14 - 02 - 2017
بزرگ بود و از اهالی امروز
مسعود سلیمی- برای نخستین بار در میانههای سال ۴۰ خورشیدی، نخستین شعر از فروغ فرخزاد را خواندم، شعری عاشقانه و رمانتیک که با وجود عدم تساوی مصرعها، واجد اوزان کلاسیک بود؛ با امیدی گرم و شادی بخش/ با نگاهی مست و رویایی/ دخترک افسانه میخواند/ نیمه شب در کنج تنهایی.
دختری با آرزوهای طلایی در انتظار شاهزادهای با اسب سفید؛
بیگمان روزی ز راهی دور/ میرسد شهزادهای مغرور/ میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر/ ضربه سم ستور باد پیمایش…
تاریخ سرایش شعر، شاعری ۲۳ ساله را معرفی میکند که باوجود محتوای رمانتیک کارش، از ویژگیهایی استفاده میکند که نشانههایی از جسارت و نوآوری را به رخ میکشد.
***
فروغ با انتشار سه مجموعه به نامهای اسیر، دیوار، عصیان، اگرچه مهر شاعری خود را در ادبیات گسترده ایران زمین کوبید اما با وجود برخورداری شعرهایش از قالب و رنگ و بوی نیمایی، کارهایی نبودند که باعث ماندگاری او شوند اما انتشار «تولدی دیگر»و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» کافی بود تا نام فروغ فرخزاد، نه به عنوان یک زن که به عنوان یک شاعر در تاریخ ادب و هنر ایران، ماندگار شود.
***
فروغ شعر مرداب را این گونه آغاز میکند؛
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت/ دیده را طغیان بیدادی گرفت/ دیده از دیدن نمیماند دریغ/ دیده پوشیدن نمیداند دریغ.
و بعد در سفری به تحول درونی و دگرگونی در فرم و محتوا به «در غروبی ابدی» میرسد؛ روز یا شب؟/ نهای دوست غروبی ابدیست/ با عبور دو کبوتر در باد/ چون دو تابوت سپید/ و صداهایی از دور از آن دشت غریب/ بیثبات و سرگردان همچون حرکت باد.
بدون تردید آشنایی ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز معروف و همکاری با او، باعث تحول فکری، ذهنی و ادبی در فروغ شد، به عبارت بهتر، دوره تازه، هرچند کوتاه اما پربار زندگی شاعر آغاز گردید.
***
در میانههای دهه ۳۰ و آغاز دهه ۴۰ خورشیدی، بخشی از زندگی من در محدوده میدان راهآهن و خیابانهای اطرافش و در درازنای خیابانی پرخاطره و طولانی که امروز ولیعصر نام دارد، گذشت. در این گذشتن، جای جای خیابانهای فرعی و کوچههای این سوی و آن سوی این خیابان در خاطرم همچنان زنده هستند. یکی از این خاطرهها به چهارراه گمرک امیریه و ضلع شرقی آن برمیگردد؛ عکاسی ترقی و کوچهای که در کنارش بود، در انتهای کوچه دبیرستان پیرنیا و چسبیده به آن خانه پدری فروغ فرخزاد و کمی پایین کوچه، منزل عمه و آن سوی خیابان زیر بازارچه مشیرالسلطنه خانه عمویم بود و به خاطر این همه قوم و خویش، من بارها و بارها از کنار عکاسی ترقی و کوچه پیرنیا در حال آمد و رفت بودم.
***
دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵، من دانشجوی دانشگاه حقوق و علوم سیاسی بودم، ساعت حدود ۶ یا ۶:۳۰ بعداز ظهر بود، در زنگ تفریح میان دو کلاس، تریای معروف دانشکده، طبق معمول از دانشجویان به سیاهی میزد که خبری، پچ پچ کنان دهان به دهان چرخید؛ فروغ فرخزاد تصادف کرده است و فردای آن بعداز ظهر بود که خبر تکمیل شد؛ فروغ فرخزاد درگذشت.
***
روزهای آخر شهریور ۸۴ بود، دوست قدیمیام مهدی مهرآموز پس از سالها از کانادا برای دیدن مادر عزیز بیمارش به تهران آمده بود، در یکی از بعداز ظهرها که هوای بوی پاییز میداد با مهدی رفتیم ظهیرالدوله که فروغ و چند بزرگ دیگر از ادب و هنر کشور در آن خوابیدهاند، ویرانی و تنها افتادگی گورستان، آزاد اصغری بود تا جایی که آدم، بوی مرگ را در فضای آن احساس میکرد که این روزها هم خبرهایی از ویرانی نهایی آن میرسد، چه بسا همین امروز و فردا، شاهد بالا رفتن برجی به جای آن باشیم!
***
در این نوشته، قصد نقد و بررسی آثار فروغ را ندارم، چراکه فرصت دیگر و مجالی دیگر را میطلبد، غرض فرصتی است تا طبق معمول در باغ خاطره، قدم زده باشم!
نوشته را با بخش کوچکی از سروده سپهری در رثای فروغ به پایان میبرم:
بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افقهای باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید.
این نوشته را مفصلتر، پیش از این چاپ کرده بودم، اما این بار، سالمرگ فروغ با گفتوگویی با ابراهیم گلستان در یکی از شبکهها همراه شد که به واگویی دوباره حس و حال مرا برانگیخت.
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد