27 - 06 - 2022
آشنای قدیمی من
نخستین باری که با اسم فریدون مشیری آشنا شدم به سالهای آغازین دهه ۴۰ خورشیدی برمیگردد. در آن هنگام من یکی از خوانندگان پروپاقرص هفتهنامه «کتاب هفته» بودم. در شماره ۲۴ آذر ۱۳۴۰، نوشتهای از او با عنوان پیوند واژهها درباره تعریف شعر به چاپ رسیده بود.
فریدون مشیری، نوشته خود را اینگونه آغاز کرده بود: من به آهنگ کلمات و طنین و تاثیر آن در شعر و در خاطر خواننده اهمیت بسیار میدهم. در این مواقع وجودم را میتوانم به سازی تشبیه کنم که کلمات شعر چون ضربههایی بر سیمهای ساز فرود میآید و من موقعی از این موسیقی لذت میبرم که «وزن» و «کلمات» و همراه این دو، «معنای کلمات» با هم تلفیق کامل یافته باشند. واژهها در ذهن من تنها از این راه با هم پیوند مییابند.
مشیری در سطرهای پایینتر به موضوع مهمی اشاره کرده بود که به گونهای فهم و دریافت از شعر برای مخاطب را تعریف میکرد: عقیده دارم وقتی یک شعر را میتوان موفق نامید که شاعر بتواند به راحتی احساس خود را به دیگران انتقال دهد و همان شود که در خود برانگیخته است در وجود او نیز برانگیزد و بیدار کند.
در همان نوشته، فریدون مشیری بیتهایی از سرودههای خود را برای اثبات حرفهایش آورده بود که از جمله، چند خطی از «ناقوس نیلوفر»؛
روح من از درد، چون ابربهار
عقدههای اشک حسرت باز کرد
روح او چون آرزوهای محال
روی بال ابرها پرواز کرد
***
نیمه دوم دهه ۴۰ بود، سالهای ۴۶ و ۴۷ که عدهای شلاق به دست، در محافل روشنفکری و نشریات ادبی و غیرادبی با شعار شعر متعهد و اجتماعی به جان رمانتیکسرایان افتاده بودند و چنین عنوان میکردند که در دنیای بمب ناپالم حماسه چهگوارا، انقلاب ویتنام و معصومیت لومومبا مگر میشود فکر و ذهن خلقها را با شب مهتابی و حال و هوای یار به بیراهه کشید!
و در این میان تیغ تیز انتقادها بیشتر متوجه فریدون مشیری بود که به شاعر عاشقانهها معروف شده بود.
درست به خاطر دارم که یکی از این تیغ به دستها- رضا براهنی- در نقدی بسیار تند و تیز ضمن کوبیدن کارهای مشیری به شعر کوچه او پیله کرده بود و با داد و فریاد و جنجال میخواست ثابت کند که نه مشیری شاعر است و نه کوچه شعری مناسب روز!
و من که کوچه را سالها پیش و آن هم نه با تعمق خوانده بودم، با این قیل و قالها و از سر کنجکاوی دوباره به سروقت آن رفتم:
بیتو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در انتهای دهه ۴۰ و از اوایل سالهای ۵۰ موج تعهدطلبی و شعر اجتماعی هنوز بر پیکر عاشقانهسرایان ضربه میزد، اما برای من که شعر را دوست میداشتم، متقدم و متجدد برایم چندان فرقی نداشت. آنچه را که میپسندیدم و بیشتر شعر میدانستم، میخواندم، با این تفاوت که شعر شاعران به تعبیری نیمایی بیشتر ذهن و احساس مرا به سوی خود میکشید و در این بین علاقهام به کارهای مشیری نیز روزبهروز بیشتر میشد. در این گیر و دار ناگهان حادثهای به وقوع پیوست، آن هم خواندن شعر اشکی در گذرگاه تاریخ بود:
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
خونم به جوشش درآمده بود! مدتها بود که با خودم در کلنجار بودم که انسان ذاتا شاعر، حرف روزمرهاش هم میتواند شعر باشد و عاشقانه و اجتماعی و اینگونه انگها برایش تفاوتی نمیکند! او میسراید! و به زیبایی هم میسراید.
دنباله شعر باور مرا با آنچه در کلنجار بودم، بیشتر کرد:
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای! جنگل را بیابان میکنند!
دست خونآلود را پیش چشم خلق
پنهان میکنند!
هیچ حیوانی به حیوان نمیدارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند!
هنگامی که شعر را چندین مرتبه تا آخر خواندم، با وجود فضای تیرهای که شاعر از واقعیتها ترسیم کرده بود، نفس عمیقی کشیدم؛ نفسی که نشان از راحتی خیال داشت! چراکه این شعر به منتقدان تیغ به دست حالی میکرد که شاعر شبهای مهتابی تا چه اندازه تلخ و گزنده و در عین حال روان و شاعرانه به میان مردم میرود و همزبان و همراه با آنها میسراید:
در میان مردمی، با این مصیبتها
صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتوگو از مرگ انسانیت است
***
با وجود اینکه سالها از آشنایی من با شعرهای مشیری و احترام و ارادتی که دورادور به شاعر بزرگ ایرانزمین داشتم، میگذشت، هرگز او را ندیده بودم تا اینکه در تابستان ۷۰ خورشیدی، هنگامی که در ماهنامه دانش و فن، زیر نظر استاد محمد بلوری کار میکردم، قرار شد دیدار و گفتوگویی با فریدون مشیری برپا شود.
بعدازظهر یکی از روزهای شهریور بود، با زندهیاد عکاس خوب و دوست نازنینم، حسین پرتوی به شهرک غرب به دیدار شاعر «کوچه»، «اشکی در گذرگاه تاریخ» و «از دیار آشنایی» رفتیم.
در راه که میرفتیم، با خودم فکر میکردم شاعر چگونه ما را میپذیرد، گفتوگو را از کجا باید شروع کنم، اصلا از چه باید بگویم…
در حالی که با خود کلنجار میرفتم، برخی بیتهای شعر کوچه را هم زیر لب زمزمه میکردم، در ذهنم دنبال واژهای، عبارتی بودم که هنگام روبهرو شدن با مشیری باید میگفتم.
در گیر و دار با خود کلنجار رفتن بودم که صدای زندهیاد حسین پرتوی مرا به خود آورد: مسعود کجایی؟ خوابی؟ رسیدیم….
***
ساعت حدود ۵ در یک بعد ازظهر تابستانی، میانه ماه شهریور بود. حسین زنگ در را فشار داد. هنگامی که از پیچ پلهها بالا رفتیم، صدایی مرا به درون خانه دعوت کرد که انگار سالهای سال بود که در گوشم پیچیده بود؛ در آستانه خانه انسانی را دیدم که گویی عمری بود او را میشناختم. حدود دو ساعتی که با فریدون مشیری بودیم، مثل برق و باد گذشت، من از چگونگی آشنایی با شعرهای او و از سالهایی که او را برای عاشقانه گفتنهایش و از سرایش شعر کوچه به بهانه اجتماعی و انقلابینبودنشان به باد انتقاد میگرفتند، گفتم و او چقدر منطقی و چقدر زیبا از تفاوت شعر شعاری با شعر اجتماعی سخن میگفت.
هنگامی که وقت خداحافظی رسید، فریدون مشیری با مهربانی ذاتیاش، کاست «پیامآور مهر» را که از شعرهایش او تهیه شده بود، به رسم یادگار به من داد که امروز یعنی پس از گذشت سالها در کتابخانه کوچکم، کنار کتابهایی که دوستشان دارم، نشسته است. مشیری چند خطی را هم برایم نوشت که با افتخار، همراه این نوشته، برای نخستین بار چاپ میکنم.
***
از بعدازظهر شهریور ۱۳۷۰ خورشیدی، بیش از ۲۴ سال میگذرد، اگرچه او را دیگر ندیدم، اگرچه در ۳ آبان ۱۳۷۹ به سفری رفت که دیدارش دست کم در دنیای خاکی دیگر ممکن نخواهد بود، اما تصویر فریدون مشیری همچنان به عنوان انسانی شاعر و شاعری انسان در ذهنم ماندگار است.
***
پرونده شماره ۲۲ به مناسبت سالمرگ شاعر بزرگ ایرانزمین فریدون مشیری شکل گرفته است. به قول خودش: روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از این سرگذشت
massoudmehr@yahoo.fr
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد