16 - 04 - 2020
بی سروپا
نور چراغهای جلوی ماشین، حین نزدیک شدن، سایهها را جارو کرد و سفیدی از دور پیدا شد. نور بالا انداخت تا کیوان که درست پشت پسرش حرکت میکرد، ببیندش. اولینبار بود که اینطوری میدیدش. همیشه دیدارشان در نور روز بود؛ لابهلای سایهها زیر نگاه بقیه، با عجله و هولهولکی مثل قراری پنهانی یا دیداری زیر چشمی با دوستی نامعقول اما توی سیاهی شب با چراغهای پرنور و حذف بقیه، سفیدی، حجابها را کنار زده بود تا کیوان که درست پشت سرش حرکت میکرد نور بالا بیندازد که یعنی دیده. همانجا، وسط خیابان ایستاد. پیاده که میشد، چراغها را خاموش کرد. کیوان زودتر از او پیاده شده بود اما پرایدش را یکجور کجی گذاشته بود و نور چراغهایش را درست تنظیم کرده بود روی سفیدی. سایههای دراز هر دو بعد از گذشتن از روی جدول خیابان، کجوکوله، پشت به نور کنار هم ایستادند. بعد بدون آنکه حرفی بزنند از هم فاصله گرفتند تا نور از بینشان رد شود. سوری به قیافه مبهوت کیوان نگاهی انداخت و صدایش قوت گرفت: «چطوره؟»
– بیسته!
– فکر میکنی بتونیم بذاریمش تو صندوق عقب ماشینت؟
کیوان نشست و دست کشید روی گردی یکی از شانهها.
– یکچندمه؟
– چی؟
– اندازهش چقده به نظرت؟
– کوچکتر از واقعی.
کیوان خندید؛ به خاطر جواب سوری یا از خوشی زیاد. بعد نیمخیز شد و هنهنکنان تلاش کرد تا برش گرداند. قطرهای عرق از نوک دماغش چکید روی خاک. سوری ابرو بالا انداخت: «تا حالا به ذهنم نرسیده بود پشتش رو ببینم.»
زورش نرسید. نشست روی جدول خیابان و سیگاری روشن کرد.
– خیلی خوشگله. اینجا چه کار میکنه؟
– نمیدونم انگار همیشه همینجا بوده.
– حرف نداره، خداییش حرف نداره! کی اینجا ولش کرده؟
کیوان دست کشید روی رانهایی که با اختلاف کمی از زیر باسن شکسته بودند. «تراورتن سفید یه خاصیت جادویی داره. میدونستی اصلا کثیف نمیشه؟» دوباره تلاش کرد تا برش گرداند. اینبار توانست. کتفها، استخوانهای ظریف و برجستهای داشتند. سوری گفت: «شاید به همینها میگن تیغه پشت.»
بین دو تا تیغه، خط گود اغراقآمیزی مثل رودخانه ته دره با شیبی آرام میرسید به گودی کمر، بعد اوج میگرفت و انحنا تندتر میشد… صدای سوت نگهبان شب، سوری را از جا پراند: «چراغهای ماشینترو خاموش کن. حالا نگهبان فکر میکنه بعد عمری وجودش به کار اومده.»
– میتونی کمک کنی بذارمش تو صندوق؟
– لاستیکارو نمیخوابونه؟
– نه. تو پایینشرو بگیر ببین اصلا میتونیم از جا بلندش کنیم.
کیوان شانهها را گرفت. با سه شماره زور زدند. کمی بلند شد و افتاد. سوری کمرش را صاف کرد.
– کار من نیست.
– بریم. فعلا بریم یه شب با یکی میآم سراغش. جاش امنه، کسی نمیتونه تکونش بده.
سوری هنوز کمرش را گرفته بود: «اگه میخواستن ببرن تا حالا برده بودن.»
دوباره صدای سوت نگهبان بلند شد.
– دور شهرک میچرخه و سوت میزنه، یعنی که ما بیداریم، ملت آسوده بخوابین.
– مگه با این صدای گوشخراش میشه خوابید؟
کیوان خودش را در ول کرد روی صندلی ماشین و استارت زد. سوری ایستاد کنار در باز ماشین.
– ماها که دیگه صدای سوتشرو نمیشنویم. غریبهها میشنون. چند وقت پیش از مامانم پرسیدم دیگه نگهبان شب نداریم؟ تا گفتم سوت زد. انگار باید یادش بیفتیم تا صداش رو بشنویم.
– خودت میری خونه؟
– آره بلوکمون از اینجا پیداست. اینطوری کلهات رو خم کنی، میبینیش. اما باید خیابون رو برگردم از خیابون بالایی برم.
در ماشین را بست.
– تو هم سر و ته کن، همین خیابون رو تا آخر برو. بعد دو بار بپیچ به چپ. خروجی رو پیدا میکنی.
رد نور قرمز چراغهای عقب پراید تا مدتی بعد از پیچیدنش، روی آسفالت کشیده شد. سوری برگشت و روی جدول سیمانی نشست. دوباره توی تاریکی بودند؛ دو تایی، تنها. به شکم افتاده بود روی خاکهای باغچه. اما شانهها همانطوری صاف و محکم بودند. فکر کرد اینطوری که خوابیده انگار بیشتر به چشم میآید. انگشت سبابهاش را بین تیغههایی که شبیه دو تا قله تیز و کوچک بودند، حرکت داد و خاک رویش را فوت کرد. به طرف ماشینش راه افتاد و دوباره نگاهش کرد؛ شبیه همان شبح سفیدی بود که توی تاریکی سینما در ذهن سوری جان گرفته بود. مثل یک الهام یا یک جرقه آمده بود و کاری کرده بود تا با اعتماد به نفس، لادن را نادیده بگیرد، سرش را به سمت کیوان خم کند و آهسته بگوید: «یه چیز توپ برات پیدا کردم.» قبل از کیوان، لادن پرسیده بود: «چی؟»
– تعریف کنم فایده نداره، باید ببینیش.
کیوان فقط سرش را برگردانده بود و نگاهش کرده بود. کمی هم به جلو خم شده بود تا لادن مزاحم دیدش نباشد.
– جون میده واسه باغچه خونهات.
لادن گفته بود: «گلدونه؟»
– تو محوطه مجتمع پیداش کردم. خیلی وقت بود از کنارش رد میشدم اما هیچ وقت نفهمیده بودم چیه؟ همینطوری افتاده لای علفا.
بعد به صندلیاش تکیه داده و وانمود کرده بود یکی از تبلیغها توجهاش را جلب کرده. کیوان دستش را گذاشته بود روی دسته صندلی لادن، خودش را جلو کشیده بود.
– سرکاریه؟
– نه بیا ببینش.
همینطوری به ذهنش رسیده بود، بعد از اینکه لادن از شکل و شمایل جدید حیاط خانه کیوان تعریف کرده بود.
– اگه بدونی چند تا اکوسیستم میتونی تو اون حیاط نیم وجبی پیدا کنی! یه گلدون نعنا داره که نعناهاش رو میچینه میذاره تو بطری پلاستیکی جلوی آفتاب، میگه عصارهش تنها چیزیه که درد معدهش رو خوب میکنه. یه لاکپشت کوچولو هم زیر خاکای باغچه تخم گذاشته. خودش فکر میکنه به زودی صاحب چند تا بچه لاکپشت میشه، اما من گمون نکنم دربیان. توی یه طشت بزرگ فلزی نیلوفر آبی کاشته. نیلوفره هم واقعا گل داده. دورتادور طشت یه عالم قلوهسنگ چیده، چند تا نی آویزون کرده بالای اون، باد که میآد هوهو میکنن. چند تا کبوتر سفالی آبی و سبز هم من خریدم تا کلکسیونش کامل بشه.
کیوان سرش را عقب کشیده بود. بعد از چند لحظه سوری یله شد روی دسته صندلی لادن.
– یه مجسمهست که جون میده واسه اینکه بذاریش تو حیاط. چند وقته میبینمش و هی یاد تو میافتم. هی فک میکنم این از اون چیزاییه که تو خوشت میآد.
لادن پرسید: «چه شکلیه؟»
– یه نیمتنهست. نه… کله نداره. از اینجاست تا اینجا. یعنی پا هم نداره.
لادن گفته بود: «بیسروپا!» و کیوان تند برگشته بود انگار که اشتباه شنیده باشد بعد لادن خندیده بود و فیلم شروع شده بود.
ساعت ده از سینما آمده بودند بیرون. تعجب کرده بود وقتی خود کیوان گفته بود میخواهد همین امشب مجسمه را ببیند. لادن و کیوان با فاصله کمی پشت سر او راه افتاده بودند. بعد موبایلش زنگ خورده بود. لادن میخواست به خانهشان برود و کیوان اول میرفت تا او را برساند. گفته بود: «پشت سرم بیا تو بزرگراه.» نپرسیده بود چرا لادن نمیآید. اما صدای کیوان جدی بود، انگار بگومگو کرده باشند. خانهشان توی کوچه بنبست پردار و درختی بود بدون آنکه پیاده شود، برای لادن دست تکان داده بود اما کیوان پیاده شده بود و تا وقتی لادن رفته بود تو انگار که شاش داشته باشد این پا و آن پا کرده بود. چراغهای طبقه سوم روشن شده بودند. کیوان گردن کشیده بود و برای کسی پشت پرده دست تکان داده بود.
*
شاید نباید مجسمه را برمیگرداندند. دوباره که در نور روز آن را دید احساس کرد بیشتر از قبل به چشم میآید. قبلا کنار چند سنگ کوچک و بزرگ طوری توی باغچه افتاده بود که انگار یکی از آن سنگهاست. اولینبار به سختی تشخیصاش داده بود. توی یکی از خیابانهای کم رفت و آمد مجتمع بود. سنگ سفید تیشه خورده یکدفعه با انحنایی ملایم و غیرطبیعی خودش را نشانش داده بود. ناف هم داشت و استخوان ترقوه و… خواسته بود با پا برش گرداند. خیلی سنگین بود. نمیدانست چرا قبلا به چشمش نیامده اما بعد از آن به هر بهانهای راهش را کج میکرد سمت همان خیابان و مجسمهاش را دید میزد. هرگز به فکرش نرسیده بود آن را جایی ببرد یا به کسی تقدیم کند اما به کیوان گفته بود از روز اول یاد او افتاده و فکر کرده فقط او قدر چنین چیزی را میداند. کاش کیوان برش نمیگرداند. انگار تازه برهنه شده بود یا انگار سفیدی پشتش، سفیدتر از جلویش بود که بیشتر به چشم میآمد. به کیوان زنگ زد و همینها را گفت اما کیوان خیالش را راحت کرد که کسی نمیتواند آن را جایی ببرد. شب بعد کیوان زنگ زد. دنبال یک انباری خالی و جادار میگشت تا خرت و پرتهای گوشه حیاط را از آنجا ببرد؛ دوچرخه کهنه و صندوق آهنی ابزارآلات زنگزده و میز کرسی.
– یه اعتیاده که تو ازش سر در نمیآری. هیچ کدوم از آدمای این خونه نمیتونن چیزیرو دور بیندازن. فقط همینها رو اگه از اینجا ببرم دیگه محشر میشه یه کم جا باز میشه.
– واسه چه کاری؟
– میخوام یه دست میز و صندلی جمع و جور بذارم لب حوض… حوض که البته همچین حوضی هم نیست اما باز خوبه.
– باید بیام ببینم.
– بیا! یه قلیون خریدم دور تا دور شیشهاش… خودت بیا ببینش.
*
فکر کرد به نگهبان و باغبان مجتمع پول بدهد تا مجسمه را بگذارند توی صندوق عقب ماشینش، بعد سرزده برود خانه کیوان. اما ترسید خیال کنند چیزی مهم و باارزش است، بروند جایی گزارش بدهند یا خودشان بلایی سرش بیاورند. عصر روز بعد خیابان برخلاف همیشه شلوغ بود. شاید برنامهای داشتند. از دور زیرچشمی مجسمه را پایید، از سوپرمارکت مجتمع خرید کرد و برگشتنی کنارش ایستاد. کیسه خرید را زمین گذاشت و با شاخ و برگ، کمی رویش را پوشاند. در حال دور شدن هی برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد. قبل از اینکه از انتهای بلوک آخری بپیچد طرف بلوک خودشان، دوباره نگاهی انداخت سمت مجسمه. با وجود شاخ و برگها، طرح برجسته و سفیدش حتی از آن فاصله هم دیده میشد. سفید سفید نور خورشید را منعکس میکرد. دو دل بود که برگردد و باز هم برگ رویش بریزد.
دو، سه روزی گرفتار کارهایش بود و شبها دیروقت به خانه برمیگشت. میخواست اینبار که با کیوان حرف میزند، راهی برای بردن مجسمه پیدا کرده باشد. ته دلش میدانست موضوع خیلی پیچیده نیست اما هم او و هم کیوان مبتلا به یکجور پشتگوشاندازی مفرط بودند و میتوانستند انجام هر کاری را به روزهای بعد موکول کنند. لادن یکبار برایش درد دل کرده بود که بعضی چیزها تاریخ انقضا دارند اما کیوان این را نمیفهمد. گفته بود: «کیوان میتونه سالها تو بلاتکلیفی زندگی کنه. مسخرهست نه؟» به لادن حق داده بود، تحمل این جور چیزها واقعا سخت است.
اگر مجسمه را همراه چند کارتن و وسیله خانه با یک وانت کرایه به عنوان اسبابکشی از مجتمع بیرون میبرد، مشکلی پیش نمیآمد. بایستی قبل از آمدن وانت، کارتنها را میبرد کنار مجسمه، انگار که خانهشان آنجاهاست. کسی چه کار این چیزها دارد؟ به راننده میگفت همراه خودش یک کارگر بیاورد. رفت تا دوباره از نزدیک، دور و اطراف را بررسی کند اما مجسمه سر جایش نبود. توی علفها را خوب گشت. دور باغچههای دیگر را و کمی دورتر، دامنه تپهخاکی را که همیشه پر بود از آت و آشغال اضافی خانهها، میگذاشتند آنجا تا هر کس دلش خواست برشان دارد. کاناپه قراضه، صندلی شکسته…. هر چند وقت یکبار هم کامیونی میآمد و همه را میبرد. همه را زیر و رو کرد انگار دنبال تکهفرشی کهنه میگشت برای پادری یا مبلی مناسب برای لمیدن توی آلونکش یا میزی کوچک میخواست تا تلویزیون چهارده اینچ نارنجیاش را بگذارد رویش. آنجا هم نبود. پودر شده بود و رفته بود توی هوا. کنار همه باغچهها را گشت و بعد دوباره برگشت سر جای اصلیاش را نگاه کرد. علفهای کنده شده، طوری پخش و پلا بودند که معلوم نمیشد قبلا آنجا چیزی بوده یا نه. باد ملایمی شاخ و برگ درختها را تکان میداد.
*
شب کیوان زنگ زد. گفت مطمئن شده بهترین جا برای گذاشتن مجسمه کجاست. گفت یک سکو برایش پیدا کرده که وقتی روی آن قرار بگیرد به قد و قواره واقعی خودش درمیآید یعنی انگار که مثلا پاهایش قطع نشده باشند. یک انباری هم پیدا کرده بود و خرت و پرتها را برده بود آنجا.
– کجا؟
– انباریه آهنگری. صاحبش کمی تاب داره.
– پس وصله خودته.
– باید ببینی با آهنقراضهها چه چیزایی درست میکنه؟
– سکورو اون درست کرده؟
– نه آهنی نیست. دیروز گذاشتمش سرجاش. حالا همینطوری مثل سیخ وایستاده منتظره تا صاحبش بیاد.
– بالاخره یه روز برات میآرمش.
– خودت تنها؟
– آره میخوام یه روز قوی بشم، مجسمهرو بذارم رو دوشم سربالایی کوچهتون رو بیام بالا و بذارمش رو سکو.
– حالا یعنی قبل از اینکه قوی بشی نمیآیی اینجا؟
– فردا بیام؟
چند تا شمع قرمز خرید با جاشمعیهای کوتاه و بلند، گذاشتشان توی یک سبد و برای کیوان برد. روی صندلیهای بامبو نشستند چای خوردند و به سکوی خالی خیره شدند. روزهای دیگر هم با دست خالی یا پر رفت. گاهی لادن هم بود. حرف میزدند، چای میخوردند. گاهی حرف مجسمه پیش میآمد، گاهی کاملا فراموش میشد. اما سکوی منتظر که از بریده تنه کلفت درختی درست شده بود، صبور و آرام آنجا ایستاده بود و نگاهشان میکرد. یک روز سوری لیوان چای به دست نشست روی تنه چوبی و رو به کیوان حرفش را با خونسردی ادامه داد. بعدها لادن هم گاهی مینشست روی سکو و بعضی وقتها دو تایی همان جا پشتشان را به هم تکیه میدادند. روزی که کیوان به آهنگر سفارش یک کلاهخود شوالیهای را داد، سوری فکر نمیکرد قرار است جای کلاهخود روی سکو باشد. برای آنجا زیادی کوتاه بود. شاید هم زیادی سبک بود اما فقط پرسید: «زیر بارون زنگ نمیزنه؟»
– زنگ بزنه تازه بهتر میشه.
بعد از آن با خیال راحت پشتش را به سکو میکرد، چایش را مینوشید و دیگر احساس نمیکرد توی این دنیا کاری برای انجام دادن دارد.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد