ریشههای آسمان
رمان مذکور در محیط آفریقا جریان دارد. مورل مرد زیبا و غمگینی است که مدتی در اردوگاههای کار اجباری آلمانها سختی زیادی کشیده است. او تنهاست بسیار تنها و اکنون در آفریقا به سر میبرد. هدف او حمایت از فیلهاست و دست به قیام میزند و به یک یاغی مشهور در جهان تبدیل میشود. عدهای میگویند او بیزار از انسانهاست، عدهای میگویند او به دنبال استقلال آفریقاست. …. اما مورل میگوید برای من تنها نجات فیلها مطرح است.
در این میان افراد زیادی به او میپیوندند انسانهای بیکس و تنها، تبهکاران فراری، طرفداران طبیعت، آنارشیستها. ……. هر کس با ایده خاص خود به دور او جمع میشود و ما از طریق این جمع با جبههگیریهای مختلف اروپاییان و مسلمانان و اعراب و. …. در آفریقا آشنا میشویم.
حس تنهایی را خیلی قشنگ نشون میده، اینکه یک نفر تا چه حد میتونه تنها و داغدیده باشه، اما در کل به نظرم کتاب متوسطی بود خیلی کشش داده بود در حالی که جذابیت آن چنانی نداشت. اگه حجمش نصف این مقدار بود و موجزتر صحبت میکرد به نظرم خیلی خیلی بهتر میشد چون مضمون و روایتش جوری بود که سخت میشد عنصر هیجان را بهش اضافه کرد.
مردی با کبوتر
«مردی با کبوتر» کتابی است که با رویکردی انتقادی به سازمان ملل نوشته شده است، مرد جوانی در یکی از اتاقهای پنهان ساختمان عظیم سازمان ملل مخفی شده است و رومن گاری با توصیف او و آرمانهایش و کبوتری که همراه اوست، با تعابیری نمادین و کنایهآمیز، به انتقاد از اوضاع جهانی و نقش سازمان ملل در تحقق آرمانهایی که برای آن شکل گرفته است میپردازد.
«مردی با کبوتر» با این جملات آغاز میشود: «یک روز زیبای سپتامبر …۱۹۵، حدود ساعت یازده صبح، قفس بزرگ شیشهای سازمان ملل متحد در آفتاب پاییز میدرخشید و مأموریت صلحجویانهاش را که همان «بزرگترین مرکز جلب سیاح آمریکا» شدن بود، ادا میکرد. هزاران بازدیدکننده که با موج بیپایان ماشینها به ورودیه شمالی متمایل بودند، با راهنمایی راهنمایان به داخل ساختمان بلعیده میشدند. بازدیدکنندگان لحظهای مقابل سالن مراقبه میایستادند و هشتاد و دو صندلی خالی را نظاره میکردند که نشانگر این بود که هشتاد و دو نماینده کار دیگری داشتهاند…»
در بخش دیگری از این کتاب میخوانیم: «حدود ساعت سه، واکسی سازمان ملل که در طبقه سوم دفتر دبیرکل، در کنار در ورودی کافه تریا، هنرش را به مرحله عمل درمیآورد، ماهوتپاککنها و جعبههای واکسش را جمعوجور کرد و دست از کار کشید.»
او سرخپوستی از قبیله هوپی بود، لاغر و استخوانی، با چهرهای بیاحساس که نشانی از فروتنی داشت. ظاهری بلندبالا داشت، موهایش را با پر زینت داده بود و با همین شکل و شمایل روی پای مشتریهای مهم خم میشد، که البته این حرکت او یکی از نمایشهای عادی آن مکان بود»
زندگی در پیش رو
مومو نوجوان فرانسوی-عربی است که داستان را از زمان سه سالگیاش تعریف میکند. او یکی از بچههایی است که رزا خانم در طبقه ششم یک ساختمان بدون آسانسور نگهداری میکند. بچههایی از مادران روسپی که به رزا خانم سپرده شدهاند. داستان مثل خیلی از داستانهای دیگر درباره رنج، فقر و تنهایی است. درباره محلههای شلوغ و مهاجرنشین پایین شهر. موموی کتاب زندگی در پیش رو اما روایت متفاوتی از این محله بازگو میکند. زبانی شیرین و خودمانی دارد و چیزهایی را درباره محله و آدمهایش و فقر و غربت میگوید که با وجود موضوعی نسبتا تکراری، بسیار تازه است.
میگویند رومن گاری کتاب زندگی در پیشرو را با نام مستعار امیل آژار منتشر کرد تا بتواند برای دومین بار جایزه گنکور را کسب کند! اینکه نویسنده یک کتاب تا این حد از درخشش اثر خود مطمئن باشد، خیلی عجیب است. این اطمینان نویسنده از اثر نشاندهنده این است که رومن گاری با تمرکز و وسواسی که برای خودش هم اطمینانبخش بوده، این اثر را نوشته است.
زندگی در پیش رو هم مثل دیگر کتابهای رومن گاری در بستر یک موضوع پرکشش، نکتههای زیاد و جالبی را درباره زندگی بازگو میکند و در پایان کتاب شما هم یک قصه پرفرازونشیب خواندهاید و هم از نویسنده چیزهای زیادی یاد گرفتهاید.
کتاب «زندگی در پیش رو» را لیلی گلستان ترجمه کرده است؛ مترجم سرشناسی که همواره انتخابهایش برای ترجمه مهر تاییدی بر ارزشمند و خواندنی بودن آن کتاب بوده است. ترجمه کتاب «زندگی در پیش رو» بسیار روان است و مترجم همانطور که خودش گفته، سعی کرده است تا جایی که امکان داشته به متن اصلی وفادار بماند.
نکته آخر که مترجم هم در مقدمه این کتاب نوشته این است که مومو یک کودک معمولی نیست. با آدمهای بسیار بزرگتر از خودش رفتوآمد میکند، حرفهای بزرگتر از سنش میزند و گاهی جملهبندیهایش اشکال دستوری دارد. این موضوع ممکن است در بیست صفحه اول کمی ذهنتان را مغشوش کند اما نگران نباشید؛ خیلی زود به روش گفتار و زبان شیرین او عادت میکنید.
خداحافظ گاری کوپر
«خداحافظ گاری کوپر» نام رمانی فلسفی- سیاسی از نویسنده فرانسوی رومن گاری است. رمان درباره جوانی ۲۱ساله به نام لنی است که از زادگاه خود آمریکا به کوههای سوییس پناه میبرد و درباره فلسفه زندگی او و دیدگاههایش است. رومن گاری «خداحافظ گَری کوپر» را در سال ۱۹۶۹ نوشت. سروش حبیبی این کتاب را در سال ۱۳۵۱ و چهار سال بعد از انتشار کتاب در فرانسه به فارسی ترجمه کرده است. رومن گاری «خداحافظ گَری کوپر» را ابتدا به انگلیسی نوشت و نام آن را ولگرد اسکیباز گذاشت.
بعضی از جملات ماندگار این کتاب در ادامه آمدهاند:
این قدر بچه نبود که بگذارد عزیزترین چیزش را، آزادیش را از او بگیرند. حتی از پول و پله میترسید. پول بد تلهایست. اول آدم صاحب پول است، بعد پول صاحب آدم میشود.
مادرها عجیب گریزپا هستند. نسلشان دارد از میان میرود. به زودی دیگر جز در افسانهها نمیتوانی پیدایشان کنی.
باگ عقیده داشت که مردها همگی به شدت سوررئالند. لنی درست نفهمیده بود که سوررئال یعنی چه؟ باگ تاکید کرده بود که سوررئال درست یعنی همین. نباید دنبال فهمیدنش بود. مردها دقیقا همینطورند.
لنی شبها اسکیهایش را به پا میکرد و میرفت بالای کوه. قدغن بود، چون خطر ریزش بهمن بود. اما لنی به خود اطمینان داشت. مرگ آن بالا سراغ او نمیآمد. میدانست که مرگ آن پایین در انتظار اوست، آنجا که قانون و پلیس و اسلحه هست؛ برای او مرگ، همرنگ شدن با جماعت بود.
لنی اول با عِزّی که یک کلمه هم انگلیسی نمیدانست رفاقت به هم زد، و به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزّی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه دوستیشان خوانده شد. دیگر دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی بین دو نفر کشیده میشود که هر دو به یک زبان حرف میزنند. آن وقت دیگر نمیتوانند یک کلمه از حرفهای همدیگر را بفهمند.