16 - 03 - 2020
جنگ جهانی دوم ، میدان فاطمی
قطرههای باران میخورد روی پلاستیک بخار گرفته پنجره و صدایی میداد مثل رگبار مسلسل. رعد و برق آسمان شب را روشن میکرد و در انبوه ابرها گم میشد. چند روزی بود بیوقفه باران میآمد و آسمان خیال آرام شدن نداشت. هژیر نور شمع را روی صورت داوود انداخت و گفت:
نه دیگه، اینبار کار من نیست. ببین، سوخته!
این را گفت و فیوز را برد جلوی صورت داوود. نور لرزان شمع نیمی از صورتش را روشن کرده بود و نیمی دیگر را ترسناک. صدایش را صاف کرد و گفت:
خب حالا تکلیف چیه؟ دست خودم که نیست کرَ جان. مثانهام داره میترکه
هژیر: خو به من چه. با ای سِبیل و هیبت از تاریکی میترسی؟ برو خودت را خالی کن و برگرد خاک بر سر. ترس ندارد که!
داوود خودش را کشید گوشه تاریک اتاق و پلاستیک را کمی برد بالا. نور کمرمق خیابان سایهاش را چسبانده بود روی دیوار پشت سرش.
داوود: نمیشنوی؟ وجدانا صدای تیر رو نمیشنوی؟ چند روز پشت سر هم تیر میندازن. معلومم نیست از کجا.
هژیر شمع را روی محافظ فلزی فیوز گذاشت و سمت داوود رفت.
هژیر: خیال برت داشته پسر جان! تیر کجا بود؟ صدای این باران لامصب است. قطع نمیشود بی پدر. همین روزاست که زیر پامان را خالی کند بد مصب.
داوود: صدای بارون کجا بود. باشه! اصلا صدای بارون. صدای ناله رو چی میگی؟ انگار که یکی رو کشون کشون رو زمین میبرن. . .
هژیر حرفش را قطع کرد و گفت:
دیگه داری مزخرف میبافی. صدای گربه است. بهار است خب. حالی به حالی شدند این بیچارهها. یا برو دستشویی یا بگیر بکپ فردا کلی کار سرمان ریخته. بار آجر میآرند.
داوود گوشه پلاستیک را با حرص پرت کرد و رفت طرف شمع.
هژیر: اون رو کجا میبری عقل کل؟ بیا ای چراغ قوه رو بگیر. دو تا بزنی تو سرش روشن میشود. من این بالا نگاهت میکنم کسی اذیتت نکند!
این را گفت و لبخندی موذیانه گوشه لبش سبز شد. چراغ قوه را از دستش قاپید و در راه پایین رفتن چند باری محکم به باطریهاش ضربه زد. نورش در هوا قطع و وصل شد و داوود را ترساند. پلهها را پایین آمد. آرام چراغ قوه را بالا برد و حیاط را نگاهی انداخت. خاکهای کپه شده شسته میشد و رودخانهای درست شده بود از گل.
باران آسمان و زمین را دوخته بود به هم. انگار که نخی را از ابرها کشیده باشند پایین. نور چراغ را بالاتر گرفت و نگاهی انداخت. بالای ساختمان نیمه کارشان باران شدیدتر میبارید. صدای آرام هژیر را از اتاقک نگهبانی شنید که میگفت زودتر کارش را تمام کند.
پاهاش را کشاند طرف دستشویی که صدایی حواسش را پرت کرد. نور را پایین گرفت. چاله کوچکی گوشه حیاط سبز شده بود و آب را میبلعید. نور را چرخواند طرف هژیر و گفت:
بیا کارمون در اومد. اینجا انگار...
حرفش را تمام نکرده بود که زیر پایش خالی شد. نفهمید چند ثانیه طول کشید تا با صورت روی گلی شل و لزج فرود آمد. صدای فریادش هنوز توی گوشش میپیچید. آرام آرام هوشیار شد. هژیر آمده بود بالای چاه و داد میزد. کلمات را تشخیص نمیداد، چشمش چرخید طرف جایی که چراغ قوه روشن کرده بود، تونلی که انتهایی نداشت و جعبههای سبز و فلزی زنگ زده. . .
تهران- سال ۱۹۴۲ میلادی-پادگان جلالیه-۲ اردیبهشت- ۲:۱۵ بامداد
چسبیده بودند به دیوار سیمانی پادگان و صدایشان درنمیآمد. باران خودش را میکوبید روی لباسهای تیره و گشادشان و خیال بند آمدن نداشت. گاسپارت نگاهی به ساعتش انداخت و با دست به مولر که آنور دیوار نشسته بود علامت داد.
مولر روی زمین خزید و خودش را در انتهای دیوار گم و گور کرد. هاینسن خودش را رسانده بود به گاسپارت و با چشمان آبیاش زُل زده بود به ژنرال. گاسپارت که نگاه سنگینی را روی صورتش حس میکرد، سرش را طرف هاینسن برگرداند و گفت:
چی شده؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
هاینسن چشمش را برگرداند طرف دیگری، اما طاقت نیاورد و گفت:
ژنرال به نظرتون موفق میشیم؟ واقعا پیشوا در جریان عملیات ما هست؟
گودسه که کنار ژنرال چمباتمه زده بود، انگشتش را طرف بینی برد و به او فهماند ساکت باشد. گاسپارت که منتظر رسیدن مولر بود، با سر تایید کرد و چشمش را دوخت به انتهای دیوار.
باران تندتر شده بود و صدایی میداد مثل خوردن تازیانه بر اسبی در حال احتضار. نور پروژکتور بالای دیوار، زمین را روشن میکرد و جلوی دیوار میخزید. مثل صحنه نمایشی که منتظر ورود دلقکش باشد اینور و آنور میرفت و ساکن نمیماند.
صدای باز شدن در سکوت را شکست. گاسپارت تنفگ را از جیبش در آورد و به بقیه اشاره کرد مسلح شوند. مولر نیمخیز بیرون آمد و گفت:
ژنرال، اوضاع رو به راهه...
حرفش را تمام نکرده بود که سربازی لاغر و رنگ پریده، کنارش ظاهر شد. سرباز، دستی روی سر بی مویش کشید و نفسی چاق کرد. آلمانیها را که دید، کمی چشمانش گرد شد و بی اختیار چند قدمی عقب رفت.
رو به مولر کرد و گفت: چرا اینقدر زیاد. مگه نگفته بودین ۵، ۶ نفر. ۳۰، ۴۰ نفرین که.
گاسپارت کنارشان ایستاده بود و به صدای سرباز گوش میداد. کلماتی نامفهوم از لبان سیاه سرباز بیرون میریخت و با صدای باران، سمفونی مضحکی میساخت. رو به مولر کرد و گفت:
چی میگه ستوان؟
مولر: میگه قرار نبود اینقدر زیاد باشین و…
حرفش را تمام نکرده بود که گاسپارت روبهروی سرباز ایستاد. سی سانتی از او بلندتر بود، دستش را طرف گردن نحیف سرباز خزاند و یقهاش را گرفت. رو به مولر کرد و گفت:
بهش بگو پولش رو گرفته و الان باید ساکت باشه. مگه نگفته بود امشب خبری نیست. پس اون عوضی بالای دیوار کیه؟
با لوله تفنگ سر سرباز بالای دیوار را نشانه گرفت و به او اشاره کرد. حالا نور پروژکتور بارانی بلند گاسپارت را روشن کرده بود. قطرههای باران رویش لیز میخوردند و پایین میرفتند و باد پیچ و تابش میداد. مولر حرفها را برای سرباز گفت و او هم جواب داد:
اون بچه محلمه، اوضاع ردیفه. باید یکی رو همراه میآوردم. شیفت دو نفره است. حالا درسته این کمونیستای بی پدر کشور رو اشغال کردن. ولی اونقدر هم خر تو خر نیست. اسمش رضاست. اسم منم مالکه. مالک حسینی.
سربازان آلمانی هنور کنار دیوار چمباتمه زده بودند و چشم از گاسپارت برنمیداشتند. هاینسن دستانش را گذاشته بود روی سینهاش و دعا میخواند، الکساندرا کنارش آمد و گفت:
چیکار میکنی؟
هاینس: دعا. کار دیگهای از دستم برمیاد؟
الکساندرا: آره، تفنگت رو آماده کن. امشب هرجور شده باید این مهمات رو از اینجا ببریم بیرون. ژنرال رومل توی آفریقا غوغا کرده. زیاد طول نمیکشه که برسه به سوریه و عراق. ما باید وظیفمون رو انجام بدیم.
هاینسن: من از اینجا میترسم. تو صدای فریاد رو نمیشنوی؟ انگار یکی داره از جایی پرت میشه پایین، صداش همهاش توی گوشمه.
گودسه که کنارشان نشسته بود با سر اشاره کرد بلند شوند. گاسپارت جلوتر از همه راه افتاد و باقی هم پشت سرش. صدای پوتین سربازان آلمانی در زمین پادگان مثل آواز طبلهای آغاز جنگ میپیچید. پادگان سوت و کور بود. چراغ خوابگاهها خاموش بود و تک و توک ماشینهای اوراقی انتهای پادگان زیر باران آرام گرفته بودند. توی شاخههای نامنظم چنارهای بی قوارهای که گوشه حیاط بالا رفته بودند، پر بود از کاغذهای نم خورده. اعلامیههایی که هواپیماهای متفقین روی سر تهرانیها میریختند. میله پرچم وسط حیاط مثل وصلهای نچسب از زمین بیرون زده بود و تکه پارچه سوختهای ازش آویزان بود. همه ۳۵ نفر آمدند و مالک، پشت سرشان در را بست.
گاسپارت دست برد توی جیب بارانی و چند کاغذ را بیرون آورد. باد توی دستانش پیچید و دو سه برگ را پراند. توجهی نکرد. نقشه را پیدا کرد و جلوی صورت خودش و مولر گرفت. گفت:
درست همین جاست. یه دریچه مخفی که به انبار مهمات میرسه. قبل از اینکه روسها و انگلیسها برسند، اوضاع خیلی فرق میکرد.
این را گفت و نقشه را چپاند توی جیب بارانی. دستانش را توی هوا تکان داد و به چند نفر اشاره کرد. را کندند. آب روی زمین جویهای باریکی ساخته بود و خاکها را میشست. بیل زدن آسان بود. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که دریچه را پیدا کردند. چشمانشان خشک زمین شده بود. انگار که سرچشمه حیات باشد. قرار بود عملیاتی را از شهر تهران علیه مواضع متفقین شروع کنند. درست زمانی که رومل از طرف غرب، بعد از فتح سوریه و عراق برای نجات نژاد آریایی دست به کاری بزرگ بزند.
هاینسن چشم از دریچه بر نمیداشت. باران شدیدتر شده بود و رعد و برق خودش را میان آسمان و زمین سرگردان میکرد. آسمان تهران آشوب بود و بغضی چند ساله را بیرون میریخت. هاینسن ناخودآگاه دستان السکاندرا را گرفت و گفت:
هنوزم نمیشنوی؟ داره فریاد میزنه. چرا کسی به من گوش نمیده؟
الکساندرا دستش را رها کرد و گفت: خیالاتی شدی. بچه بازیا چیه؟صدای باد و بارونه. الان وقت این چیزا نیست. حواست به اطراف باشه.
دریچه را باز کردند و بالایش ایستادند. نردبانی فلزی میرسید به عمق ۵، ۶ متری زمین. گاسپارت چراغ قوه را بیرون آورد و نگاهی انداخت. رو به سربازان کرد و گفت:
باید دست به کار بشید. ۳۰ دقیقه دیگه کامیون میرسه. هاینسن و شولهایتس شما نگهبانی بدید. به این عوضی نمیشه اطمینان کرد.
هاینسن کناری ایستاد و جنب و جوش سربازان را نگاه کرد. مسلسلها و کلتها را بیرون کشیدند و گوشهای ردیف کردند. مثل مورچههایی که در فصل زمستان به انبار آذوقهشان هجوم ببرند و پی غذا باشند. گاسپارت مثل ناخدای کشتی طوفانزده ایستاده بود و سربازان را راهنمایی میکرد. مالک هم تکیه داده بود به در پادگان. هر چند دقیقه سری بیرون میبرد و اطراف را میپایید. نگاه هاینسن قفل کاغذی شد که از جیب گاسپارت بیرون افتاده بود. سمتش خزید. زیر سنگی گیر کرده بود و داشت وا میرفت. نیمخیز شد و برداشتش. قطرههای باران، جوهر یاداشت را پخش کرده بود. تلگرافی بود به تاریخ آن شب. چند کلمهای را میشد خواند:
شکست. العلمین. ژنرال رومل. عقبنشینی... چشمانش خشک شده بود و نمیتوانست حرفی بزند. قدم برداشت سمت ژنرال. باد میخواست کاغذ را از دستش بیرون بکشد. گاسپارت ایستاده بود و با کبریت نمخوردهای کلنجار میرفت. سیگار را چپانده بود میان لبش و سرش پایین بود. هاینسن کاغذ را بالا برد و فریاد زد:
ژنرال! این چیه؟ چرا در مورد این تلگراف چیزی نگفته بودید؟
همه نگاهشان چرخید سمت هاینسن که بدنش زیر باران میلرزید و دستانش بالا بود. سربازان جعبهها را روی زمین گذاشتند و خیره شدند. هاینسن رو کرد به الکساندرا و گفت:
توی این تلگراف نوشته ژنرال رومل شکست خورده. توی العلمین. دستور عقبنشینی دادن، ما قراره تنهایی چه غلطی کنیم؟
گاسپارت سمت او دوید. مشتی توی سینهاش کوبید و گفت:
ما وظیفه خودمون رو انجام میدیم. تو با چه جراتی مخالفت میکنی؟
مولر رو به ژنرال کرد و گفت: واقعا رومل شکست خورده؟ پس کار ما دیوونگیه. هممون رو به کشتن میدی.
گاسپارت: دیوونگی یا هر چیزی که اسمش رو میذاری. امشب این مهمات از اینجا باید بره بیرون.
صدای پچپچ سربازان توی باد این طرف و آن طرف میرفت. همدیگر را نگاه میکردند و کاری از دستشان برنمیآمد. مولر رو کرد به بقیه و گفت: چرا نگاه میکنید؟ ما قرار نیست خودمون رو به کشتن بدیم. هر چیزی که آوردین برگردونید توی انبار.
گاسپارت اسلحهاش را بیرون آورد و گفت:
یادت رفته کی اینحا دستور میده؟ این مهمات دیگه جاش امن نیست. باید خارجش کنیم.
مولر: با یه کامیون پر مهمات توی شهر راه بیفتیم که چی؟ گیر میافتیم. چرا نمیفهمی؟
عدهای دور مولر جمع شده بودند و بقیه اطراف گاسپارت. سکوتی بینشان بود که هر لحظه میخواست شکسته شود. الکساندرا که کنار گاسپارت ایستاده بود دست برد سمت اسلحه. دو گروه مقابل هم ایستاده بودند و انگشتهایشان روی ماشه بود. هاینسن بیرون ماجرا ایستاده بود و نگاه میکرد. قطرههای باران روی لوله تفنگها میچرخید و هر لحظه منتظر بود گرمی گلولهای بخارش کند.
صدایی از دور حواسشان را پرت کرد. لاستیک کامیونی که روی گل کشیده میشد و نزدیک میآمد. مالک خودش را رساند طرف در و چفتها را باز کرد. سرباز بالای دکل، نور را تنظیم کرد روی آلمانیها و پشت پروژکتور محو شد. چراغهای کامیون، داخل پادگان را روشن کرد و غرش موتورش سکوت را شکست.
آلمانیها ایستاده بودند وکامیون را نگاه میکردند. همان موقع صدای تیز گلولهای توی هوا پیچید. تیری که پیشانی گاسپارت را نشانه رفته بود. ژنرال مثل دکل کشتی طوفان زده، در باد و باران رها شد و روی زمین افتاد.
الکساندرا انگشتش روی ماشه سرید و شلیک کرد، تیر زانوی مولر را سوراخ کرد و فریادش را بلند. آلمانیها بی هدف شلیک کردند، صدای تیر و رعد و برق پادگان را پر کرد. دود از سر تفنگها بیرون میریخت و جرقه گلوله اطرافشان را روشن میکرد.
ناگهان صدای تیربار از روی دکل نگهبانی مثل رگباری که روی ایرانت کهنهای فرود بیاید بالای سرشان پیچید. آلمانیها خشکشان زد. همان موقع سربازان انگلیسی از پشت کامیون بیرون پریدند و جلویشان سبز شدند.
مولر خودش را پرت کرد روی زمین و تفنگ را توی دستانش چفت کرد و طرف دکل گرفت. صدای تیر سربازان انگلیسی توی هوا پیچید. گلولهها قطرههای باران را میشکافتند و جلو میآمدند. سربازان آلمانی مثل میلههای بولینگ که توپی از وسطشان رد شده باشد روی زمین ریختند. مجال پنهان شدن نبود. تیرها به سر و سینهشان میخورد و استخوانشان را میشکست. صدای مسلسلِ بالای دکل نگهبانی لحظهای قطع نمیشد. هاینسن بیرون از معرکه ایستاده بود و نگاه میکرد. انگار که زمان را کند کرده باشی. صورت دوستانش را میدید که زیر رگبار گلوله انگلیسیها تغییر شکل میداد و به شکل مضحکی توی هم میرفت. گلولهای توی گونه الکساندرا خورد و صورتش را متلاشی کرد، مثل فرشتهای که از بهشت اخراج شده باشد توی باد رها شد و زمین افتاد. چند لحظه بعد صدای تیر خاموش شد. خون با آب باران قاطی شد و خونابه زمین پادگان را گرفت. هاینسن چشمش را برگرداند سمت الکساندرا که سوزش خفیفی را توی سینهاش حس کرد. سوزشی که هر لحظه بیشتر میشد و گرمی مایعی که تنش را مورمور میکرد. دستش را برد سمت قلبش، سرش را چرخاند طرف در. مالک تفنگش را نشانه گرفته بود طرف صورتش. چشمانش را که بست صدای تیر دیگری بلند شد؛ تیری که سر هاینسن را شکافت و توی دیوار پشت سرش آرام گرفت. کاغذ از دستانش رها شد و توی باد به سمت تاریکی انتهای پادگان پرواز کرد.
مالک دوید طرف درجهدار انگلیسی و گفت:
چرا اینقدر دیر کردین؟ داشتم نگران میشدم. گفتم نکنه این نازیهای آشغال بخوان باز توی این مملکت دردسر درست کنند.
ستوان انگلیسی نگاهش هم نکرد. دستی به سبیلهایش کشید و گفت: با اون رفیقت مهمات رو برگردونید توی انبار. بعدا براشون تصمیم میگیریم. جسدها رو هم گوشهای تلبار کنید. باید یه جا گم و گورشون کنیم.
ستوان به سربازان اشاره کرد توی کامیون برگردند، مالک دنبالش راه افتاده بود و دست دست میکرد. آخر زبان باز کرد و گفت: شما یه قولهایی به من داده بودید. یادتون که نرفته؟
ستوان انگلیسی برگشت، یقهاش را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت: گورت رو گم کن عوضی. امشب به قدر کافی لفت و لیس کردی. آلمانیها رو تیغ زدی بسه. گزارش بدم اعدام روی شاخته. حالا برو گمشو کاری رو که گفتم انجام بده.
پرتش کرد روی زمین و طرف کامیون رفت. مالک توی گلها غلت خورد و نگاهش را دوخت به پروژکتور بالای دکل...
نور چشمان داوود را میزد، مامور آتشنشانی چراغ قوه بزرگی را طرف صورتش گرفته بود و از چاه پایین میآمد. بالای سرش رسید و گفت: جاییت درد میکنه؟ سرت ضربه خورده؟
داوود با اشاره سر به مامور فهماند ضربهای نخورده و ساکت ماند. هنوز صدایی توی سرش میپیچید، صدای گلولهای که انگار از ته تونل شلیک میشد و هیچ وقت به جایی نمیرسید. با برانکارد داشتند از حیاط خارجش میکردند. مامور کنار هژیر ایستاده بود و حرف میزد. پرسید: اسم این آقا چیه؟
داوود آقا. داوود حسینی. بچه همین محله است. پدر بزرگش قبلا اینجا کلی زمین داشت. مالک حسینی. از هرکسی بپرسید میشناستش. خیلی وقت است اینجا زندگی میکنند. همهاش از تاریکی میترسید. از صدای تیر. از بارون.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد