27 - 04 - 2021
محبت ناغافل
حمیدرضا نیکدل- به محل کارم رسیده بودم؛ دیگر نزدیک ظهر بود. صبح خیلی دیر بیدار نشده بودم، اما چند ساعتی وقت میبرد تا کلنجار صبحگاهیام در تخت به نتیجه برسد. مثل روزهای قبلی تعهد کاری بر تنبلی چیره شده بود، البته اسم مودبانهاش تعهد است و خودمانیاش ترس از دست دادن و من چه کلکسیون پرملاتی دارم از انواع ترسها؛ روانشناسها بیایند درس بگیرند. من آنچنان طبقهبندیهای متنوع و رنگارنگی از ترس دارم که اگر ببینند هم کم میآورند و هم سر جذب من به عنوان یک مشتری جدید چه سر و دستی بشکنند. خوب سوژهای هستم برایشان.
به هر حال وارد دفتر شدم و بقیه که دیگر به دیر آمدن من عادت کردهاند فقط به صبحبخیر سر ظهر به عنوان یک متلک ملایم بسنده میکنند. عجب دور باطل مضحکی! دیر سر کار میآیی، کارها روی هم تلنبار شدهاند، تو هم میترسی، هم حوصله و حس خوبی نداری و فردا هم دیرتر میآیی نقطه سر خط. این جور مواقع وقتی رفتارهای مثبت و با انرژی بقیه را میبینم، میخواهم کهیر بزنم، پس خیلی آرام سر جایم مینشینم و به این فکر میکنم که کاشکی نمیآمدم. بستهای روی میزم است کادویی، تولدم که نیست پس یعنی چه؟ بازش که میکنم یک ماگ قهوهخوری خوشگل است که داخلش انواع آجیلها به آدم چشمک میزنند. کارت کوچکی کنارش است از یکی از دوستانم که مدتی است ندیدمش که روی آن فقط یک جمله نوشته است «هیچ وقت تنها نیستی» عجیب است که بعد از مدتی چیزی یا حرفی به دلم نشست. شاید به این دلیل که اصلا انتظارش را نداشتم؛ از کسی که اصلا نمیدانم چرا.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد