17 - 08 - 2017
روزنامهدیواری مدرسه ما
ایمان مصطفایی- آقای نجاتی ما چند نفر را توی دفتر مدرسه دور خودش جمع کرد. ناظم مدرسه بود؛ از آن ناظمهایی که همیشه خطکش دستش میگیرد و توی حیاط مدرسه گشت میزند. مدام حواسش به بچهها بود تا مبادا دندانی از دهان کسی روی زمین بغلتد یا خون از سر و دست دانشآموزی توی حیاط مدرسه جاری شود.
سه سالی که در آن مدرسه درس خواندم برای یکبار هم شده به یاد ندارم خطکش چوبیاش را روی دانشآموزی بلند کرده باشد. تنها یکبار شاهد استفاده از آن بودم، آن هم وقتی که داشت مقوای روزنامهدیواری مدرسه را به اندازههای مختلف تقسیم میکرد.«امسال شما چند نفر، قراره کار مهمی انجام بدید. کاری که هر سال بعضی از دانشآموزها برای مدرسه انجام میدن. شما رو از بین بچههای دیگه مدرسه انتخاب کردم برای تهیه روزنامهدیواری» آقای نجاتی این را گفت و چند بار خطکش چوبیاش را آهسته کف دستش فرود آورد. من و طاهر عاشق تئاتر بودیم. به هر مناسبتی هم که میشد سر صف میانپرده اجرا میکردیم. علی داستان مینوشت و نبیل غزل میگفت. یک بار هم برای معلم ریاضی هجویاتی سروده بود که با وساطت آقای نجاتی ماجرا ختم به خیر شد. رضا هم با سن و سال کمی که داشت از آن خورههای کتاب بود «چشمهایش» بزرگ علوی را از او گرفتم و خواندم. بعد «۵۳ نفر» و «سالاریها»، «باید تمام تلاشتون رو بکنید تا اثر بزرگی از خودتون به یادگار بذارید.»آقای نجاتی به نبیل که سرش را پایین انداخته بود اشاره کرد «تو به جای اینکه برای این و اون چرندیات بگی که نیش بچهها رو بازکنی، ستون شعر روزنامهدیواری رو دست بگیر. یه کم جدی باش پسر.» بعد دستش را روی سر او کشید. وقتی نبیل سرش را بالا آورد «شما دو نفر هم به جای اینکه سر صف دلقکبازی دربیارید و شلنگ تخته بندازید، بگردید چند تا مطلب خوب درباره تئاتر نوجوان پیدا کنید و بذارید توی ستون مربوط به هنر.» راستش بعد از این حرف آقای نجاتی بود که من و طاهر نمایشنامهای جدی نوشتیم و در جشنواره تئاتر آموزشگاهی شرکت کردیم و طاهر جایزه بهترین بازیگر را گرفت. آقای ناظم به هر کدام از ما مسوولیتی داد و خودش هم شد سردبیر.
«چه الان و چه بعدها اگه دوست داشتید روزنامهنگاری یا خبرنگاری رو جدیتر دنبال کنید، هیچ وقت یادتون نره که چه رسالتی به عهده شماست. این قلم وقتی میاد توی روزنامه شرفش دوچندان میشه» بعد خطکشش را زیر گردن علی گذاشت. متعجب شدیم از کاری که انجام داد. لذت حرفهای چند ثانیه قبل آقای نجاتی روی صورت علی ماسید. «تو این کار همیشه فرض کنید یه چاقو گذاشتن زیر گلوتون هر چقدر که به راحتی بگید آره و بیخود چیزی رو تایید کنید در حقیقت نوک چاقو رو به گلوی خودتون نزدیکتر کردید.»
ابتدای دیماه بود که شروع به کار کردیم و قرار بود کمتر از دو هفته روزنامهدیواری مدرسه آماده شود. در تمام طول این مدت آقای نجاتی از هیچ کمکی به ما دریغ نکرد. برایمان کتاب و روزنامه میآورد و همه دانستههایش را در اختیارمان میگذاشت. ما هم عاشقانه این کار را دنبال میکردیم. در طول کار هم مدام این جمله را تکرار میکرد «روزنامهنگاری یعنی شرافت، حقیقت و رسالت.»
بخشی از روزنامهدیواری را هم اختصاص داد به نقد عملکرد مربیان مدرسه و نظرات دانشآموزان که نبیل اینبار دوبیتی جانانهای را نثار مدیر مدرسه کرد که ظاهرا خیلی هم به مذاقش خوش نیامده بود.
آن سال روزنامهدیواری مدرسه ما بین تمام مدارس راهنمایی شهر رتبه نخست را کسب کرد. چند ماه بعد هم آقای نجاتی به شهر دیگری منتقل شد اما در ستون شعر روزنامهدیواری مدرسه شعری را با خط زیبای خودش تا همیشه برایمان به یادگار نوشت:
«باید استاد و فرود آمد
برآستان دری که کوبه ندارد»
(احمد شاملو)
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد