31 - 12 - 2024
شاخصها و نهادهای موثر در توسعهیافتگی
جواد راستی*
در این مقاله سعی خواهد شد با رویکردی جدیدتر و دقیقتر به بیان مفهوم توسعه، ابعاد، اهداف، تاریخچه، شاخصها و نهادهای موثر در این امر مهم پرداخته شود.
واژه توسعه معادل لفظ Development است البته به معنای رشد، گسترش، توسعه و عمران نیز به کار میرود. توسعهیافتگی یک مفهوم نسبی بهشمار میرود. به طور کلی میتوان گفت این مفهوم بیانگر میزان پایین درآمد سرانه در مقایسه با کشورهای توسعهیافتگی است. با توجه به این معنا به نظر نمیرسد شخص یا فرهنگی مخالف آن باشد چون طبیعت انسان، همراه رشد است و انسان از وقتی متولد میشود روزبهروز کاملتر میشود و از جهت روحی و روانی نیز خواهان رشد و کمال است و همه فرهنگها نیز دنبال رشد و توسعه هستند.
در تعریف توسعه اما نکاتی را باید مدنظر داشت که مهمترین آنها عبارتند از اینکه:
اولا توسعه را مقوله ارزشی تلقی کنیم، ثانیا آن را جریان چند بعدی و پیچیده بدانیم، ثالثا به ارتباط و نزدیکی آن با مفهوم بهبود توجه داشته باشیم.
«توسعه» در لغت به معنای رشد تدریجی در جهت پیشرفتهترشدن، قدرتمندترشدن و حتی بزرگترشدن است (فرهنگ لغات آکسفورد 2001). ادبیات توسعه در جهان از بعد جنگ جهانی دوم مطرح شد و مورد تکامل قرار گرفت. هدف، کشف چگونگی بهبود شرایط کشورهای عقبمانده (یا جهان سوم) تا شرایط مناسب همچون کشورهای پیشرفته و توسعهیافته است.
طبق تعریف، توسعه کوششی است برای ایجاد تعادلی تحققنیافته یا راهحلی است در جهت رفع فشارها و مشکلاتی که پیوسته بین بخشهای مختلف زندگی اجتماعی و انسانی وجود دارد. به عنوان مثال حتی در کشورهای پیشرفته نیز پیشرفت فکری و اخلاقی انسان با پیشرفتهای فنی (و فناورانه) همسانی ندارد یا اینکه فرهنگ عامه با تکنیکهای وسایل ارتباطجمعی هماهنگی ندارد.به هر تقدیر امروز تلقی ما از مفهوم توسعه، فرآیندی همهجانبه است (نه فقط توسعه اقتصادی) که معطوف به بهبود تمامی ابعاد زندگی مردم یک جامعه (به عنوان لازم و ملزوم) است.
ابعاد مختلف توسعه ملی عبارتند از: توسعه اقتصادی، توسعه سیاسی، توسعه فرهنگی و اجتماعی و توسعه امنیتی (دفاعی). مناسب نیست بدون توجه به کلیه ابعاد توسعه، صرفا به یک جنبه اولویت بخشید و دیگر بخشها را در دستور کار آینده قرار داد.
هدف از توسعه و پیشرفت؛ رسیدن به آرامش، آسایش و رفاه انسانهاست و توسعهای که این ملاکها و ارزشها در آن نادیده گرفته میشود، جز نگرانی بشر ثمری به همراه ندارد و خروجی رفاه و آسایش بیشتر، افزایش رضایت عمومی جامعه خواهد بود و خروجی و برآیند رضایت نیز به فرآیند توسعهیافتگی آن جامعه کمک خواهد کرد و یک چرخه صحیح و معقولی را شاهد خواهیم بود. بروکفلید در تعریف توسعه میگوید: توسعه را باید برحسب پیشرفت به سوی اهداف رفاهی نظیر کاهش فقر، بیکاری و نابرابری تعریف کنیم.
زندهیاد دکتر حسین عظیمی از بزرگان و صاحبنظران برجسته توسعه، «توسعه» را به معنای بازسازی جامعه براساس اندیشهها و بصیرتهای تازه تعبیر میکند. این اندیشهها و بصیرتهای تازه در دوران مدرن، شامل سه اندیشه «علمباوری»، «انسانباوری» و «آیندهباوری» است. به همین منظور باید برای نیل به توسعه، سه اقدام اساسی درک و هضم اندیشههای جدید، تشریح و تفضیل این اندیشهها و ایجاد نهادهای جدید برای تحقق عملی این اندیشهها صورت پذیرد.
مفهوم توسعه به مرور زمان تکامل یافته است. از دهه1970 به بعد ابعاد توسعه از اقتصاد فراتر رفته و از دهه1990 میلادی با مطرح شدن توسعه انسانی، در ادبیات جهانی مفهومی جدید پیدا کرده است. در سپتامبر سال2000 میلادی، از سوی سازمان ملل یک راهبرد جدید در ادبیات توسعه مطرح و اعلام شد که سال2015 آخرین مهلت برای دستیابی به اهداف هشتگانه توسعه هزاره تعیین شده است.
بنابراین نتیجه تکامل مفهومی توسعه رسیدن به مفهوم جدیدی به نام توسعه پایدار در سطح جهان بود که این مفهوم در قالب اهداف هشتگانه توسعه هزاره نیز به خوبی بیان شده است.
اهداف هشتگانه توسعه هزاره عبارتند از:
1) ریشهکنی فقر و گرسنگی همگانی
2) دستیابی به آموزش ابتدایی همگانی
3) ارتقای برابری جنسیتی و توانمند کردن زنان
4) کاهش مرگ و میر کودکان
5) بهبود بهداشت مادران
6) مبارزه با ایدز، مالاریا و سایر بیماریها
7) ایجاد محیطزیست پایدار
8) گسترش مشارکت جهانی برای توسعه (هینز، 1390: 76)
تاریخچه پیشگامی غرب به شرق در توسعهیافتگی
بیشتر ثروت جهان از سال 1800 تاکنون ایجاد شده و حدود یکسوم آن در مالکیت اروپاییان و آمریکاییان است، در حالی که آنها کمتر از 20درصد جمعیت جهان را تشکیل میدهند. در سال1500میلادی، میزان ثروت متوسط یک فرد چینی کمی بیشتر از یک آمریکایی بود. وقتی به دهه1970 میرسیم، یک آمریکایی 20برابر ثروتمندتر از یک چینی است اما چرا؟
بسیاری تلاش کردهاند که این موضوع را به امپریالیسم نسبت دهند که به دو دلیل اشتباه است. امپریالیسم اصلا اختراع اروپاییان نبود. امپراطوریها مثل مغول و عثمانی پیش از آن هم مدام به بقیه حمله میکردند. همچنین، اوج تفاوت ثروت غرب و شرق حدود دهه1970 اتفاق میافتد یعنی سالها پس از برچیدهشدن امپراطوریها.
*ساموئل جانسون در کتابش تاریخ راسلاس در 1759 مینویسد: «چرا و چگونه است که اروپاییان تا این حد قدرتمند هستند؟ آنها میتوانند به سادگی برای تجارت یا هجوم به آسیا و آفریقا بروند اما آسیاییها و آفریقاییها قادر به به حمله به مرزهای آنها نیستند.»
* ابراهیم متفرقه ادیب و محقق عثمانی در کتابش در 1731 مینویسد: «چرا کشورهای مسیحی که در گذشته تا این حد ضعیفتر از ملل مسلمان بودند قادر به تسلط به این همه سرزمین شده و حتی ارتش پیروز عثمانی را شکست دادند؟» او سپس اینگونه پاسخ میدهد: «زیرا آنها قوانین و مقرراتی دارند که برمبنای منطق ساخته شدهاند.»
* شاید فکر کنید که میتوان تفاوت ثروت ملل را براساس جغرافیا توضیح داد اما دو آزمون طبیعی بزرگ قرن بیستم خلاف آن را به ما ثابت میکنند: جدایی آلمان به بخش شرقی و غربی پس از جنگ جهانی دوم و تقسیم کره به بخش شمالی و جنوبی، یکی ذیل کمونیسم و دیگری کاپیتالیسم. این یعنی نه جغرافیا و نه خصوصیات یک ملت اهمیت چشمگیری ندارند. دلیل اصلی ایدهها و نهادها هستند.
در سال 1776 آدام اسمیت در کتاب ثروت ملل مینویسد: «به نظر میآید که چین مدتهاست که رشد چشمگیری نداشته و سطح ثروتی که سالها پیش کسب کرده احتمالا متناسب با ذات قوانین و مقررات آن کشور است اما با توجه به خاک، اقلیم و شرایط آن، قوانین و مقرراتی متفاوت احتمالا میتوانست نتیجهای بسیار بهتر به بار آورد.»
شاخصهای مهم توسعهیافتگی:
الف) میزان تولید و درآمد سرانه ملی به همراه زیرساختهای اقتصادی پویا و دانشبنیان:
از مهمترین شاخصههایی که میتوان از آن به عنوان معیاری برای سنجش توسعهیافتگی در یک جامعه یاد کرد میزان سرانه تولید در آن کشور است، مازاد تولیدی که در یک کشور به دست میآید معیاری برای سنجش رشد یک کشور به حساب میآید.
رشد اقتصادی مداوم میتواند باعث قدرت یافتن یک یا چند صنعت مادر در جامعه شود و در نهایت زمینه برای بهوجود آوردن و توسعه دادن زیرساختهای اقتصادی جدید را فراهم میآورد بنابراین میزان توسعهیافتگی و پویایی اقتصادی که توان رقابت با بازارهای جهانی را داشته باشد یکی از مهمترین عوامل سنجش میزان توسعهیافتگی در یک کشور است و این نمیتواند تحقق یابد مگر در سایه صنایعی که دانشبنیان باشند.
ب) میزان درآمد افراد و سطح رفاه عمومی افراد در جامعه:
درآمدهای افراد در یک جامعه به عنوان یکی از مهمترین عوامل سنجش توسعهیافتگی در یک کشور محسوب میشود چراکه هرچه درآمد افراد یک خانوار بالاتر باشد افراد خانوار از سطح زندگی بهتر و به تبع آن پسانداز بیشتر برخوردار خواهد بود که مجموع این عوامل را میتوان به عنوان میزان سطح رفاه عمومی در جامعه برشمرد، هرچه میزان سطح رفاه عمومی در جامعه کمتر باشد چهره خشن فقر در کشور کمتر نمایان میشود از این روست که میتوان میزان استاندارد موجود در یک کشور را با کشورهای در حال توسعهیافته سنجید، هرچه سطح این استاندارد به کیفیت مطلوب نزدیکتر باشد سطح توسعهیافتگی بیشتر خواهد بود.
ج) کوچک شدن دولت و نهادهای مدنی و سطح نهادینگی این نهادهای در یک اجتماع:
نهادهای مدنی در جوامع امروزی به عنوان یکی از شاخصههای مهم توسعهیافتگی به حساب میآیند. کارکرد این نهادها به عنوان بخشی از خدمات اجتماعی در یک جامعه میزان مشارکت تکتک آحاد جامعه را در تعیین سرنوشت خود فراهم میآورد بهطوری که بخش عظیمی از خدمات اجتماعی و فعالیتهای فرهنگی و اقتصادی و سیاسی از دوش دولتها برداشته شده و به بخشخصوصی که در ارتباط مستمر با دولت و مردم قرار دارند گذاشته میشود.
کوچک شدن دولت و دخالت مردم در بخشهای مختلف اجتماع سبب کاهش در صرف هزینههای دولتی شده و این بخشهای اجتماعی که به صورت موسسات غیرانتفاعی دست به فعالیت میزنند با سهیم کردن مردم بخشهای خدماتی امور را به صورت منطقهای یا موردی مورد رصد قرار داده و در هر بخش یا منطقه به خدمترسانی مشغول میشوند. برای مثال میتوان از نهادهای حفظ محیطزیست یاد کرد که میتوانند با مشارکت مردم به عنوان همیار دولت در بهینهسازی محیطهای زندگی شهری یارای دولتها باشند یا سازمانهای خدماتی که به بخش سالمندان کمکرسانی میکنند یا نهادهایی که در بخش سلامت فعالیت دارند همه اینها در جهت افزایش سطح رفاه عمومی و کیفی کردن استانداردهای زندگی میتوانند برنامهریز و مجری خوبی در جهت کمک به پیشبرد سیاستهای بخش اجرایی کشور باشند. از این رو نقش این سازمانها در کشورهای توسعهیافته نقش چشمگیری است و هرچه این نهادها از جایگاه مستحکمتری در یک جامعه برخوردار باشند یا به قولی نهادینهتر باشند آن جامعه از توسعه بیشتری برخوردار خواهد شد.
د) موقعیت یک کشور در نظام جهانی:
توسعهیافتگی زمانی میتواند تجلی یابد که کشورهای توسعهیافته یا در حال توسعه بتوانند از میزان مشارکت در نظام جهانی سهم بیشتری دریافت کنند از این رو مشاهده میکنیم که کشوری که از استانداردهای بالاتر و اقتصاد توسعهیافتهتری برخوردار باشد میتواند در نظام جهانی از جایگاه بالاتری برخوردار شود و در سیاستگذاریهای نظام جهانی حضور پررنگتری داشته باشد.
* شش نهاد وجود دارند که باعث تفاوت بزرگ غرب و شرق شدهاند:
1- رقابت:
در سال1500 در اروپا نهتنها صدها واحد سیاسی مختلف وجود داشتند بلکه درون هر کدام از این واحدها بین بیزینسها و قدرتهای سیاسی نیز رقابت وجود داشت. پدر مفهوم شرکت مدرن یعنی منطقه سیتی در لندن در قرن دوازدهم میلادی به وجود آمد اما هیچ چیزی مانند این در چین وجود نداشت، به جز یک دولت قدرتمند که هر شخصی که تمایل به پیشرفت داشت باید از درون آن سیستم میگذشت.
2- انقلاب علمی:
انقلاب علمی غرب تفاوتهای بسیار مهمی با نوع شرقی آن داشت. علم در غرب با استفاده از روشهای تجربی به انسان قدرت غلبه بر طبیعت را داد. یک نمونه جالب کاربرد فیزیک نیوتنی توسط بنجامین رابینز برای افزایش دقت توپخانه بود. در همین زمان در امپراطوری عثمانی که فاصله چندانی نیز با اروپا ندارد نهتنها انقلاب علمی صورت نمیگیرد بلکه حتی آنها رصدخانه استانبول را نابود میکنند زیرا به نظرشان تلاش برای خواندن ذهن خدا کفرآمیز بود.
3- حقوق مالکیت:
دموکراسی نیست که اهمیت دارد بلکه حکومت قانون برمبنای حقوق مالکیت است که باعث مثلا تفاوت آمریکای شمالی و جنوبی میشود. بیشتر مردم آمریکایی شمالی تا سال1900 مالک حداقل مقداری زمین هستند در حالی که همزمان در آمریکای لاتین بیشتر زمینها در دست جمعیت بسیار کوچک نوادگان فاتحان اسپانیایی و پرتغالی بود.
4- پزشکی مدرن:
داروهای مدرن در اواخر قرن نوزدهم پیشرفتهای بزرگی برای درمان بیماریهای عفونی مهم کردند که امید به زندگی را تا دو برابر افزایش دادند و این تاثیر خود را در مستعمرات اروپایی نیز نشان میدهد. جالب توجه است که میزان رشد امید به زندگی در این کشورها پس از استقلال از کشورهای استعمارگر سریعتر نمیشود.
5- جامعه مصرفی:
جامعه مصرفی لازمه وجود انقلاب صنعتی است. مردم باید بخواهند که لباسهای زیادی داشته باشند. این جامعه مصرفی است که باعث تحریک رشد اقتصادی و حتی تغییرات تکنولوژیک میشود. ژاپن اولین کشور غیرغربی بود که این مدل را پذیرفت.
دیدگاه مقابل آن مهاتما گاندی در هند و تشویق و نهادینه کردن فقر بود. امروزه هندیهای کمی هستند که آرزو میکنند ایکاش کشورشان مسیر گاندی را دنبال میکرد.
6- اخلاق کاری:
مکس وبر بر این تصور بود که دلیل آن مذهب پروتستان است. او اشتباه میکرد و هر فرهنگی قادر به بهبود اخلاق کاری است اگر بتواند نهادهایی بسازد که باعث ایجاد انگیزه کار و فعالیت شوند. این موضوع امروز برای ما روشن است زیرا اخلاق کاری جهان کنونی ما دیگر یک پدیده غربیِ پروتستان نیست.
* پژوهشگر ارشد اقتصاد سیاسی توسعه
لطفاً براي ارسال دیدگاه، ابتدا وارد حساب كاربري خود بشويد