22 - 02 - 2018
برف و سمفونی ابری
پیمان اسماعیلی در سال ۱۳۵۶ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. [۲] او در سال ۱۳۷۴ در رشته مهندسی برق وارد دانشگاه علم و صنعت ایران شد. او عضو کانون شعر و ادب دانشگاه علم و صنعت ایران و دبیر هیات موسس مجمع کانونهای ادبی دانشجویان سراسر کشور بوده است. او از سال ۱۳۷۹ همکاری اش را با روزنامههایی چون بهار، شرق، اعتماد و مجلاتی چون همشهری ماه، به صورت نوشتن نقد یا انجام مصاحبه آغاز کرده که از آن بین مصاحبه با پل آستر، کورت ونهگات، استانیسلاو لم[۳]، جومپا لاهیری، مایکل کانینگهام، ارونداتی روی و جویس کارول اوتس قابل ذکر هستند. از او سه مجموعه داستان به نامهای برف و سمفونی ابری، جیبهای بارانیات را بگرد و همین امشب برگردیم، و یک رمان به نام نگهبان منتشر شده است.کتاب «برف و سمفونی ابری» نوشته پیمان اسماعیلی و از هفت داستان کوتاه تشکیل شده است. فضاسازی این داستانها بر اساس برف و سرماست و اتفاقهایی که در آن جریان دارد اغلب در غرب کشور رخ میدهد. «میان حفرههای خالی»، «مرض حیوان»، «لحظات یازدهگانه سلیمان»، «مردگان»، «یک هفته خواب کامل»، «یک تکه شازده در تاریکی»، «گرای پنجاهوپنج» عنوان داستانهای کتاب است. ناشر درباره کتاب آورده است: « در تکتک داستانهای این مجموعه نوعی هراس موج میزند که خواهی نخواهی ذهن مخاطب را به درون خود میکشند، هراسهایی که در تاروپود وضعیت داستانی نهادینه شدهاند و به یک نوع ایجاد حس باور رسیدهاند. اسماعیلی در این داستانها شیوه برخورد با یک موضوع رعبآور را در حدی قابل قبول از کار درآورده و بر خلاف داستانهای مشابه از نویسندگان دیگر به دامان شیوههای فانتزی نیفتاده است. آنچه در این داستانها حضوری فعال دارد نقش روان آدمی در ساختن موجوداتی هراسآور است. موضوعی که گاه در قالب پرهیب یک موجود مولد ترس تجلی مییابد. شاید توفیق نویسنده در رسیدن به مرزهای گونه «گوتیک» در داستان «مرض حیوان» بیش از داستانهای دیگر باشد، زیرا در این داستان عنصر دلهره از همان آغاز با روح مخاطب پیوند میخورد و همراه با روند داستان به اوج خود میرسد.» این کتاب را نشر «چشمه» منتشر کرده است.
«یک هفته است رسیدهام. خیلی سرد است. باید عادت کنم، وگرنه همین سه چهار ماه هم سخت میگذرد. نزدیک مرز است. گفته بودم، اما فکر نمیکردم به این نزدیکی باشد. این کوههای سفید روبه رو را که رد کنی میافتی وسط کرکوک. آدمهای کم حرفی هستند. گرم نمیگیرند. سرایدار بهداری فارسی بلد نیست. همان روز اول، سر صبح، نا غافل آمد بالای سرم. اسمش کریم است. جثه ریزی دارد. زبانش هم بفهمی نفهمی میگیرد. خواب بود که دیدم یکی شانههام را تکان میدهد. گفتم: «بله؟چیزی میخواستی؟»
به کردی چیزهایی گفت که نفهمیدم. گفتم: «فارسی بلد نیستی؟» بعد یکدفعه غیبش زد.»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد