24 - 04 - 2021
در مسیر یک رویا
«از عالم بالا تو را صدا میزنند» نام کتابی است از علیاکبر قزوینی با مقدمهای از محمود پیرحیاتی که در ۳۶۰ صفحه توسط انتشارات سخنوران در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است.
این کتاب در سه فصل با عنوانهای «در مسیر یک رویا»، «درسهای نرد سفیدپوش» و «مسیر سفید» سیر تحولات ذهنی یک انسان را نمایندگی میکنند. در بخشی از مقدمه کتاب آمده است: «کتاب حاضر داستان پختهشدن مردی است در مسیر دوست، کتابی که گویا از عالم دیگری آورده شده و به ما تقدیم شده است.» بخش کوتاهی از فصل آغازین کتاب را با هم میخوانیم.
***
«رحمان نام اوست. یکی از نامهای اوست. یکی از صد نام اوست. یکی از صد نام خدا.»
مردی با لباس سفید برابرم ایستاده بود این را گفت و ادامه داد: «خوش آمدی به محفل نامهای خدا. این راه که واردش شدهای، تو را به خواستهات میرساند. تو را به تمام خواستههایت میرساند. تمام خواستههایی که او برایت خواسته است. تو نمیتوانی در این راه باشی و به خواستههایی برسی که او برایت نخواسته است!»
آمدم اعتراض کنم که دستش را به علامت سکوت بالا آورد. ناگزیر، چیزی نگفتم، مرد سفیدپوش با جدیت، اما مهربانانه، دادمه داد: «تمام عمر به تو یاد دادهاند که فقط بخواهی.
روح تو زیر بار این همه خواسته و این همه خواستن، کمر خم کرده و خسته و تکیده شده است. طراوتش را از دست داده و پژمرده شده است. به هالهات نگاه کن…»
اشاره کرد که به خودم نگاه کنم. سرم را دور بدنم گرداندم. هر چه میدیدم خاکستری بود. انگار تمام وجودم در یک مه غلیظ، در یک ابر خاکستری فرو رفته بود. تقریبا نمیتوانستم چیزی ببینم جز رنگ خاکستری، رنگ غمانگیزی بود. حس غمانگیزی بود. انگار غم تمام عالم را روی دوشم گذاشته بودند. احساس خستگی کردم. احساس افسردگی، احساس ملال، احساس مرگ.
فقط دلم میخواست بمیرم، دلم میخواست همان لحظه، همان جا، زندگیام تمام شود. با خودم فکر کردم: «کاش بشود…» این فکر، کل آن روز با من بود. از صبح که بیدار شده بودم حالم خوب نبود. البته این ناخوشاحوالی از مدتها پیش شروع شده بود، از همان زمان که رابطهام با همسرم حسابی تیره و تار شد و آخر سر به جدایی رسید، اما بدحالیام امروز انگار به اوجش رسیده بود. از صبح هرچه تلاش کرده بودم حالم را خوب کنم، که حس خوب داشته باشم، نشده بود. ذهنم یاری نمیکرد. احساس افسردگی میکردم. حتی یک تست هم توی اینترنت پیدا کردم که وقتی سوالهایش را جواب دادم، نشان میداد که افسردگی خفیفی دارم که ممکن است خطرناک شود. پیشنهاد کرده بود بروم پیش روانشناس، آن هم به من که کلی کتاب درباره روانشناسی خوانده بودم و راجع به ذهن، کلی میدانستم…
صدای مرد سفیدپوش مرا از افکارم بیرون آورد. ابر خاکستری رفته بود. همه چیز دوباره رنگی و شفاف بود. گفت: «هالهات را دیدی؟» میدانستم که پاسخ را میداند. اما انگار چارهای جز پاسخ دادن به او نداشتم؛ یا شاید از روی ادب، نمیتوانستم جوابش را ندهم. گفتم: «دیدم… خاکستری غلیظ بود. اما چرا؟ چرا من؟» و ذهنم رفت به روزهایی که همه چیز عالی بود. به روزهایی که زندگی انگار شاهراهی بود چهاربانده که در لاین سرعت، با پورشه میراندم. یک پورشه کاین نوکمدادی. ماشینهای شاسیبلند را همیشه دوست داشتم. آن قدیمترها که تنوع این ماشینها-حداقل در محل زندگی من، یعنی تهران- مثل امروز نبود، عاشق نیسان پاترول بودم، مدل دودرش البته. به نظرم باحالتر و چابکتر از مدل چهاردر آن بود. دلم میخواست سرکار که رفتم و پول درآوردم، یک نسیان پاترول دودر سبز بخرم و بزنم به جاده. بروم توی دشت و طبیعت. درختها و غروب آفتاب و ابرها و ستارهها را تماشا کنم، فقط تماشا کنم. نه عکس بگیرم، نه نقاشیشان کنم و نه دربارهشان بنویسم. فقط تماشای صرف. ققط بودن در لحظه و حضور در جادوی شگفتانگیز طبیعت.
خرید نیسان پاترول، رویایی- یا شاید آرزویی-ماند که هرگز محقق نشد. کاروبارم آن طور که انتظار داشتم پیش نرفت. شغلم را دوست نداشتم. پول چندانی هم از آن گیرم نمیآمد. نه اینکه بد باشد، زندگیام میگذشت، بد هم نمیگذشت، اما آن قدری دستم را نمیگرفت که بخواهم یک نیسان پاترول دودر هم بخرم و با فراغ خاطر بزنم به جاده. زندگی بزرگسالی، اصلا آن جذابیتی را نداشت که تصورش را کرده بودم. روزها خاکستری بود… خاکستری… مثل همین هاله من… خاکستری روزها هاله من را خاکستری کرده بود، یا هاله خاکستری من روزهایم را هم این طور بیرنگ و دلمرده کرده بود؟
مرد سفیدپوش اجازه نداد که ذهنم پاسخ این سوال را بدهد و باز مرا ببرد به سفرهای دور و دراز. گفت: «روزها همیشه رنگی هستند. هر روز جدید، یک معجزه است. هر لحظه هر روز، یک معجزه است. وقتی نمیتوانی یا نمیخواهی معجزهها را ببینی، رنگ خاکستری دورنت را میپاشی به روزهایت، روزهایت هم میشود خاکستری.»
گفتم: «روزهای من؟ مگر روزهای من با روزهای دیگران فرق دارد؟ روز، روز است دیگر! از ساعت صفر نیمهشب شروع میشود تا یک لحظه مانده به ساعت صفر روز بعد. اسم این ۲۴ ساعت را میگذاریم روز یا شبانهروز. در یک قطعه نصفالنهار که باشی، این محدوده زمانی را مثل دیگران تجربه میکنی، یعنی ساعتهایتان یکی است. در هر حال، روز یک امر عینی یا objective است، یعنی فارغ از اینکه من یا دیگری چطور دربارهاش میاندیشیم، یک واقعیت بیرونی مستقل دارد. یک امر ذهنی نیست که برای من یک شکل باشد و برای دیگری یک شکل دیگر. فرض کن این کتاب…» و به کتابی که روی میز وسط اتاق بود اشاره کردم. «این کتاب، یک جلد و قطع و تعداد صفحات مشخص دارد. اینکه من چطور نگاهش کنم، تاثیری در شکل و فرم آن ندارد. این طور نیست که یکی آن را بزرگتر یا قطورتر از دیگری ببیند…» و در حالی که داشتم اینها را میگفتم، نوشته روی جلد که با حروف طلایی روی آن حک شده بود، توجهم را جلب کرد: «صدمین نام خدا».
از مرد سفیدپوش پرسیدم: «کتاب جالبی باید باشد. میتوانم نگاهش کنم؟»
لبخندی بزرگ و درخشان تمام صورت مرد سفیدپوش را دربر گرفت. گفت: «اصلا برای همین اینجایی! وقتش رسیده که این کتاب را بخوانی. بردار و برو.» و این را که گفت، پیش از آنکه بتوانم چیزی بپرسم (یعنی چه که برای همین اینجا هستم؟ وقتش رسیده؟ وقت چه چیزی رسیده؟ اصلا اینجا کجاست که من هستم؟ این مرد کیست؟…) مرد سفیدپوش ناپدید شد. اتاق در تاریکی فرو رفت و لحظهای بعد من خودم را در اتاق خواب و روی تخت خوابم یافتم.
«آه… همهاش یک خواب بود…» دستم را سمت پاتختی بردم که یک لیوان آب بخورم که جسمی روی پاتختی نگاهم را سمت خودش کشید. از رگه نوری که از پنجره اتاق به داخل تابیده بود توانستم آن جسم را تشخیص بدهم.
یک کتاب بود. کتابی که با جلد کالینگور و حروفی حکشده بر آن که حتی در ترکیب با نور نقرهای ماه کامل، رنگ طلاییشان مشهود بود. نام کتاب را حرف به حرف زیر لب مزهمزه کردم: «صدمین نام خدا.»
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد