30 - 03 - 2020
به وقت نفسکشیدن
حمید حاجیپور- خوابیده بودم، توی خواب کابوس میدیدم. وحشت کرده بودم. بدنم خیس عرق بود. فریادهای زنی را میشنیدم که از من کمک میخواست. با همه توان به در خانهمان میکوبید. نمیدانستم واقعیت است یا کابوس که در خانهام را اینطور میکوبند. یعنی کابوس در بیداری هم دست از سرم برنمیدارد!
دویدم و در را باز کردم. مقابلم زن وحشتزده و گریانی را دیدم که زانو زده و التماسم را میکرد.
او مرا به خانهاش برد. خانهای شبیه به خانه خودم. انگار پرت شدهام به جایی که ماهها در آن زندگی کردهام. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. خوابم یا بیدار؟چیزی که میبینم کابوس است یا واقعیت؟
نوزادی را در آغوش مادر پیری دیدم که نفس نمیکشید، سیاه و کبود. پدر و مادرش از فرط درماندگی توی سرشان میزدند. آنها التماسم کردند که کمکشان کنم.
چگونه میتوانستم کودکشان را که دیگر نفس نمیکشید به آنها برگردانم؟اصلا من چه چیزی از این ماجرا میدانم؟ آنها شاید به اشتباه در خانهام را کوبیدهاند. من چگونه میتوانستم مقابل گریههایشان مقاومت کنم؟
صدایی در ذهنم میگفت که میتوانم. گلویم از کاری که میخواستم دست به آن بزنم خشک و پیشانیام خیس عرق بود. فکرها مدام توی سرم میچرخید و با هر شیون مادر بیقرار از سرم بیرون میریخت. نکند نتوانم کاری برایشان کنم؟ آنها جان بچهشان را از من میخواهند. اصلا من اینجا چه میکنم؟ همه اینها در همان ثانیههای کوتاه از ذهنم عبور میکردند.
چشمهای گریان خیره به دستان من بود. گرمای بدن بچه جای خود را به سردی میداد. تشویش زمانی به سراغم آمد که جایی برای درنگ نبود. شروع کردم به ماساژ قلبی و تنفس دادن به نوزاد.
با گریههای کودک خاموش، هقهق آدمهای خانه بلند شد. توانستم جان کودکشان را برگردانم. لحظهای بعد صدای اذان اللهاکبر پیچد توی خانه. حال وقت نماز است.
شاید اگر من هم کمی قبلتر دورههای آموزش اصول اولیه بهداری اورژانس به مردم را نمیگذراندم، نمیتوانستم کاری برای آن نوزاد انجام دهم و او تا رسیدن ماموران اورژانس از بین میرفت. این دورهها رایگان است و مفید. کاش به خاطر خودمان هم که شده بیش از اینها به این کلاسها سر بزنیم و آموزش ببینیم.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد