوی معنای زندگی…
تمدن و ملالتهای آن
تمدن و ملالتهای آن نوشته زیگموند فروید است. این کتاب توسط نشر ماهی به چاپ رسیده و محمد مشیری آن را ترجمه کرده است.
بریدههایی از کتاب:
آزادی فردی نعمت تمدن نیست. پیش از آنکه تمدنی بوده باشد، این آزادی از هر زمان دیگر بیشتر بوده است، البته در آن زمان غالبا ارزشی نداشته است، زیرا فرد تقریبا هیچ قادر به دفاع از آن نبوده است. با رشد تمدن، آزادی فردی محدود میشود و اقتضای عدالت این است که هیچکس از این محدودیت معاف نشود. آنچه در یک جامعه انسانی به منزله نیاز مبرم به آزادی به جنبش درمیآید ممکن است مقاومتی در برابر بیعدالتی باشد و ازاینرو برای رشد بعدی تمدن مفید و با تمدن سازگار است. اما همچنین ممکن است خاستگاه آن باقیماندههای شخصیتی بدوی باشد که تمدن آن را رام نکرده است و از اینرو به زمینهای برای تمدنستیزی تبدیل شود. بنابراین تمنای آزادی یا با برخی از اَشکال و مطالبات تمدن میستیزد یا با تمدن به طور کلی. گمان نمیکنم بتوان انسان را با تاثیراتی که به هر نحو ممکن است بر او بگذارند به جایی رساند که سرشتش تبدیل به سرشت موریانه شود. انسان احتمالا همیشه از خواست خود مبنی بر آزادی فردی در برابر اراده جمع دفاع خواهد کرد. بخش بزرگی از کشمکشهای بشر حول این مساله متراکم شده است که تعادلی سودمند یعنی رضایتبخش میان این خواستههای فردی و خواستههای فرهنگی جمع پیدا کند.
یکی از مشکلات تعیینکننده سرنوشت نوع بشر این است که آیا میتواند با صورتبندی معینی از تمدن این تعادل را برقرار کند یا اینکه این تضادی آشتیناپذیر است؟
وقتی تمدن از انسانها میخواهد نهفقط عطش جنسی بلکه میل به پرخاشگری خود را نیز قربانی کنند، میتوان فهمید چرا خوشبخت شدن در تمدن برای انسان دشوار است. انسانِ نخستین از این حیث وضع واقعا بهتری داشت، زیرا محدودیتی برای رانههایش نمیشناخت. در عوض، امنیت او برای بهرهبردن بیشتر از این سعادت بسیار کمتر بوده است. انسان متمدن مقداری از امکانات سعادت را با مقداری امنیت مبادله کرده است.
آنها که میروند و آنها که میمانند
داستان آنها که میروند و آنها که میمانند، اواخر دهههای شصت و هفتاد میلادی روی میدهد. این کتاب، ادامه داستان لیلای پرشر و شور و سرکش و صمیمیترین دوستش، النای باهوش و خوره کتاب است. لینا بعد از جدا شدن از همسرش، با پسرش در محله جدیدی در ناپل زندگی و در کارخانهای محلی کار میکند. النا ناپل را ترک کرده و از دانشگاهی ممتاز مدرک گرفته و کتابی منتشر کرده است، و همه اینها دری به جهانی از همسخنانی فرهیخته و جذاب به رویش گشوده است.
سقوط فرشتگان
«سقوط فرشتگان» اثری از تریسی شوالیه، نویسنده رمان معروف «دختری با گوشواره مروارید» است. «سقوط فرشتگان» سومین کتاب شوالیه است که در سال ۲۰۰۱ نوشته شده و وقایع آن در انگلستان اوایل قرن بیستم میگذرد. در بازه زمانی مرگ ملکه ویکتوریا در ۱۹۰۱ تا مرگ شاه ادوارد ششم در ۱۹۱۰.
تریسی شوالیه در این اثر دو خانواده سنتی و مدرن واترهاوس و کولمن را مقابل هم قرار داده است؛ دو خانواده که نشاندهنده تقابل سنت و مدرنیتهاند.
کیتی کولمن زنی متجدد و اهل مطالعه با مردی پولدار و اهل زندگی به نام ریچارد ازدواج کرده است. ازدواج آنها توام با عشق بوده اما پس از گذشت سالها و بچهدار شدن احساس میکند به فضای خانواده شوهرش تعلقی ندارد و با آنها غریبه است. او نسبت به شوهرش سرد شده و انتظار تغییر و تحول در زندگیاش را میکشد، روزی خانواده کولمن در قبرستان متوجه خانواده واترهاوس که آرامگاه خانوادگیشان کنار آرامگاه اجدادی آنها قرار دارد، میشوند؛ نقطه عطفی که شوالیه داستان را براساس آن شاخ و برگ میدهد تا حرفهایش را بگوید.
داستان از زبان راویان متعدد روایت میشود تا درونمایهای واحد بسازد؛ شکافی که میان جامعه سنتی و مدرن انگلستان در آغاز قرن بیستم در حال عمیقتر شدن است و شاید مرگ ملکه ویکتوریا و واکنشهای گوناگونی که نسبت به این واقعه در داستان وجود دارد به خوبی نشاندهنده این شکاف باشد.
«سقوط فرشتگان» رمانی پرشاخ و برگ و جذاب است با جزئینگریهای خاص زنانه؛ رمانی که روایتی از «زن در جهانی تازه» دارد. آغاز قرن بیستم در این رمان نقطه آغاز تغییر و تحولاتی در جامعه انگلیس است به خصوص برای زنان.
آنها که نیستند
«آنها که نیستند» میتواند پسرها و دخترهایی باشد که کودکیشان در سطح خیابان و پشت چراغهای قرمز میگذرد، همانها که نه شناسنامه دارند نه نامخانوادگی و نه حتی پدر و مادری که دغدغه دستچندمشان فرزند باشد. «آنها که نیستند» میتواند تمام دخترها و پسرهایی باشد که کنار همدیگر تلاش کردند دنیای بهتری بسازند؛ کسانی که وقتشان را صرف هویت دادن به کودکان بدسرپرست کردند. جای هزار کاری که میشد در اوج جوانیشان بکنند دور هم جمع شدند تا کسانی را ببینند که چشمهای هیچکس قادر به دیدنشان نبود.
کف دستها را گذاشت روی چشمهایش تا اشکها پایین نریزند. معلوم نبود صورتش سردتر است یا دستها. نمیخواست جلوی حنانه گریه کند. قرار نبود این ملاقات اینطور جلو برود. قرار نبود پایانش بشود اشکهای او. کف دستهایش خیس شد. از چهرهاش وقتی گریه میکرد متنفر بود. زشت میشد و قابلترحم. سعی کرد عمیق نفس بکشد اما نمیتوانست. سدی شکسته شده بود و دیگر نمیشد جلوی اشکها را گرفت. به هقهق افتاد. حتی کنترل صدایش را هم نداشت. حالا دیگر برایش مهم نبود که چقدر میتواند جلوی حنانه خرد شده باشد. انگشتهای حنانه را حس کرد که رفتند لای موهایش.- همه ما یه دلیل گنده غمانگیز داریم که جمع شدیم اینجا.
افسانه میگسار قدیس
یکباره رو به سمت راست گرداند و به کارولینه نگاهی انداخت. اکنون چیزی توجهش را جلب کرد که دیروز از چشمش پنهان مانده بود: ردپای پیری بر چهره کارولینه. او کنارش خفته بود، رنگپریده و پفکرده، سنگیننفس، غرق در خواب صبحگاهی زنان گذرکرده از بهار عمر. آندریاس به دگرگونی حاصل از گذر ایام پی برد؛ ایامی که خود او را هم بینصیب نگذاشته بود. دریافت که خود نیز دگرگون شده است. تصمیم گرفت بیدرنگ از جا برخیزد و به حکم سرنوشت از آنجا دور شود و پای به روزی تازه بگذارد، یکی از همان روزهای تازه مالوف خویش.
افسانه میگسار قدیس، مجموعه سه داستان بلند بسیار مشهور از یوزف روت است شامل وزنه نادرست، افسانه میگسار قدیس و لویاتان.
یوزف روت، روزنامهنگار و رماننویس اتریشی عمده شهرتش را مدیون آن دسته از آثارش است که به زندگی پس از جنگ در اروپا میپردازد. مارش رادتسکی، ایوب و افسانه میگسار قدیس از آثار شاخص اویند.
در سالهای ۱۹۳۰ آثار روت کمتر به مسائل روزمره میپرداختند و نوعی نوستالژیای ماخولیایی نسبت به زندگی اشرافی اروپای مرکزی قبل از ۱۹۱۴ پیدا میکنند. غالب شخصیتهایش ولگردهای بیخانمانیاند به دنبال مکانی برای زندگی، به خصوص مهاجران اتریش قدیم و یهودیها که با سقوط امپراتوریهای گذشته خانه حقیقیشان را از دست دادهاند.
این رویکرد گذشته محور روت به نوعی در تقابل با رویکرد ملیگرایانه زمانهاش است که در قالب نازیسم شیوع پیدا کرده بود. با ذکر این نکته مهم که روت یهودی بود و در اوج به قدرت رسیدن هیتلر کشورش را برای همیشه به مقصد فرانسه ترک کرد.
افسانه میگسار قدیس آخرین اثر شاخص روت، به شکلی غمانگیز شبیه روزهای آخر عمر خود اوست که دائمالخمر و بیخانمان شده بود و در تنگدستی و در یک گرمخانه مخصوص تهیدستان مرد.
یاغی
یاشار کمال در مقدمه رمان یاغی میگوید: «به نظر خودم سعی و تلاش من برای شناساندن شخصیت جالب و ستودنی چاکرجالی امیدوارکننده بود. برای همین معتقدم که نسلهای آینده به این شخصیت جالب و این مردانگی عظیم و خارقالعاده توجه خواهند کرد و درباره او دست به تحقیق و بررسی همهجانبه خواهند زد.
این رمان را براساس یک ماجرای واقعی نوشته است و شخصیت اصلی رمان، ممد افه چاکرجالی، وجود خارجی داشته است. در بخشی از توضیح یاشار کمال درباره این رمان میخوانیم: «در سال ۱۹۵۶، یکی از دوستانم به من گفت اگر بخواهم، حاضر است مردی را معرفی کند که زمانی فرمانده یک گروه ژاندارم بوده که ممد افه چاکرجالی را کشته و اکنون زنده است و درصورتیکه مایل باشم حاضر است خاطراتش را برایم بازگو کند.
ماجرای زندگی و مرگ راهزنی که در تاریخ بشری یکی از برجستهترین چهرههای یاغیگری بود برایم جالب و شنیدنی بود. فرمانده دستهای که چاکرجالی را کشته بود، یک سرهنگ بازنشسته ژاندارم بود. اسمش «رشدی کباش» بود و در دهِ «سالملی» از توابع قاراسو زندگی میکرد. به همین خاطر، برای شنیدن و یادداشت خاطرات او به ده سالملی رفتم و مدت زیادی نیز آنجا ماندم. خاطرات تمامنشدنی سرهنگ رشدی کباش را از زبان خودش شنیدم و تمامی آنها را یادداشت کردم. سرهنگ رشدی کباش از یکطرف چاکرجالی را تعقیب کرده بود و از طرف دیگر، درباره زندگی و تمامی علائق خاص او تحقیق دقیقی به عمل آورده بود که در دوازده دفتر یادداشت همراهش بود. علاقه من نسبت به افه بعد از شنیدن حرفها و خاطرات سرهنگ رشدی و نیز خواندن دفاتر یادداشت او دوچندان شد…»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد