5 - 01 - 2021
بامداد سرخ!
یک سال از آن بامداد خونین گذشته و من ماههاست تو را ندارم؛ از آن بامدادی که تو را از ما گرفت دلگیرم؛ از آن لحظهای که تو را ناغافل زدند و قلب یک ملت را ترور کردند.
حاج قاسم! من هنوز هم نتواستهام بغضِ در گلو شکستهام را فرو دهم؛ هنوز نتوانستهام رد نگاهم را از فرودگاهی که از آنجا پر کشیدی بردارم و هنوز یک دنیا غم روی دلم آوار است.
تو یک عمر جنگیدی تا ما از دست نرویم اما این روزها از درد نبودنت داریم از دست میرویم. تو میدان به میدان رفتی و هزاران عملیات کردی تا رمز سعادت را یادمان بدهی. تو در خون غلتیدی تا ما را بیدار کنی و من ماندهام چطور میشود یک نفر، تمام ثانیههای عمرش را این چنین جهاد کرده باشد!
حاج قاسم! چطور میشود در عالم فرماندگی سرباز بود؟!
چطور میشود یکی از زندگی و جانش، مایه بگذارد تا آنها که در خوابند بیدار شوند؟! مثل همان شب که تو به خاطر ما بیدار بودی و همه ما خواب! تو به بهای بیدار شدن ما خونت را دادی و آن لبخند ملیح و موهای سپیدت را با خدا معامله کردی!
حاج قاسم! پایم به دنیای پر شر و شور نوجوانی باز شده؛ به همان روزهایی که وقتی همسن و سال من بودی پایت به جبههها باز شد تا رنگ نور و عرفان بپاشی بر نوجوانیات.
از آن روزها تا آن بامداد سرخِ سهمگین، در میانه میدان ایستاده بودی تا نسل من شبها آرام بخوابد و برای آرزوهایش نقشه بکشد. آن روزها که تو مدافع حرم بودی و عرصه را در سوریه و عراق بر داعش تنگ کرده بودی، ما خبر نداشتیم که تو چطور به آب و آتش میزنی تا ما امنیت داشته باشیم.
حاج قاسم، میخواهم شبیه تو شوم؛ شبیه کسی که در میدان رزم، کسی حریفش نبود و در میدان زندگی هیچکس به پای مهربانی و جوانمردیاش نمیرسید.
من «آرش» هستم؛ «آرش» سرزمینی که برایش جنگیدی، عملیات کردی و جوانی و زندگیات را به پایش ریختی!
این کشور هزاران «آرش» دارد که دلش میخواهد «حاج قاسم» باشد.
حاج قاسم، سرباز نمیخواهی؟!
آرش کشاورز- ١٢ساله از شهرستان خرامه
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد