بابا رضا «از اندوه ایران مرد»
محمدصادق جنانصفت
نشستی پشت میز چوبی کهنه و با ماوس خبرها را در لپتاپ بالا و پایین میکنی تا چیزی برای نوشتن بیابی. خبرهای اندوهبار را با شتاب از جلوی چشمت دور میکنی و میخواهی یک خبر اندکی شادیآفرین درباره ایران ارجمند پیدا کنی و دربارهاش بنویسی. آه از نهادت برمیخیزد. شوربختانه و بدبختانه خبرها درباره ایران عزیز دلت را شاد نمیکند. زنگ موبایلت به صدا در میآید. نام آشنایی زنگ زده و نشنفتهای. «بابارضا» بوده که شمارهات را گرفته. دوست دوران دانشجویی. سال پرماجرای ۱۳۵۸ تا خرداد ۱۳۵۹ که انقلاب فرهنگی حکومت ساخته جدایتان کرد. بابا رضا باوفا بود و هرگز نشد از روزگار دوستانش بیخبر باشد. دوستیها ادامه داشت. روزگاری با نوشتن نامه و این سالها با استفاده از واتساپ. جواب میدهی اما پسر کوچک بابا رضاست که جواب میدهد و با اندوه و در حالی که صدایش بالا نمیآید میگوید «بابا رضا مرد.»
نمیخواهی باور کنی اما سری به گروه واتساپی میزنی و میفهمی که دوستت دیگر زنده نیست. باورش سخت است. یاد دورههای گوناگون میافتی. بابا رضا یک ایراندوست و یک وطنپرست واقعی بود. شاید از انبوه دردی که از سوی ایران ناشاد هر روز به دل و ذهنش سرازیر میشد مرد. درد ایران زخمی را همیشه در دل داشت و از اینکه جز سخن گفتن و گلایه کاری ازدستش برنمیآید افسرده و پریشان بود. بابا رضای ابراهیمی از درد ایران ناشاد همیشه اندوهگین بود و دیگر آن شادابی و شوخ بودن جوانی را از دست داه بود. بابا رضا شاید از بیآبی سرزمین ایران آزرده بود و میگفت خشک شدن باغهای کوچک و مزرعههای خرد در گلپایگان قلبش را به درد میآورد. بابا رضا دوست مهربان ایران و ایرانیان و دوستی بیمانند بود که درمیان انبوه اندوه و نیز همانند همه کسانی که در دهه ۳۰ زاده شدهاند نگران ایران بود. حالا دیگر بابا رضای مهربان نیست که به همه دوستان زنگ بزند و بگوید بیایید گلپایگان و ببینید که دهقانان چگونه زانوی اندوه به بغل گرفتهاند. بابا رضای دوستداشتنی و غمخوار ایران همانند دهها و صدها ایرانی زاده شده در دهه۳۰ امید و آرزو داشت ایران شاد شود و او نیز شاد شود. چه باید کرد برای بابا رضاهای ایران که با انبوه اندوه در دل آرزوی ایرانی شادتر و نیرومندتر را با خود به گور میبرند. بابا رضای عزیز دوستانت همه با اندوه انبوه در دل همیشه به یادت هستند.