23 - 12 - 2019
باغوحش شیشهای
تنسی ویلیامز، نویسنده مشهور آمریکایی است که آثار او جزو پرفروشترین آثار نمایشی در جهان شده است. او متولد سال ۱۹۱۱ در نیویورک است. دوره جوانی وی مقارن با اوج شکوفایی فعالیتهای آدلر، روانشناس مشهوری بود که زندگی او شباهت بسیار زیادی به نقشهای حاضر در نمایشنامه باغوحش شیشهای دارد.
آدلر از دوران کودکی خاطره خوبی ندارد، زیرا به راشیتیسم مبتلا شد و به همین دلیل کند بود و تا ۴ سالگی نمیتوانست راه برود. وقتی آدلر سه ساله بود شاهد مرگ برادر کوچکش در تختخواب کناری خود بود. آدلر در ابتدا دانشآموز ضعیفی بود، به اندازهای ضعیف که معلمی به پدرش گفت که این پسر برای هیچ شغلی جز شاگرد «کفاشی» مناسب نیست. اما آدلر با پشتکار و فداکاری خود را از پایینترین سطح کلاس بالا کشید و نزد همسالانش محبوبیت به دست آورد و به تدریج که بزرگتر شد، به احساس عزت نفس و پذیرش از سوی دیگران دست یافت.
بعدها آدلر مکتب رواندرمانی خود را براساس مفاهیمی همچون اهداف تخیلی، تلاش برای برتری، عقده حقارت، علاقه اجتماعی، شیوه زندگی، من خلاق و … پایهگذاری کرد و این مکتب را روانشناسی فردی نامید.
براساس دیدگاه آدلر، کودک در مواجهه با محیط پیرامونش میبیند که اشخاص دیگر مستقل هستند و تواناییهای بیشتری از او دارند. بدین ترتیب احساس حقارت یا احساس کهتری در او پدید میآید. این حس مولد انگیزه او در انجام فعالیتهایش میشود تا به اصطلاح خود را بالا بکشد. اگر در انجام این کار موفق شود، احساس برتری یا احساس مهتری به او دست میدهد و اگر در انجام آنها شکست بخورد، احساس حقارت او تبدیل به عقده حقارت میشود.باغوحش شیشهای، حکایت مشکلات و سرخوردگیهای خانواده وینگفیلد در جامعه شهری- صنعتی آمریکاست.مادر (آماندا) و دو فرزندش، تام و لورا، در شهر سنت لوئیس زندگی میکنند. پدر خانواده سالها قبل با رویای سفر به سرزمینهای ناشناخته، از خانه خارج شده و غیر از قابعکسی روی دیوار، چیزی از او برجا نمانده است.
تام در یک کارخانه کفشسازی کار میکند و حقوق بخورونمیری میگیرد و البته از کارش راضی نیست. او اعتقاد دارد: انسان به طور غریزی یک عاشق است، یک شکارچی، یک جنگجو و هیچکدام از این غرایز در کارخانهها ارضا نمیشوند.
تام برای رهایی از سرخوردگیهای خود به سینما و سرگرمیهای دیگر پناه میبرد و البته در فکر راهی است که پدر سالها قبل رفته است، اما لورا نقص جسمانی یعنی لنگی مختصری در راه رفتن دارد و به همین خاطر دچار انزوا و سرخوردگی است. او هیچ دوستی ندارد، منزوی و خجالتی است. تنها دلخوشی او کلکسیونی است که از حیوانات شیشهای دارد.
آماندا نیز بدون مشکل نیست. او نیز سرخورده از غیبت همسر، زندگی خود را وقف فرزندانش کرده و اکنون نیز گرفتار مشکلات آنهاست. مکانیسم دفاعی او نیز سیر در خاطرات گذشته و ایام جوانی باشکوه خود است.
آماندا از تام میخواهد برای بهبود وضعیت لورا، یکی از همکاران مجرد خود را برای شام دعوت کند تا از این طریق بتواند همدمی (و شاید هم همسری) برای دخترش دستوپا کند…
«این فکر به مغز اون هجوم آورد که مرد جوونی رو برای لورا دستوپا کنه. قیافه خیالی این جوون، مثل شبح یه هیولای مبهم تو آپارتمان سایه انداخت. به ندرت شبی میگذشت که از این موجود، از این روح، از این امید خونواده ما صحبتی به میون نیاد. اگر هم صحبتی از اون نمیشد، فکرش توی چهره پریشان مادرم و چشمهای هراسان و رفتار معصومانه خواهرم پیدا بود، انگار حکمی بود که دادگاه تقدیر برای محکومیت خونواده وینگ فیلد صادر کرده بود.»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد